تلخ و شيرين
براي اين امر دلايلي دارم كه دستكم براي خودم قابلپذيرش و منطقياند:
من امروز زندگي زناشويي خوبي دارم، همسرم را دوست دارم و اون هم همينطور. باهم كار ميكنيم و باهم چرخ زندگي رو ميگردونيم و توي زندگيمون درستوحسابي هممسيريم. و نكته آخر اينكه هردو معماريم و همكار، و اساسا توي دانشكده باهم آشنا شدهايم. هميشه با خودم فكر ميكنم اگه تو اون سال 1377 بهجاي هنر و معماري آزاد تهرانمركز هرجاي ديگهيي قبول شده بودم، امروز زندگيام چقدر متفاوت ميتونست باشه، و همينطور هم زندگي همسرم. وقتي حرفي از تفكيك جنسيتي -بهخصوص توي دانشگاهها- به گوشم ميخوره، فكر ميكنم اگه اينطوري بشه، چقدر ازدواج خوب ممكنه نتونه شكل بگيره، چقدر خونواده خوب ممكنه نتونه تشكيل بشه.
محيط دانشكده محيط سالميه. حتي فكر ميكنم يكي از بهترين جاهاييه كه جوونترا ميتونن باهم آشنا بشن، در محدوده قرارداداي اجتماعي و حد و مرزاي موجه همديگه رو بشناسن، و ببينن كه بهدرد هم ميخورن يا نه. وقتي زياد اين فكر تو كلهم وول ميزنه، آخرش به خودم ميگم هرچي باشه دانشكده از خيابون و مهموني و پارك و مركز خريد بهتره، خيلي بهتر. اين موضوع البته تلخيا و شيرينياي خاص خودش رو هم داره: تلخ... توي يكي از روزاي اواخر مرداد يا اوايل شهريور بود كه يكي از دانشجوهاي سابقم از دنيا رفت. با پدر و برادرش گرفتار خشم خزر شد و رفت. پسر محجوب و موقري بود. بعد از مرگش بود كه فهميدم با يكي ديگه از دانشجوهام -كه دختري از همدورهييهاش بود- نامزد بوده و در تبوتاب آماده شدن براي زندگي مشتركشون بودن.
شنيدن اين خبر دومي، تلخي خبر اول رو بيشتر كرد. دو سه روزي گذشته بود كه باخبر شدم دختر -خانم مهندس جوون- توي خونه پدرياش مجلس يادبودي گرفته. با همسرم مدام تو ترديد رفتن و نرفتن بوديم، و دستآخر رفتن رو انتخاب كرديم. رفتيم، براي عرض تسليت؛ و چه كار سختي هم بود. اما اونجا ديدم كه هم خانم مهندس جوون و هم دوستاي ديگهش، چه آدماي مقاومي هستن و چه خوب دارن كنار هم قرار ميگيرن تا تحمل رنج رو آسونتر كنن. اون شب درساي زيادي از اون مهندساي جوون گرفتم. وقتي برگشتيم خونه، و توي تمام مسير تا رسيدن به خونه، داشتم گذشتهم رو مرور ميكردم تا ببينم چهموقعهايي بوده تو زندگيم كه تونسته باشم اونقدر مقاوم بوده باشم.
ذهن خيالپرداز و داستاننويسم به كار افتاده بود و تخيل ميكرد كه اگه چنين اتفاقي براي خودم افتاده بود، ميتونستم مثل اونا باشم يا بشم يا نه. و خوب كه فكر كردم، ديدم جامون درست و حسابي عوض شده بوده و دوستاي جوونم تو اون عصر تابستوني معلماي بزرگم شده بودن. شيرين... دوتا از دانشجوهاي سابقم -همكاراي امروزم- چندوقتيه باهم عقد كردن و حالا دارن خودشون رو براي شروع زندگي مشتركشون آماده ميكنن.
يه شبي باهم اومده بودن خونهمون و حرفمون حسابي گل انداخته بود و بسكه ما ايرانيا نوستالژيبازيم، بحث كشيده شده بود به خاطرههاي سالاي تحصيل تو دبيرستان و دانشكده. لابهلاي حرفا دستگيرمون شد كه من و مرد جوان با چندين سال فاصله توي يه دبيرستان درس خونده بوديم و كلي معلم و دوست مشترك پيدا كرديم. و حالا اون و همسرش توي موقعيتي بودن كه من و همسرم چندين سال پيش توش بوديم. ديدم انگار راستيراستي تاريخ هميشه تكرار ميشه. و اين تكرار گاه چه خوشايند و دلچسبه.
كاوه فولادينسب