مینا اسدی
خودکشی
دیروز٬ با دوستی قرار داشتم. ساعت دو بعد از ظهر دم سینمای *ساگا*. برای تماشای فیلم (en oväntad vänskap) ... چون که پنج شنبه ی پیش با همین دوست ٬برای دیدن همین فیلم قرار داشتم و به خاطر پیدا نکردن کلید خانه به موقع نرسیدم این بار ساعتی زودتر از خانه بیرون زدم .
نرسیده به باجه ی کنترل بلیط انبوهی از مردم را دیدم که نگران ایستاده بودند. نیازی نبود که از کسی به پرسم که چه خبر است ... بلندگوی مترو دمبدم با هیجان تکرار می کرد: به دلیل یک اتفاق در ایستگاه سولنا قطار دیر می رسد... کی... و چه وقت... دیگر برای من مهم نبود.
با تجربه ی سالیانم می دانستم که کسی خودش را زیر قطار انداخته است. فکرم به هزار خانه سرکشید.
پیش از هر چیز به پسرانم زنگ زدم. بابک مثل همیشه پیامگیر داشت... لطفن پیام بگذارید...از او آبی گرم نمی شد...اگر هم گوشی را بر می داشت همان جواب همیشگی را می داد انگار این جواب را ویژه ی مادرش روی پیامگیر گذاشته است: مامان جون....به پسرت زنگ بزن که روزنامه نگار است.!..و گوشی را میگذاشت.به پیشنهاد او نیازی نبود٬خودم همیشه همین کار را میکردم. پس به بهرنگ زنگ زدم و با صدایی بی تشویش و آرام گفتم:پسرم قطار نمی آید ...
دیر می رسم...شتابزده پرسید: به کجا؟ .... به بیرگیتا که دم سینما منتظر من است ... بی حوصله گفت: به او زنگ بزن... و چون که مرا خوب می شناسد می دانست که سوالی دارم: مامان جون ... من اینجا نشسته ام با هزار خبر ... به پسرت زنگ بزن... منظورش بابک بود ... کار دارم ... باید بنویسم ... باشه مامان جون ؟ ...مامان جون...کلمه ی رمز دو برادر بود برای دست به سر کردن من وقتی که بیخودی به آنها زنگ می زدم.
اگر حرف اصلی را نمی زدم گوشی را می گذاشت و دیگر دستم به دامنش نمی رسید! پس جمله ای که در سرم دور میزد از دهانم پرید: یکی خودش را زیر قطار اندا خت ... کی بود؟ جوان بود؟ خارجی بود؟ ایرانی بود ؟ مرد؟ با فریا د گفت: ما این خبر را نداریم... یا من ندارم...
چه خبر تازه ای ست.هر روز یکی خودش را می کشد...وحشت زده پرسیدم: هر روز؟ ...هر روز ... و این خبر نیست ؟ کسی ...جایی نمی نویسد؟ من با خودم حرف می زدم...بهرنگ گوشی را گذاشته بود و رفته بود....................................................................................................... دوستان این نوشته ادامه دارد...