به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۱

مینا اسدی
 خودکشی - بخش سوم
در واگن قطار جای سوزن انداختن نبود. بوی سیگار...بوی عطر ....بوی ادوکلن ارزان قیمتی که مرد ها پس از تراشیدن ریش ٬شیشه ای از آن را بر سر و روی خویش خالی می کردند ...صدای تک سرفه های عصبی...صدای فریاد مادرانی که سر بچه های شان داد می کشیدند مرا دچار ترس و حشت می کرد .کابو س ماندن در تونل تاریک ...افتادن کسی دیگر زیر قطاری دیگر...تا ایستگاه بعدی پنج دقیقه راه بود و من
  فرصت این را داشتم که با ده نفر حرف بزنم! چه شد؟ چرا خودش را کشت؟ ...زنی میا نسال گفت: ما هم مثل شما...مردی گفت: خبر ندارم ...دختر جوانی به صفحه ی تلفن همراهش نگاهی کرد و گفت: چیزی ننوشته اند. مرد جوانی گفت: کار غلط...زنی که با تمام توانش میله ی وسط قطار را در آغوش می فشرد ٬ بدون نیم نگاهی به من زیر لب جمله ای گفت که مفهوم نبود...مرد پیری که میان دو مسافر ٬گوشت لای ساندویچ شده بود ناله ای کرد و گفت: وقت بیمارستانم.... نمی رسم . زنی از پشت روبندی که چهره اش را از ما پنهان می کرد ٬با صدا یی کلفت تر از صدای من٬فریاد زد: دارم خفه می شوم... پسر جوانی به زبان فارسی گفت:به درک... چند نفر خندیدند . همان جوان به سوئدی ادامه داد : رو بندت را بزن بالا و نفسی تازه کن! این بار همه خندیدند .قطار به *هالونبری* رسید و ایستاد.دوباره مسابقه شروع شد .همه می خواستند زودتر بیرون بروند انگار در سیل یا زلزله گیر کرده بودند.زنی که کالسکه ی بچه ای را می راند لای در گیرکرده بود و مردم خشمگین و بی حوصله ٬به زبانهای مختلف دنیا به او بد و بیراه می گفتند. از فشار آوردن به زن که نتیجه ای نگرفتند به طرف در دیگر واگن هجوم آوردند.و از سروکول هم بالا رفتند.پس از رفتن آنان بود که زن ٬جان کالسکه و بچه اش را نجات داد و دوان دوان به طرف آسانسور رفت که هنوز مشتری چندانی نداشت! .

من بدون اراده ی خودم از پله ها بالا می رفتم...پیش پایم پر از آدمهای شتابزده و پشت سرم پر از آدمهای عقل از دست داده ای که رب و روب سرشان نمی شد .اگر کسی می ایستاد زیر دست و پا له می شدو من نمی خواستم زیر دست و پا له شوم .پس هن هن کنان از پله های ناگزیر بالا می رفتم . به در گردان که رسیدیم مشکل چند برابر شد.درگردان ٬به چه درد می خوردجز آن که حرکت مردم را کند می کرد؟در هر قسمت در ٬ پنچ نفر جا می گرفتند.و در بر پاشنه می چرخیدو می رفت اما این بار ٬آدمها زور می زدند که جا بگیرند اما در٬بر اساس دانش کار می کرد و زور فایده ای نداشت جز آن که در را از حرکت باز دارد و آدمها را در خودش نگهدارد.به چند زن و مرد که در گوشه ای ایستاده بودند و به این منظره نگاه می کردند پیوستم .و در کنارشان به نظاره ایستادم.کسی گفت:گیر کرده اند ...مثل موش در تله .خونسرد بودند و بی خیال.دنبال راه چاره گشتند و از در ی که چندان فاصله ای با در گردان نداشت بیرون رفتند.من هم به دنبال آنان روان شدم.ایستادند ٬و سوار اتوبوسی که پر از جمیعت بود و هنوز مسافر می گرفت ٬نشدند.من هم!. تازه شماره ی تلفن بیرگیتا را گرفته بودم که به اوبگویم به فیلم نمی رسم که کسی مرا نامید: مینا ...مینا .برگشتم .کسی بودکه سالها ندیده بودمش . نگران به من چشم دوخته بود .بی اختیار گفت: دیدید؟ خیلی بد...گفتم: چیزی ندیدم ...منظورتان خبر خودکشی ست؟ اشکهایش سرازیر شد : خودکشی؟ کدام خودکشی ...صندلی چرخدار ...زیر قطار ...بیچاره ...و با صدای بلند گریه کرد.نمی خواستم بدانم که چقدر از خبر را می داند و در کجا خوانده است که ٬مردی یا زنی با صندلی چرخدار خودش را زیر قطار انداخته است...بی اختیار یا از سر اختیار.

اتوبوس رسید و ما سوار شدیم .همسایه ی سالهای جوانی ام نیز سوار شد. از خانه بیرون زده بود برای فرار از خیالات واهی... همراه من آمده بود که در تنهایی نماند و تا پایان تاریکی در خیابان پر از چلچراغ به ماند... و دست به کاری نزند که بازماندگانش را تا همیشه به سوزاند. و تا فردا...کسی چه می داند، شاید راهی پیدا شود ... شعله ی شمعی... کورسو ی چراغی .

کسی که زندگی را به او بخشیده بود نمی خواست که او در تاریکی شب و در تنهایی خود بمیرد -شاهراه نه- که حتمن کوره راهی وجود داشت٬ و گرنه زندگی را به او نبخشیده بودند که در راهروهای تاریک راه برود که روز تاریک٬ شب تاریک تر شود ...که اگر زندگی اینست، چرا بماند ولحظه لحظه ی زندگیش مرگ باشد...و گفت:خودکشی....ومرا درآغوش کشیدو گریست .کودک شدم و گریستم...مثل نیمه شبی در بچگی که در آغوش پدرم گریه کردم و فریادزدم : من می دانستم ... می دانستم که لیلا امشب می‌میرد . پدرم فقط می گفت :آرام باش و اگر پیش از مرگش چیزی نگفتی حالا هم چیز ی نگو...من آنزمان ده ساله بودم و معنای خودکشی را نمی دانستم.
این نوشته ادامه دارد...