نامه مهسا امرآبادی از زندان اوین به همسرش در زندان رجایی شهر
من میترسم از عادت به دلتنگی
مهسا امرآبادی روزنامه نگار زندانی در اوین، به مناسب سالگرد ازدواجش با مسعود باستانی روزنامه نگاری که در زندان رجایی شهر در بند است نامه ای نوشته. لازم به ذکر است مهسا امرآبادی اینک در بند زنان زندان اوین و به همراه ۸ بانوی زندانی دیگر در اعتصاب اعتراضی به رفتار توهین آمیز مسئولان زندان به سر می برد.
به گزارش کلمه متن این نامه به شرح زیر است:
تفاوتش مثل دنیای زنده گان و زنده گی کنندگان می ماند. دقیق نمی دانم به کدام یک باید عنوان دنیای زندگان را داد و به کدام یک زندگی کنندگان!
درست در میان اخبار و غوغای وقایع، به دنیایی پرتاب شدم که بزرگ ترین رخداد روزانه اش آمدن فنی برای تعویض کپسول گاز، آمدن کتابی از بیرون، رفتن به بهداری و یا آمدن گه گاه و به ندرت اقلام جدید در فروشگاه زندان است. بزرگ ترین و مهیج ترین بخش، ورودی های جدید است که از دنیای دیگر اخبار می آورند و اندکی از فضای بیرون مطلع می شویم. بی خبری از دنیای دیگر و قطع ارتباط با آن شاید سخت ترین قسمت ماجرا باشد. واهمه از فراموشی فضای بیرون یا تغییر آن و عدم انطباق با تغییرات، مدام پس ذهنت را غلغک می دهد. در اینجا حتی فعل ها هم تغییر می کند و دیگر رفتن و آمدن کارکرد معکوس دارد.
با گذشته ها زند گی می کنی اما گویا گذشته ی تو نبوده است. انگار زنده گی از همان ابتدا محصور در همین دیوارها بوده و تو تنها، تماشاگر فیلمی بوده یی که بازیگرانش عزیز ترینت هستند. مدام پرت می شوی به آن فیلم، به خیابان ها و به خاطرات، به آدمها و به عزیزانت.
فیلم عقب می رود، ۲۰ مهر ۸۲، نمای بیرونی، تئاتر شهر، زمان غروب آفتاب و اولین گام های مشترک. پرت می شوم به ۱۲ آبان ۸۴ ، روزی که قرار بود نقش همسر به نقش های دیگرم اضافه شود، قرار بود با فردی پیمان ببندم که غیر از نقش همسری؛ همراه و هم گام و هم دلی هم لازمه ی زنده گی با او بود. با فردی هم گام می شدم که از زندان به مرخصی آمده بود و فردایش به زندان باز می گشت. آغاز کردیم، حتی از نقطه منفی!
این بار به اراک پرت می شوم، و به زندانش که به “پایین” معروف بود، کنارم فریدون نشسته است و همراهی ام می کند تا “پایین”.
نسیم سلطان بیگی میاید کنارم و از پایین نجاتم می دهد. چندروزی ست که به تخت پایین نقل مکان کرده ام. به بالای شهر تهران باز می گردم و نگاهم به نسرین می افتد که چقدر لاغر شده، کمی کنار مامان مهوش می نشینم و آرامشش را به جان می گیرم.
فکر می کنم باید از ازدواجمون بنویسم و پرت می شوم به سالروزهایی که بی مسعود گذاشت. سال ۸۸ در روزنامه یی که همکاران کیک آوردند و با تصویر مسعود عکس می گیریم، سال ۸۹ به تنهایی و سال ۹۰ در میان سورپرایز دوستان مهربان.
به پاگرد سرد پله های بند می روم و با نازنین چند ترانه ی قدیمی زمزمه می کنیم. برمی گردم و پرت می شوم به سکانسی دیگر. سکانسی که باید ساخته می شد اما بازیگر آن نبود. من غایب بودم. به سکانس مرخصی مسعود. فیلم را تغییر می دهم کنار در بزرگ زندان رجایی شهر ایستاده ام و مسعود بعد از سه سال از میان آن دیوارهای لعنتی بیرون می آید و من مشتاقانه به سمتش می روم. فکر می کنم بعد از سه سال کدام رستوران مناسب تر است؟
جیره های ماهیانه زندان آمد، منیژه نجم عراقی و فائزه تقسیم می کنند و آنها را در دو طبقه یخچال جا می دهند.
غروب خورشید در میان پنجره های نرده دار بند هم حال و هوای دیگری دارد. آسمان بنفش و صورتی شده، لوا می گوید حتما برف می آید و از برف پاییزی سال گذشته و گردش دو نفره با همسرش بابک حرف می زند.
برف زمستان ۸۳، جشنواره فیلم و دویدن های ما در خیابان های تاریک تهران. فکر می کنم اگر برف آمد حتما در هوا خوری کوچک زندان که اصلا به هوا خوری شباهتی ندارد، آدم برفی درست کنیم.
بهاره می آید. دیگر خوب می فهمد در چه زمان هایی درفکر و ناراحت هستم. راستی مسعود هم بعد از این همه مدت جدایی، می تواند غصه و شادی را از صورتم بخواند؟ دلتنگی هم انگار عادت شده و من می ترسم از عادت به دلتنگی.
ترجیح می دهم ۱۲ آبان ۸۴ دورتر شود. کمی سربسر بسمه زندانی عراقی می گذارم و برای راحله فیلم تعریف می کنم. با شیوا و ژیلا کمی حرف می زنم و تمام! روز دیگری هم ازآبان ۹۱ تمام می شود. ما خود تاریخ هستیم که در لابه لای میله ها و در تنهایی های مان تاریخ را می سازیم.
ساعت ۱۲ شب، خاموشی!
مهسا امرآبادی آبان ۹۱