به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۱

اشرف علیخانی:
یه خاطره از اوین


یه روز عصر در حیاط کوچک اوین با خانم کبرا بنازاده صحبت میکردم. من گفتم که اگه رژیم جمهوری اسلامی رفت و مسئولین فعلی افتادند زندان ما نباید مثل اینها سختگیری کنیم و بهتره برعکس باشیم و دائم مرخصی بدیم و فضای وسیع و دوا و درمان مناسب و امکانات خوب در اختیارشان بگذاریم.

خانم بنازادهء عزیز گفت که ما اصلاً اینها رو زندان نمی اندازیم وگرنه ما با اینها چه فرقی میکنیم؟ خوبه که ما الان اینجاییم؟؟؟ نه! پس ما اصلا زندان نخواهیم داشت.
 
بعد لبخند تلخی زد و ادامه داد که سال پنجاه و هفت میگفتیم زندانها را موزه میکنیم اما ببین حالا خودمان را انداخته اند اینجا و جایی که ما میخواستیم موزه باشه نه مکان اسارت؛ همچنان اسارتگاه است

خانم کبرا بنازاده حدود شصت الی شصت و دو سه سال دارند و همه ایشان را مادر صدا میکنند.خیلی خیلی مهربان و خوش قلب و باصفا و صمیمیت است با لهجهء شیرین تبریزی گرم و گوارا و دلچسب. بسکه دلپاک و مهربان است امکان نداره کسی ایشان را یکبار ببینه و تا ابد نسبت بهش مهر و محبت و احترام قائل نشه. ایشان چشمش آب مروارید داره و پارسال حتی رفت عمل جراحی کرد در بیمارستان که فکر کنم بیمارستان فارابی بود.

اما متاسفانه بهش مرخصی ندادند و برگردانند زندان. با چشم تازه جراحی شده. بدبختانه مدتی بود که داخل بند ما چندتا موش آمده بود که اغلب فضله های موشها لابلای وسایل زندگیمون پیدا میشد که شبیه چای خشک بود و من اولش خیال میکردم چای خشک است و تعجب میکردم که چطور پاکت چای که پاره نیست اما ریخته روی سبد و لباس و مواد غذایی. خیلی وحشتناک بود.

 خلاصه در این فضای آلوده و بد ؛ خانم بنازاده برگشت اوین و من همیشه نگران بودم که هوا و موقعیت کثیفی که موشها دارند ایجاد میکنند نکنه به چشم خانم بنازاده بیشتر آسیب بزنه. بعد از چندبار تله گذاشتن که بیفایده بود یکشب چندتا آقا با چوبدستیهای بلند و جارو اومدند و زیر تختها و همه جا دنبال موش میگشتند.

اینکارشان خیلی خنده دار بود و من و میترا و خانم اقدامدوست که حاضر نشدیم سالن بند را ترک کنیم داشتیم به این آقایون چوبدستی بدست و روش موش گیریشان میخندیدیم. خلاصه موشها که خیلی هم باهوش بودند دستگیر نشدند و فردای اونروز موقع ناهار من گفتم که موشها از ما باهوشترند چون با اینهمه دام و تله و چوبدستی و مرد گنده و سم خوراکی دستگیر نشدند ولی ما خنگ بودیم و دستگیر شدیم. یادمه خانم مهوش شهریاری به این حرف کلی خندید و گفت راست میگی ستاره.

بهرحال چندین ماه با موشها زندگی کردیم و من که شبها بیدار بودم میدیدمشان که دارند گرگم به هوا بازی میکنند و چون به س.پ گفته بودم که موشها را دوست دارم و نمیترسم داشتم تلاش میکردم با موشها دوست باشم. اگرچه به تمام مواد غذایی ما دست درازی میکردند و همه چی را آلوده؛ ولی زیاد هم بد نبودند ؛ کوچولو بودند و خوشرنگ. دو سه تا خاکستری روشن و یکی سفید و دو تا قهوه ای با چشمهای سیاه مثل منجوق درخشان.

اما مدتی بعد موشهایی پیداشون شد که قد خرگوش بودند اونوقت دیگه اوضاع؛ ترسناک شده بود و بعد از کلی اعتراض آمدند سم پاشی کردند سموم خوراکی رنگی و هم سموم دیگر. سم هایی که باعث میشد موشها به خونریزی داخلی بیفتند و تشنه شوند را جاسازی کردند و بعد از مدتی موشها که فهمیده بودند نقشه مرگ براشون ریخته شده در رفتند و ناپدید شدند ولی فقط از داخل بند ناپدید شدند چون در محوطه که پر از باغ و تپه و زیرزمینهای تار و نمناک و انبارهای مختلف است همیشه موش وجود داره و گاهی برای عرض سلام به حیاط بند ما می آمدند و سلام علیکی میکردند و میرفتند

به امید آزادی هرچه زودتر تمام زندانیان سیاسی

اشرف علیخانی

ستاره.تهران