روياي كودكي در كوچههاي سالخورده
حرف فوتبالدستي كه ميشود، همراه با ذوق بچهها به سمت ميز فوتبالدستي گوشه حياط ميرويم، نسترن با شيطنت ميگويد: «ما كه ٥-٠ شما رو ميبريم، خيلي حرفهاي هستيم» سحر و نسترن تنها دختران نوجوان ساكن ابيانه هستند و به همراه ٦ نفر ديگر كه بعضي از اهالي ابيانهاند و بعضي از روستاهاي اطراف ميآيند، در مدرسه تاريخي ابيانه تحصيل ميكنند.
سمت راست ورودي اصلي روستا در چوبي بزرگي جلبتوجه ميكند، دري كه چندان قديمي به نظر نميرسد، اما تابلويي كه بر پيشاني بنا نصب شده حكايت از قدمت هفتاد سالهاش دارد روي در، ابياتي از سعدي نقش بسته: «پادشاهي پسر به مكتب داد/ لوح سيمينش در كنار نهاد/ بر سر لوح او نوشته به زر/جور استاد به ز مهر پدر» در به حياطي نقلي و باصفا باز ميشود، حياطي كه سه نسل از اهالي روستاي تاريخي ابيانه در آن قد كشيدهاند و درس خواندهاند. اينجا دبستان تاريخي ابيانه است، يكي از نخستين مدارس روستايي ايران، دبستاني كه در روزهايي كه بسياري از شهرهاي ايران هنوز مدرسه نداشتند، تاسيس شده است و شاهدي است براي غناي فرهنگ ساكنان اين روستا و توجه ويژهاي كه براي علم اندوزي قايل بودهاند.
سردر مدرسه روي كاشيهاي فيروزهاي نام قديمي مدرسه حك شده است و زير نام وزارت فرهنگ، مصرع: «توانا بود هر كه دانا بود» نوشته شده و نام و تاريخ تاسيس دبستان هم درج شده است: «دبستان دولتي دانشوري ابيانه ١٣٢٦». اما در سالهاي اخير اداره كل آموزش و پرورش استان اصفهان تابلويي آهني و زردرنگ بر پيشاني مدرسه، درست بالاي كاشيهاي فيروزهاي نصب كرده و نام جديد مدرسه را روي آن نوشته «دبستان شهيد خليلي ابيانه» مدرسه ديوار چندان بلندي ندارد و درخت توت كه ته مانده سبزي روي برگهايش مانده، از روي ديوار مدرسه سرك ميكشد. بعد از موزه مردمشناسي نخستين بنايي كه قبل از ورود به روستا ديده ميشود، دبستان ابيانه است.
يك تماس با معلم روستا كافي است تا بزرگوارانه بپذيرد روز جمعه ساعت ٨ صبح با دانشآموزان مدرسه به سياق هر روز در مدرسه حاضر شود. سحر و نسترن زودتر از بقيه رسيدهاند و روي سكوي كوتاه جلوي مدرسه منتظرند تا قصه كودكانههاي متفاوتشان را روايت كنند، هستي و آقاي خراساني، معلم مدرسه كمي ديرتر ميرسند، هستي از روستاي «برز» در هفت كيلومتري ابيانه و آقاي معلم از روستاي «بادرود» به ابيانه ميآيند. طي كردن مسافت حدود ١٠٠ كيلومتري آن هم صبح روز جمعه شايد كار آساني نباشد، اما عشق يك معلم به شغلش و اشراف او به تفاوت اين مدرسه با تمام مدارس ديگر، مجابش كرده تا از استراحت روز تعطيل صرفنظر كند.
بچهها با همان لباسهاي سنتي و اصيل خود در كلاس پشت ميزها نشستهاند. سحر ١٢ ساله، نسترن ١١ ساله و هستي ١١ ساله است. نسترن و سحر تنها فرزندان خانوادهشان هستند و هستي يك خواهر كوچكتر از خود دارد. با دامنهاي پرچين و چارقدهاي گلي ابيانه روي نيمكتهايي كه هنوز برايشان عطر خاطره نگرفته است و يك روزمرّگي محسوب ميشود، نشستهاند و از شيطنتها و بازيهايشان ميگويند؛ سحر ميگويد: «وقتي درسهايمان را نوشتيم، توي كوچههاي روستا بازي ميكنيم، گاهي هم اگر تعداد بچهها زياد باشه در فضاي روبهروي موزه مردمشناسي بازي ميكنيم.» نسترن هم در مورد بازيهايشان ميگويد: «همه جور بازي ميكنيم، فوتبال، وسطي، استپ هوايي، گرگم به هوا» تيم فوتبال بچههاي ابيانه گاهي دروازهبان خانم هم دارد، البته هميشه همه در يك پست بازي نميكنند، گاهي دفاع و گاهي حمله بعضي روزها هم دورازهباني را تجربه ميكنند. سحر واليبال را بيشتر دوست دارد، نسترن وسطي و فوتبال، هستي هم از بين بازيها وسطي را بيشتر دوست دارد، چون تحرك و هيجان بيشتري دارد.
بچهها از حضور گردشگراني كه در تمام ساعات روز در محل زندگي و بازيشان تردد دارند ميگويند، هر چند چندان ناراضي هم نيستند اما پذيرفتهاند كه اين بخشي از مسائل زندگي در روستايي است كه معماري و فرهنگ و تاريخ آن براي ديگران جذاب است. معلم توضيح ميدهد كه: «پسرها بيشتر دوست دارند با توريستها ارتباط برقرار كنند، ابوالفضل يكي از دانشآموزان مدرسه يك پا ليدر است و گردشگران را راهنمايي ميكند، توريستها هم بيشتر تمايل دارند به سمت بچهها بيايند و با آنها صحبت كنند.»
دخترها در مورد آداب و رسوم روستا هم اطلاعات خوبي دارند، در خانههاي قديمي ساكنند و از سكونت در خانهاي كه پدر و پدربزرگشان در آن قد كشيده راضي هستند، نسترن ميگويد: «ما روستامونو خوب ميشناسيم، ميتونيم تو يه روز كل ابيانه رو بگرديم و درباره ابيانه براتون كامل توضيح بديم» و بعد در مورد آداب و رسوم و لباسهاي ابيانه ميگويد: «ابيانهايها قبل از اسلام زرتشتي بودند، ابيانه نزديك ٢٥٠٠ سالشه، مراسماي مختلف داريم. عاشورا و تاسوعا مراسم داريم، مردها نخل بلند ميكنند، كساني كه بالاي نخل ميشينن از يك خانواده هستن، كساني هم كه نخل رو بلند ميكنن نذر دارن، يه نخل كوچيك هم داريم كه بچهها همين جوري بلند ميكنند.» در مورد لباسهايشان هم توضيح ميدهند كه فقط در مراسم خاصي كه در روستا برگزار ميشود لباس محليشان را ميپوشند، اما در روزهاي عادي لباسهاي بازاري ميپوشند، نسترن ميگويد: «دامن لباسهاي ابيانه سنگين هستن راحت نيستيم كه هميشه بپوشيم، خانمهاي قديمي عادت كردن به اين شكل لباس پوشيدن ولي ما راحت نيستيم» سحر ميگويد: «مادر و مادربزرگ من هم در همين مدرسه درس خواندهاند.» و ادامه ميدهد: «مادربزرگم گاهي از روزهاي قديم روستا برامون تعريف ميكنه، از روزهايي كه اينجا شلوغتر بود، مردم بيشتري توي روستا زندگي ميكردن، بيشتر وقت روستاييها به كار كردن ميگذشت، آنقدر غريبه نميآمد توي روستا».
صحبت از آينده و برنامه و نقشههايشان براي آينده كه ميشود، نخستين جملهشان اين است كه: «بايد از ابيانه بريم، تهران كاشان نطنز، يا هر كجاي ديگه كه بتونيم درسمون رو ادامه بديم، اينجا فقط تا كلاس ششم داره، روستاهاي اطراف هم بعضيهاشون اصلا مدرسه ندارند. بيشتر ميريم تهران يا كاشان» اما چشمانداز آينده برايشان تا حدودي روشن است، نسترن ميگويد: «من به دو تا رشته علاقه دارم، به حيوانات علاقه دارد و ميخوام دامپزشك بشم. اما به جز اين من و سحر به باستانشناسي هم علاقه داريم.» سحر ميگويد قرار است براي تحصيلات عالي به امريكا برود، و هستي همچنان در تصميمگيري مردد است و ميگويد: «دوست دارم معلم بشم، نه نه معلم رياضيش سخته» آقاي معلم به كمكش ميآيد: «برو معلم نقاشيشو، نقاشي درس بده» هستي هم در جواب دستش را به نشانه اجازه گرفتن بالا ميبرد و ميگويد: «آقا معلم اجازه، نه نقاشيام هم خوب نيست، اصلا ميخوام دكتر بشم» انگار هر بار با بچهها هم كلام ميشوي، در نهايت ميتواني اين جمله را تاييد كني كه همه آدمها كودكيهايشان شبيه هم است، آمال و آرزوها و تصويرهاي ايدهآلي كه از آينده دارند، صفا و صداقتي كه در كلامشان است و شفافيتي كه در بيان نظراتشان دارند، بيآنكه از قضاوتها و نگاه آدم بزرگها بترسند.
آدمها شايد وقتي وارد دنياي بزرگترها ميشوند، تفاوتهايي با هم پيدا كنند و شبيه شرايط شوند، اما در كودكي بسته به اينكه در چه نسلي زندگي ميكنند، علايق و سرگرميهايشان تا حد زيادي شبيه هم است. بخشي از صحبتهايمان با دانشآموزان دبستان ابيانه در مورد وقتگذرانيهايشان در طول روز بود. نسترن با شيطنت و خنده ميگويد: «من بيشتر وقتم با تبلتم ميگذره، آنقدر با تبلت بازي ميكنم تا شارژش تموم بشه وقتي شارژش تموم شد ميرم درسامو ميخونم، بيشتر بازي كامپيوتري ميكنم، كوكي ماما، مرد عنكبوتي و هر بازي ديگهاي كه برام جذاب باشه.» اما برخلاف نسترن، هستي ميگويد: «تماشاي فيلمهاي جنگي رو دوست دارم، اما زياد به كتاب علاقه ندارم. علاقهاي به تبلت ندارم، شكوندمش گذاشتمش كنار.» نسترن نگاه شيطنتآميزي ميكند و با تعجب ميگويد: «تو به كامپيوتر علاقه نداري؟» و خنده هستي كلاس را پر ميكند. سحر در طول صحبتها با متانت، آرام و ساكت نشسته است، در مورد اينكه يك دختر در ابيانه زمانش را چطور ميگذراند ميگويد: «من صبحانه مو كه خوردم پاي گوشي ميشينم و با دوستام اسمس بازي ميكنم، وقتي شارژ گوشيم تموم شد، پاي تلويزيون ميشينم آخر شب هم درس ميخونم، بيشتر تو تلگرام هستم و با دوستام صحبت ميكنم، گاهي هم كه بچهها باشن با هم بازي ميكنيم.»
سايه مهاجرت
بچهها تا كلاس ششم در ابيانه درس ميخوانند و بعد بايد مهاجرت كنند و به شهر بروند. ابيانه روستاي كهنسالي است و جمعيت كهنسالي هم دارد. تا جايي كه نسترن با لحني كه حكايت از نارضايتي دارد، ميگويد: «تنها بچههاي روستا ماييم، فقط ميتونيم با هم بازي كنيم، تا ميآييم تو كوچه بازي ميكنيم ميگن سرو صدا نكنيد البته پير زن و پيرمردن اشكالي نداره.» هستي هم كه از روستاي برز ميآيد از سالمند بودن جمعيت روستا گلهمند است، ميگويد: «روستاي ما رو همه با پيرزنها ميشناسن، كل روستا خانه سالمندان شده، كسي همسن و سال ما نيستن، همسن و سالهاي ما بيشتر تهران هستن.» ابيانهايهاي ساكن روستا طبق گفته دهيار ابيانه در سال ٩٠ حدود ٣٩٩ نفر بودهاند، اما در حال حاضر حدود ١٥٠ نفر ساكن دايم ابيانه هستند و مابقي در مراسم و روزهاي خاص به ابيانه ميآيند. از آنجايي كه اهالي روستا سالهاست راه مهاجرت به شهرهاي بزرگ را در پيش گرفتهاند، چند سالي است كه رشد جمعيت ابيانه منفي شده و تقريبا زاد و ولدي در آن اتفاق نميافتد، محمد عادلي دهيار ابيانه ميگويد: «سال گذشته فقط يك نوزاد در روستا متولد شده است.» همين است كه دبستان ابيانه كه روزگاري كلاسهاي ٢٥ تا ٣٠ نفره داشت حالا تنها ٨ دانشآموز دارد. آقاي خراساني ميگويد: «مدرسه ٨ دانشآموز دارد، ٢ نفر پيشدبستاني هستند، دو روز در هفته ميآيند تا با فضاي مدرسه آشنا شوند، ٦ دانشآموز اصلي داريم ٤ نفر از اهالي ابيانه هستند و ٢ نفر از روستاهاي اطراف ميآيند. ٢ سال است كه ما كلاس اولي در مدرسه نداريم. دانشآموزان فعلي از پايه سوم هستند تا ششم.» بچهها بعد از پايه ششم بايد به كاشان يا شهرهاي نزديك و دور بروند تا بتوانند ادامه تحصيل دهند، آقاي معلم ميگويد: «معمولا بعد از كلاس ششم كه بچهها بايد به مدرسه ديگري بروند، خانوادهها هم با آنها مهاجرت ميكنند.»
كلاس هوشمند مدرسه روستايي
كلاس بهعنوان يك كلاس روستايي تجهيزات قابلتوجهي دارد، آقاي معلم ميگويد كه اينها نتيجه تلاش و حمايت شوراي جديد روستاست، قبلا اين امكانات را نداشتيم و اضافه ميكند كه بعضي از مدارس شهري هم اين تجهيزات را ندارند، ديتا پروژكتور، پرينتر و اينترنت و يك دستگاه كامپيوتر تنها كلاس دبستان را به يك كلاس هوشمند و مجهز تبديل كرده، معلم مدرسه توضيح ميدهد كه آزمايشگاه علوم و رياضي مدرسه هم تجهيزات مناسبي دارد.
عليرضا خراساني، معلم دبستان ابيانه است. از روستاي بادرود در ١٠٠ كيلومتري ابيانه هر روز ساعت ٨ صبح خود را به مدرسه ابيانه ميرساند، در بين راه هستي هم با آقا معلم همراه ميشود و از روستاي برز همراه او به مدرسه ميآيد، خراساني در مورد تجربه تدريس در دبستان ابيانه ميگويد: «٥ سال است كه معلم هستم، ٤ سال از آن را در ابيانه خدمت كردهام، به تدريس در مدرسه روستايي علاقه داشتم، اينجا مردمان خودمانيتري دارد، فضاي خوبي براي كار دارد، تجربه خوبي بود اين چند سال كار در اين مدرسه.»
خراساني ميگويد: «تا سه سال پيش وضعيت مدرسه خيلي جالب نبود، همه كلاسها به جز يكي از آنها انباري بودند. من بهعنوان معلم روستا تازه نفس بودم و حوصله و شادابي اول كار را داشتم، اعضاي شورا و دهياري هم خيلي كمك كردند و در بحث هزينهها خيلي خوب مدرسه را حمايت كردند، از طرفي اداره آموزش و پرورش نطنز هم خيلي با ما همكاري كرد، در حال حاضر در آزمايشگاه رياضي و علوم ما تجهيزاتي وجود دارد كه در شهر وجود ندارد. كلاسمان هوشمند است و همه امكانات را داريم. اوايل يك در آبي آهني سنگين داشت اما الان حدود ١٠ ميليون تومان براي در مدرسه هزينه شده است، وضعيت آبخوري مدرسه اصلا خوب نبود بچهها از منزل آب ميآوردند، اما الان با كمك دهياري لولهكشي تعويض شد آب گرم كن گذاشتيم.»
اما تدريس كردن در يك مدرسه تاريخي چالشها و مسائل و در عين حال جذابيتهاي خود را دارد: «مدرسه ما چون ثبت ملي است و زيرنظر ميراث فرهنگي است، ما نميتوانيم دخل و تصرف چنداني در آن داشته باشيم. تنها كاري كه ميتوانيم انجام دهيم اين است كه رنگ سفيد بزنيم يا كاهگلها را مرمت كنيم. از طرفي با توريستها در ارتباطيم، توريستهايي كه به ابيانه ميآيند بعضي مواقع خودشان معلم هستند و وقتي ميبينند اينجا يك مدرسه قديمي است، ميآيند داخل و عكاسي ميكنند. از آنجا كه اين مدرسه هم بخشي از ميراث فرهنگي ابيانه محسوب ميشود، ما مانعي ايجاد نميكنيم براي بازديد از مدرسه» .
دانشآموزان ديروز
قدم زدن در حياط كوچك دبستان دانشوري ابيانه بدون شنيدن روايتهاي دانشآموزان قديمي آن لطفي ندارد، دانشآموزاني كه روزهاي پويايي روستا را به ياد دارند و خاطراتشان شنيدني است. به سراغ دهيار و يكي از اعضاي شوراي روستاي ابيانه رفتيم تا از روزگار دور اين دبستان برايمان بگويند.
محمد عادلي، دهيار ابيانه از دانشآموزان روزهاي دور دبستان است. وقتي نام دبستان دانشوري ميآيد لبخندي ميزند و ميگويد: «همه دوران كودكي ما خاطره است.» عاملي ميگويد: «از اول دبستان تا اول دبيرستان در ابيانه تحصيل كردهام. دبيرستان مختلط ابيانه آن سالها كه جمعيت روستا قابل قبول بود تاسيس شد اما حالا متروك شده، هر چند حالا به دنبال اين هستيم كه بناي اين دبيرستان را تبديل به مركز مطالعات معماري روستايي كنيم. اما حالا ابيانه دبيرستان ندارد و بچهها فقط تا كلاس ششم در ابيانه تحصيل ميكنند.» و در كنار طرح چالشهاي روستا و رشد منفي جمعيت آن مروري هم بر روزهاي كودكي خود دارد: «من دبستاني كه بودم دو دانشجو به كلاس ما آمدند، در حال مطالعه در مورد معماري و فرهنگ ابيانه بودند، يكي از اين دانشجوها آقاي سيدمحمد بهشتي بود كه حالا رييس پژوهشگاه ميراث فرهنگي است، از ما خواستند كه از زندگي روزانهمان و فضاي داخلي خانه مان نقاشي بكشيم. هر كدام از بچهها تصوير خانه شان را نقاشي كردند، البته بعضي از بچهها هم تصوير رويايي شان از خانه را نقاشي كردند، مبل و صندلي و چيزهايي كه دوست داشتند در خانههايشان باشد را نقاشي كردند، اما اكثر ما كرسي و چراغ گرد سوز و فضاي حقيقي خانههايمان را نقاشي كرديم و در نهايت هم دو دانشجو بهترين نقاشيها را انتخاب كردند و به بچهها جايزه دادند.» در گذشته معلم و مدير مدرسه هم در روستا ساكن بود و همين بود كه به گفته عادلي: «مدرسه كه تعطيل ميشد، در عالم كودكي و شيطنتهاي آن روزها ما ترس اين را داشتيم كه معلم مدرسه يا مدير ما را در كوچههاي روستا ببيند. هر كجا كه احساس ميكرديم معلم يا مدير نزديك ميشوند خودمان را پنهان ميكرديم.»
دهيار ابيانه در خصوص رشد منفي جمعيت روستا و اينكه چرا برخلاف تمام جوامع روستايي، ابيانيهايها يك يا نهايتا دو فرزند دارند ميگويد: «اهالي ابيانه خيلي به مسائل بهداشتي و تعداد اولاد اهميت ميدهند، تك فرزند و دو فرزند و نهايتا سه فرزند، اين جزو فرهنگ مردم است و شايد اين فرهنگ به ٢٠٠ سال پيش برگردد. از سال ٤٣ كه ابيانهايها شروع به تهران رفتن كردند، اين رشد منفي جمعيت آغاز شده، زماني كه من كلاس اول بودم ما در كلاس ٢٥ تا ٣٠ نفر بوديم، سه سال مقطع راهنمايي هم به همين شكل پر بودند، اما حالا مدرسه به كلي ٨ دانشآموز دارد كه از كلاس اول تا ششم در يك اتاق هستند و ممكن است تا سال آينده كمتر از اين باشند.»
عاملي در مورد چالشهاي اين رشد منفي ميگويد: «جمعيتي كه در سال ٩٠ آمارشان ٣٩٩ نفر بوده، هر سال حداقل ١٠ نفر را از دست دادهايم. بچهها اصلا به دبيرستان نميرسند، كلاس ششم را كه تمام ميكنند با پدر و مادرهاشان به شهرهاي اطراف يا تهران ميروند. ما حتي حاضر شديم روستاهاي پايين دست را هم متحد كنيم كه يك دبيرستان مشترك بين چند روستا داشته باشيم، اما حداقل بايد دانشآموزان ١٠٠ نفر باشند كه ما براي احداث دبيرستان اقدام كنيم، اما تعداد خيلي كم است.
عباس شاكريزاد اين روزها عضو شوراي روستاي ابيانه است. او هم مثل تمام اهالي ابيانه در دبستان دانشوري تحصيل كرده است. در مورد تاريخچه دبستان ميگويد: «قبل از اينكه دبستان دولتي در ابيانه افتتاح شود، در روستا چهار مكتبخانه وجود داشت، بچهها در مكتبخانه درس ميخواندند. دوسال قبل از اينكه دبستان ابيانه افتتاح شود، يك سال بچهها در ايوانهاي زيارت (امامزاده ابيانه) درس خواندند. بعد يك سال هم در يكي از خانههاي ابيانه درس خواندند، تا اينكه در سال ١٣٢٦ دبستان ابيانه را خود ابيانهايها ساختند. اين دبستان با بيش از ١٠٠ دانشآموز در ٤ پايه افتتاح شد. سال آينده قرار است هفتادمين سال تاسيس دبستان ابيانه را با حضور فارغالتحصيلان اين دبستان جشن بگيريم. بعد از چند سال يك دبستان دخترانه اينجا ساختند كه پشت همين دبستان فعلي بود، اما اين دبستان بعد از انقلاب تخريب شد. قبل از انقلاب مكاني كه در حال حاضر موزه است مهد كودك ابيانه بود، در سال ١٣٤٦ هم دبيرستان مختلط افتتاح شد، اما بعدها به مرور كه جمعيت اينجا كم شد، اين دبيرستان متروك شد.»
شاكري زاد نامهاي مديران مدرسه را به خاطر دارد: «نخستين مدير اين مدرسه زينالعابدين خوانساري ابيانه بودند كه سالها مديريت اين دبستان را به عهده داشتند و نويسنده كتاب فرهنگ ابيانه هستند. مديران ديگر هم حسين يزداني ابيانه، علي اصغر بصيري ابيانه، ميرزا محمد خانقاهي ابيانه بودند كه در مقاطع مختلف مديريت مدرسه را به عهده داشتند.»
شاكري زاد هم مثل هم كلاسيهاي سالهاي دورش به تداوم روابط معلمها و بچهها بعد از تعطيلي مدرسه اشاره ميكند و ميگويد: «روابط بچهها و مدير و معلم مدرسه در دبستان تمام نميشد، اين رابطه بعد از ساعت مدرسه هم ادامه داشت. بچهها ضمن اينكه به معلمها احترام ميگذاشتند، ميدانستند كه رفتار و كردارشان در كوچه هم زيرنظر مدير مدرسه است و اگر از كسي به خاطر خطايش در روستا شكايتي ميشد در دبستان مورد مواخذه قرار ميگرفت يك بار اين اتفاق براي من افتاد، يك مسالهاي با يكي از بچههاي هم محلي داشتم، اما در مدرسه به دليل كاري كه بيرون از مدرسه انجام داده بودم، تنبيه شدم. معلمهاي مدرسه بيرون از مدرسه هم رفتار و كردار و همينطور بهداشت بچهها را كنترل ميكردند.»
صحبت با دانشآموزان ابيانه در صبح پاييزي ابيانه با بازي فوتبال دستي تمام ميشود، يك ميز فوتبال دستي گوشه حياط مدرسه است. دخترها تبحر خاصي در بازي با دستههاي آن دارند و ظرف چند دقيقه چندبار توپ را از دريچه كوچك زمين فوتبال ميزي رد ميكنند و با شادي به هوا ميپرند و خوشحالي ميكنند. يك توپ هم وسط حياط روي زمين است كه هم توپ واليبال است و هم توپ فوتبال بچهها. نوجوانهاي ابيانه تعدادشان كم است اما انرژي و محبت بسياري دارند، آنقدر صميمي و خودماني و ساده كه گويي سالهاست از آشناييمان ميگذرد. مثل هم سن و سالهايشان پر از انرژي و شيطنت و شور كودكي.
فرزانه قبادي / اعتماد