به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۵

تهران قفل شد؛ پیدا کنید خواهر مادر ترامپ را!



حادثه خبر نمی‌کند. اجازه نمی‌گیرد، دست و رو نشسته می آید وسط زندگی. وق می‌زند، بر و بر نگاهت می‌کند. این طور وقت‌ها هیچ اتوکشیده‌ای پیدا نمی‌شود مثل تبلیغات‌چی‌های بیمه، بالای سرت چتر قرمز بگیرد، آرامش‌بخش‌طور لبخند بزند، یعنی خیالت راحت! 
در امن و امانی. ابرقهرمانی هم نیست، بیاید چهار تا مشت و لگد بپراند و تو نجات پیدا کنی.

یک روز صبح مثل همیشه، نه سردتر از همیشه، از آن روزهایی که با پتو کلنجار می‌روی ولت کند. 

هی می‌گویی برو کنار، نفهم دیرم شده. هی اصرار می‌کند نگهت دارد. به نشانه‌ها اعتقاد دارید؟ این از همان نشانه‌هاست. یعنی بخت و اقبالت امروز گل و بلبل است؛ بدجور!

ورودی همت بسته شده، شاید تصادفی چیزی باشد، یا پلیس پیدایش شده ناغافل راه فرعی را بسته است. اما دل غافل! نقشه آنلاین ترافیک همه جا را زرشکی نشان می‌دهد. زرشکی یعنی ای وای من یعنی این گوگل مپ خواهر مادر ندارد! زرشکی یعنی بدبخت شدم. یکی پیشنهاد بدهد این زرشکی را با قهوه‌ای جایگزین کنند. معنادارتر می‌شود. یعنی صبح راه‌ها را چک می‌کنی می‌بینی همه‌جا پیش پایت قهوه‌ای است. دیگر صابونش را به تنت می‌مالی؛ تا برسی سرتا پا قهوه‌ای می‌شوی.

به هر حال نمی‌شود پا پس کشید، باید یکی از مسیرهای زرشکی را با درون‌مایه قهوه‌ایش انتخاب کنی و بروی. بسته است. بپیچ فرعی. قفل شده. این یکی ورودی، کیپ کیپ است. نه نرو همین را مستقیم ادامه بده. ماشین‌ها تکان نمی‌خورند. دور بزن از کوچه قبلی برگرد. بوق بزن. بووووق بزن نپیچد جلویت. برگرد خیابان اصلی. شنیده‌ای نه راه پس داری نه پیش؟ حالا اینجا همان‌جاست. گیر افتادی بیچاره! با نقشه کوفتی آنلاینت. می‌خواستی زرنگ بازی در بیاری؛ حالا تحویل بگیر. 

گوینده رادیو از این الکی‌ سرخوش‌هاست. شعارهایی را می‌خواند که برایش نوشته‌اند: سهم شما از ترافیک صبر است. کسی چه می‌داند خودش با چه فلاکتی رسیده. به عمه چند نفر درود فرستاده تا استودیو. فعلاً سهم من صبر است. صبر می‌کنم. پنجاه و پنج دقیقه تمام. 

راننده وانت بغلی، گوشه‌های سیبیلش را می‌جود. جلوش دو تا دختر بچه یکی با مقنعه سفید یکی صورتی توی سر هم می‌کوبند. گاهی دستی زنانه مثل مجسمه آزادی میاید بینشان. بعد برمی‌گردد تا این دو تا باز بکوبند. دختر من از صندلی‌اش بلند شده، دخترها را می‌بیند. این یکی هم بدجور کلافه است مو نمی زند با اردوغان. پیاده شده، قدم می‌زند. دنبال یک نگاه می‌گردد نوچ و نوچش را شروع کند. لابد بعد برسد به کودتا و اختلاس و رانت و بعدترش مادر خواهر ترامپ!

در پنجاه و پنج دقیقه درود و بدرود فرستادن بر گور پدر گوگل مپ، راهی آمده‌ام که پیاده یک ربع است. می‌رسم ورودی نیایش، گوینده رادیو متنش را می‌خواند: مسیر نیایش را انتخاب نکنید؛ اگر برایتان مقدور است. مقدور نباشد چه کنم؟ گل پیدا کنم بمالم به سرم؟!

یکی بیاید فکری بکند، چطور زلزله بیمه دارد، آتش‌سوزی، مرگ، حادثه، بیماری، همه بیمه دارند. مگر ترافیک کم مصیبتی است؟ اما بیمه ترافیک نداریم. یا بیمه زمان‌های هدر رفته. یا بیمه پنجاه و پنج دقیقه صبر. کاش عقلم رسیده بود شانزده - هفده سالگی اعصابم را بیمه کرده بودم. بیمه اعصاب کاربرد دارد.

نمونه‌اش، همین هفته گذشته، تمام زندگی‌ام به باد بند بود. به بادی که نیامد. مهد کودک تعطیل. من مادر هم چشمم کور؛ برنامه‌هایم لغو. من که شغلم مجازیست شکر خدا؛ دلم می‌سوزد برای مادرانی که کارمند حقیقی‌اند.

کاش هوای سالم بیمه بود! وگرنه برای ما فرق نمی‌کند باد نیاید یک جور، باران بیاید یک جور، برف هم که ببارد دیگر ناجور می‌شود. 

حالا که خدمات بیمه ترافیک نداریم، بیمه هوای پاک نداریم، اعصابمان هم عضو حساس نیست که 500 میلیون قیمت داشته باشد، شرکتی پیدا شود بیمه‌اش کند. حالا تکلیفمان چیست؟ 

تکلیف ما چیست با هوایی که خشکی‌اش نفس مردم را خفه می‌کند. شرشر بارانش نفس خیابان را می‌گیرد. 

اتفاق‌هایی که یک هو آوار می‌شوند زیادند. گیرم که نشستیم سیبیلمان را جویدیم. توی سر هم کوبیدیم. داد کردیم. قال کردیم. فحش دادیم. دنبال مقصر گشتیم. این و آن را متهم کردیم. با خواهر مادر ترامپ شوخی کردیم که وقت بگذرد. آخرش چه می‌شود. ترافیک کم می‌شود؟ گم می‌شود؟ 

واقعیت برای ما همین است. همین زندگی که به ابر و باد و مه و خورشید و غیره نیم بند شده. روزهای خانه‌نشینی اجباری، گیر کردن در راه‌بندان‌های غیراختیاری، ویروس‌های از راه رسیده، اضطراب‌های نطلبیده، نوسان قیمت نفت، سقوط بازار بورس و مرگ هنرمند مشهور ... همه هستند. نمی‌شود برایشان تدبیر کرد یا از پیش نقشه کشید. 

اما می‌شود با این زندگی کنار آمد. به هم‌زیستی مسالمت‌آمیز رسید. زندگی در شهر حادثه‌خیز، در شهر آلوده با ترافیک گره خورده، اسباب خودش را می‌خواهد، بیمه خودش را، تجهیزات خودش را، که دلخوشی‌هایی ساده‌اند، که به قول شاعر کم هم نیستند. فقط کافی‌است تجربه‌شان کنی. کمی برنامه می‌خواهد و اگر شد آرامش ... 
زهرا فدایی