اوایل انقلاب بود. روزهائی که شورانقلابی برعقل پیشی میگرفت ومانع از دیدن ماهیت آخوندهای تازه بدوران رسیده وحرکت زیرکانه آنها در جهت حذف تمامی نیروهای شرکت کننده در انقلاب میشد.
دانشگاه تبریز تمامی سال پنجاه و هفت را در تظاهرات خیابانی، در جنگ و گریز گذرانده بود. هیچ اعتراضی نبود که دانشجویان عمدتا زیر پرچم سازمان چریکهای فدائی خلق در آن حضور تعیینکننده نداشته باشند. ازتظاهرات بازار گرفته تا اعتراضات کارگری، از جنگ و گریز خیابانی، تا در گیری تن بتن با نیروهای پلیس در کوچه پس کوچههای سیلاب امیرخیز، حکمآوار!
هنوز پیکر بیجان داوود میرزائی اولین شهید دانشگاه بر روی دستهای دانشجویان میچرخید. ترم اولی بود که وارد دانشگاه شده بود. چقدر پرشور: "من خطم خوب است بدهید پلاکارتها را من بنویسم." گلوله درست بر پیشانیش خورده بود.
دانشگاه تبریز در آن روزها اصلیترین مرکز اعتراضی شهر بود. مرکز حضور سازمانهای انقلابی چپ. حال انقلاب پایان یافته و آیتالله قاضی به عنوان نماینده خمینی در تبریز برسریر قدرت نشسته بود. آخوند هر محله طرفداران خمینی، طرفداران شریعتمداری برای خود کمیتهای زده بودند. کمیته آیتالله قاضی مرکز اصلی بود.
کمیتههای کارگری کارخانهها در ارتباطی نزدیک با دانشگاه قرار داشتند. شورای دانشجوئی تازه شکل گرفته دانشگاه که اکثریت غالب آن دانشجویان طرفدار سازمان چریکها بودند نقش اصلی در بر پائی تظاهرات و طرح خواستههای انقلابی آن روزها داشتند.
آن روز تظاهرات در دفاع از حقوق زنان بود. طرح مطالبات زنان از انقلاب. روزی روشن با هوای بهاری. چهرههای جوان و پر نشاط با هزاران آرزو که انقلاب در دلها کاشته بود. دانشگاه لبریز از تظاهرکنندگان بود. از دانشجویان، محصلین، از زنان، از اقشار مختلف که برای دفاع ازآزادی و حقوق زنان گرد آمده بودند.
حزبالله تازه شکل گرفته که توسط کمیتهها سازماندهی میشدند با حمات علنی خمینی حضور خود را بعنوان نیروئی متشکل، سرکوب گروقانون شکن به جامعه تحمیل میکردند. نیروئی مسلح به چوب، چاقو، زنجیر، پنجه بوکس وتعدادی هم کلت. لاتهای دو اسمی، معلوم الحالان درب گجیر، بیکاران، سینهزنان هیئتهای عزاداری، مداحان، ساواکیهای شناختهنشده، همه و همه برخی داخل دانشگاه وتعدادی خارج از دانشگاه مانع از تجمع وحرکت تظاهر کنندگان میشدند.
آن روز هم دروازههای دانشگاه را با زنجیر بسته بودند و کسانی را که قصد ورود به دانشگاه داشتند مورد حمله قرار میدادند. نعره میکشیدند؛ با زنجیر حمله میکردند: "حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله." امکان خروج نبود. تعدادی خواستار برخورد بودند: " این طور که نمیشود. هنوز چند روزی از انقلاب نمیگذرد، اینها برای هیچکس حقی قائل نیستند. اگر جلویشان نیایستیم، فردا به صغیر و کبیر رحم نخواهند کرد. خیلیهاشان لاتهای محلهها هستند. نباید گذاشت پا بگیرند..."
نهایت این شد که هنوز اول انقلاب است، نباید به درگیریها دامن زد! بهمن مسئول سازمان چریکهای فدائی از من خواست که به عنوان نماینده دانشجویان بروم و با آیتالله قاضی صحبت کنم.
خانه نسبتاً بزرگی بود، بیاد گار مانده از زمان قاجار، با دیوارهای بلند آجری یک ایوان و اطاقی بزرگ که آیتالله با آن عینک ته استکانی بر متکائی تکیه زده و در بالای اطاق نشسته بود. دور او پر بود از جماعت بازاری و کارمندان اداری که چمباتمه زده دور تا دور اطاق نشسته بودند. تعداد زیادی همافر که من چندتائی از آنها را از زندان جمشیدیه میشناختم در کنار آیت الله بودند.
کتیرائی، تاجزاده و... سال پنجاه دو آنها را به خاطر توهین به مافوق در بند افسران زندانی کرده بودند. عمده افسران جز و هما فران ارادتی خاص به زندانیان سیاسی که در قسمت دیگر همان بند زندانی بودند داشتند. تا چشم سرگرد قمی را دور میدیدند سراغ ما میآمدند. آنها از دیدنم خوشحال شدند. خوش و بشهای روزهای انقلاب و این که برای چه آمدهای؟ برایشان تعریف کردم. گفتند: " گفتنی بسیار است! " جائی بغل آیتالله برایم باز کردند: " حاج آقا نماینده چریکهای فدائی است! عرضی داشتند. "
حاج آقا در جای خود جابجا شدند و از زیر چشم نگاه دقیقی به من انداخت و رو به کتیرائی نمود و گفت: "چرا این جوان بچهسال برای گفتگو با من فرستادهاند!؟" گفتم: "قربان من نماینده دانشجویان هستم! نه نماینده چریکها. سازمان چریکها یک سازمان زیرزمینی است. سازمان دانشجویان جداگانه است." گفت: "زیر زمینی یعنی چه؟ همه جا هستند و اعلامیههایشان را هر روز این جا میآورند و آنوقت میگویند زیرزمینی هستیم. زیرزمین جای شیاطین است! همین هفته پیش دو نفر از آنها یک دختر ویک پسر را افراد ما با سلاحهایشان گرفته بودند. آزادشان کردیم حالا شما میگوئید زیر زمینند!"
بشدت عصبانی شده بودم. گفتم: "شما که با بخش زیادی از این چریکهای فدائی در زندان بودید و خوب میدانید که چقدر شهید دادهاند. من آمدهام که از شما درخواست کنم کسی را بفرستید تا جلوی کسانی را بگیرند که جلوی تظاهرات ما ایستادهاند. کسی که آنها را از آنجا متفرق کند وگرنه هنوز چند روزی از انقلاب نگذشته ما شاهد درگیری مجدد در محیط دانشگاه با حکومت جدید خواهیم بود. هنوز تورم گلوی ما از شعارهائی که دادهایم التیام نیافته، هنوز خونهای ریختهشده خشک نشده که این طور با چوب و چماق به جان بچهها افتادهاند."
برخی از افرادی که آن جا بودند و از جمله همافران بشدت ناراحت شدند. چیزی در گوش آیت الله گفتند. آیتالله گفت: "ما مخالفتی با تظاهرات شما نداریم. اما مردم میگویند اینها اسلامی نیستند باید صف خودشان را معین کنند. شما شعارهای ما را بر میدارید و اختلال ایجاد میکنید. شما روی پرچمهایتان بنویسید: چریکهای فدائی بی خدا. یا کمونیست؛ آنوقت مردم میفهمند و کاری با شما ندارند!" گفتم: "هرکس پرچم خود را دارد. من از طرف فدائیها نیامدهام؛ من نماینده دانشجویان هستم. شماجلسهای با فدائیان بگذارید و صحبت کنید. اما حالا باید این مسئله حل شود."
به فکر فرورفت. رو به یکی از همافران کرده و گفت: "شما با حاج آقا گلسرخی بروید دانشگاه و به برادران بگوئید کاری به کار آقایان نداشته باشند. تا تظاهراتشان را بکنند. " تشکر کردم. موقع خارجشدن رو به من کرده و گفت: "حیف از شما که رفتید با این دستهجات مخالف اسلام."
چیزی نگفتم. همراه کتیرائی خارج شدم. آیتالله گلسرخی، یا حجتالاسلام گلسرخی آخوندی بود خوب خورده و خوب نوشیده که به سختی خود را تکان میداد. چهل پنجاه سالی داشت. سلام علیکی کردیم. با یکی از همافران بطرف دانشگاه راه افتادیم. در طول مسیر با همافر راننده که فارس زبان بود صحبت میکردم. و با حاج آقا گلسرخی هم از مبارزات دانشجوئی از سالهای قبل از انقلاب و از زندان. از تظاهرات موضعی در محلات تبریزمی گفتم. با سر تأئید میکرد و گاه نیز میگفت: " بله بله آقایان دانشجویان خیلی مجاهدت کردند. خدا حفظشان کند ما هم کمکشان میکنیم. " من خوشحال که به هر حال از این قوم کسی ما را تأئید کرد. بنظر خودم مرتب هندوانه زیر بغل آقا میگذاشتم که: "از ناصیه شما خیرخواهی، درایت و دلسوزی به انقلاب مشهود است." به دانشگاه رسیدیم.
. جنگ مغلوبه بود. بلافاصله حاج آقا را با سلام و صلوات به بالای پلههای جلوی نهارخوری هدایت کردیم با یک بلندگو دستی که پیام آیتالله قاضی را برساند.
: " برادران لطفاً مزاحمتی برای این دانشجویان عزیز ایجاد نکنید. اینها هم مثل شما مبارزه کردهاند و شهید دادهاند. اجازه بدهید از دانشگاه خارج شوند و تظاهرات خودشان را بکنند. مملکت اسلامی است به برکت انقلاب همه میتوانند حرفشان را بزنند. هر کس به دانشجویان حمله کند، ساواکی است. راه را باز کنید تا خارج شوند. "
حزبالله متحیر، تعدادی عصبانی، تعدادی تأکید به معترضان داخل خودشان که فرمان آیتالله قاضی است. "دروازهها را بازکنید. "
دوازه هاباز شد و صف تظاهرکنندگان شروع به خارجشدن از دانشگاه کردند. دانشگاه تخلیه گردید. چند تن از رهبران حملهکنندگان با حالت عصبی به بالای پلهها آمدند. با نگاهی خشمگین به من و آن همافر کنار من: " حاج آقا این چه فرمایشی بود که کردید. اینها همه کمونیست هستند. دخترها را ندیدید اینها همه مخالف اسلام هستند شما ما را با ساواکیها یکی کردید! "
حاج آقا گلسرخی نگاهی به دور و بر انداخت، به من و همافر که اندکی دورتر ایستاده بودیم. فکر میکرد که هر دو فارس زبان هستیم؛ در حالی که رویش به ما بود با لبخند سر دسته مخالفان را مخاطب قرار داده و به آذری گفت: " عزیزانم، برادرانم شما هنوز خیلی جوان هستید؛ هنوز خیلی چیزها را نمیدانید. شما آمدید اینجا داخل لانه زنبور میخواهید با اینها مبارزه کنید؟ دانشگاه مرکز کمونیستهاست؛ مرکز قدرتشان. این جا میزنند و شما را داغان میکنند. من گفتم که بروند بیرون! بگذارید کمی از دانشگاه فاصله بگیرند، آنوقت بزنید ماتحتشان پاره شود. "
تظاهرات آن روز در نزدیکی باغ گلستان به جنگ و گریز خیابانی و مجروحشدن تعداد زیادی از تظاهرکنندگان منجرشد. همان طور که آیت الله برنامه ریزی کرده بود. این نخستین چشمه ازحقه بازی کثیف آخوندی ونخستین درسی بود که بما دادند! اما دریغ ما چنان ساده، خوش باوربودیم وغرق درمبارزه بودیم، که نتوانستیم عمق چنین عمل را در یابیم. عمق فاجعه نازل شدهای به نام حکومت اسلامی!
خبرنامه گویا