به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، تیر ۲۰، ۱۳۹۹

روایت‌های سپیده قلیان از زندان (بخش ششم)؛

 بزن، بزن، بیشتر بزن! 

«سپیده قُلیان»، فعال مدنی و یکی از محکومان پرونده اعتراضات کارگری «هفت‌تپه» در کتابی با نام «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت می‌کشد»، در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری دقیق و درعین‌حال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است. او در این روایت‌ها، علاوه بر دادن تصویری بی‌واسطه از چهره سرکوب، ما را درگیر سرنوشت نام‌هایی می‌کند که اسارت آن‌ها همچون زندگی‌شان، به حاشیه انکار و فراموشی رانده شده است.

هر روز یکی از روایت‌های کتاب تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت می‌کشد را که «ایران‌وایر» ناشر آن است می‌توانید در این وبلاگ بخوانید. ایران‌وایر، پیش‌تر نسخه کامل پی‌دی‌اف این کتاب را این‌جا منتشر کرده است.

***

بازداشتگاه؛ روایت ششم

۲۲ بهمن است. اینجا هیچ سلولی تلویزیون و رادیو ندارد. غباری از مرگ و نیستی همه‌چیز را فرا گرفته است. اینجا چشم‌ها‌ عملا به هیچ دردی نمی‌خورند؛ اما شنوایی تا دلت بخواهد. حس می‌کنم پیش از این هم هرگز چیزی ندیده‌ام. این روزها داخل سلول هم چشم‌بند می‌زنم.

دیگر ارتباط بین صدای چرخ ماشین و باز شدن درب اتاق شکنجه را هم درآورده‌ام، اگر صدای چرخ ماشین بیاید بعد یک زندانبان بدود تا دو سلول آن‌طرف‌تر از من و درب را باز کند، یعنی مرد عربی را گرفته‌اند و قرار است تا خود صبح درباره‌ ارتباط لباس عربی و داعش و بمب، شکنجه و... سین‌جیمش بکنند. این وقت‌ها باید پیش خودمان بگوییم خدایا شکرت که عرب نیستم ...

از صبح صدای رادیو به گوش آسمان هم می‌رسد، سرودهای انقلابی به مناسبت ۲۲ بهمن. یکجایی می‌خواند:

 «از اشک یتیمانت، از خون شهیدانت، فردا که بهار آید صد لاله به بار آید ...»

سلول من ۴ دیوار دارد، دیوار سمت چپ نامش زانیار مرادی است. گاه رو به روی‌اش می‌نشینم و باهم حرف می‌زنیم، آخرسر هم زانیار با لباس آبی کمرنگ به بیمارستان می‌رود و من می‌روم سراغ دیوار بعدی. امروز گفتم زانیار تو هم لاله می‌شوی؟ در کوه‌ها، فردا بهار می‌آید؟

 صدای رادیو قطع شد و زندانبانی طبق عادت مرسوم فریاد می‌زند: «همه چشم‌بندهارو بذارید، وقت وضو و دست به آبه.» چشم‌بندم را تنظیم کردم، تکیه دادم به زانیار تا درب سلول باز شود.

اول سلول ۲۵ را باز کرد. چند نشانه‌ای از همسایه‌ام دارم، اول اینکه یک هفته است بازجویی نمی‌شود، «ممنوع‌التماس» است و تا دو روز پیش سلول روبروییم بود؛ اما دو روز پیش چون بازداشتیِ سلول کناری مرتب تشنج می‌کرد جابجایش کردند. صدایش تُناژ ضخیمی دارد، البته تا حالا حرف زدنش را درست نشنیده‌ام، اما یک‌بار از زندانبان نان می‌خواست، او هم جواب داد «اینجا نونواییه مگه؟»

بعد همگی خندیدیم، این اولین مکالمه دسته‌جمعی من، زندانبان و همسایه‌ام است.

من مدام در جستجوی نشانی از ناآشنایان هستم، یک‌بار فریاد زدم «صدامو گوش کنید ما همه یک خانواده‌ایم.» سلول را باز کردند تا همسایه‌ام را ببرند برای وضو، وقتی‌که حرف زد خشکم زد، لهجه‌ی لری‌اش عین لهجه‌ ما بود، فقط طایفه ما با این لهجه حرف می‌زنند، ما از الیگودرز کوچ کرده‌ایم دزفول و لهجه‌مان اینجا طور خاصی شده است، لهجه‌ همسایه با مال ما مو نمی‌زد. در جواب زندانبان گفت «شیر مارت وِلِم کو، نِماز نِخونوم» چقدر شبیه برادرم مهدی حرف می‌زند، تن صدایش هم شبیه اوست. اسمش را از پسر همسایه به «مهدیِ خودمون» تغییر دادم.

یکهو حس کردم عده‌ای به سلولش حمله کردند، افتادند به جانش، «نماز نمیخونی کافر ها؟». او هم دمی با گریه، دمی با خنده می‌گفت «ها بزن بزن بزن بیشتر بزن، برق از سرم پرید» روی زمین انگار کشیدندش و آوردندش تا درب سلول من، دمِ سلول من یکی دیگر حمله کرد بهش و گفت «بگو گه خوردم کافر بی‌دین!»

اما جواب داد:
«مو هم آزاد ویدم مث او زنِ و پیا که ایچه هِسِن زِتو شکایت اِکونم.» (منم آزاد شدم مثل اون من مرد و زنی که الان اینجا بازداشت هستن ازتون شکایت می‌کنم.)

 شروع می‌کنم فریاد زدن، او من و اسماعیل را می‌شناسد ...

 از مقابل سلولم روی زمین می‌کشندش و می‌برند سمت سرویس بهداشتی؛ و او هر بار با گریه یا با خنده با لهجه‌ای که یاد مهدی می‌اندازدم و قاتلم شده است می‌گوید «بزن بیشتر بزن.»

یکی از زندانبان‌ها می‌گوید «خیلی زبون درازه، باید آدم شه. اون ماشین ریش‌تراش رو بیار.»

ماشین را می‌آورند و شروع می‌کنند موی سرش را زدند. هی فریاد می‌زند نعره می‌کشد، من هم با جیغ جوابش را می‌دهم «مهدی! مهدی! آروم باش مهدی! طهورا و مهرا منتظرتن.»

بعد ضجه می‌زند و پرتش می‌کنند توی سلولش. با خودم می‌گویم این باید فامیلمان باشد، ما را هم که می‌شناسد. جدای از اینکه هر شب برایش شعر بخوانم، باید به خانواده‌اش هم خبر بدهم، اما چطور؟

 چند روز بعد دومین و آخرین ملاقاتم با خانواده بود، در گوش مهدی گفتم «برو ببین پسر کی مدتیه از خونه رفته و دیگه برنگشته، هم‌لهجه‌مون زیر شکنجه‌س. صداش کلفته، شماره سلولش ۲ بیست‌وپنجِ، چن روز پیشا یه جوری موهاشو زدن که زخم شد سرش.»