علی ماهیگیر
«سپیده قُلیان»، فعال مدنی و یکی از محکومان پرونده اعتراضات کارگری «هفتتپه» در کتابی با نام «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد»، در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری دقیق و درعینحال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است. او در این روایتها، علاوه بر دادن تصویری بیواسطه از چهره سرکوب، ما را درگیر سرنوشت نامهایی میکند که اسارت آنها همچون زندگیشان، به حاشیه انکار و فراموشی رانده شده است.
هر روز یکی از روایتهای کتاب تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد که «ایرانوایر» ناشر آن است میتوانید در این وبلاگ بخوانید. ایرانوایر، پیشتر نسخه کامل پیدیاف این کتاب را اینجا منتشر کرده است.
***
بازداشتگاه
خیلی وقت است که انگار احساس گرسنگی را به کلی از دست دادهام. مزهها را درست درک نمیکنم. از بازجویی که میآیم، دو قاشق غذای یخزده میخورم؛ آن هم چون از لرزش بدنم جلوگیری میکند. میل من به غذا تبدیل شده است به تلاشی برای رفع لرزش. مزه دهانم هم دیگر برایم مهم نیست. دلم گر میگیرد و یک لیوان آب خنک میتواند زندگیام را از این رو به آن رو کند. دیشب خواب دیدم مادرم از بقال سر کوچه برایم ماست میش خریده است و یک قاشق از آن را در دهانم میگذارد؛ انگار که آب روی آتش!
شام، لوبیا است. سهشنبه شبها لوبیا میدهند؛ لوبیای یخزده با قاشقهای پلاستیکی که آنقدر استفاده شده، زبر و تیز شدهاند. قبلاً وسواس خاصی داشتم و به هرچیزی که حس زبری برایم تداعی میکرد، وسواس و واکنش نشان میدادم، طوری که گاهی در خانه هم دستکش دستم میکردم. اما حالا فرق میکند؛ انگار که همه چیز تغییر کرده باشد. قاشق زبر را راحت میگذارم توی دهانم؛ انگار نه انگار. قاشق دوم را که میخورم، حس میکنم صدای گوسفند میآید. اما این صدا با صدای گوسفند فرق دارد؛ بلندتر و کشدارتر است. بعد صدای گوسفند با صدای خوردنِ سر به در و صدای هجوم پاهای زندانبانها ترکیب میشود. این ترکیب هولناک، من را از جا میپراند؛ یک اتفاق تازه، صداهای جدید که تا حالا ترکیبشان را با هم نشنیدهام. یعنی چه اتفاقی دارد میافتد؟
سری به در کوبیده میشود. همزمان صدای گوسفند میآید. انگار عدهای با مشت و لگد او را میزنند و میگویند ادا در نیاور! صداها را که کنار هم میگذارم، متوجه میشوم که یک مرد دارد شکنجه میشود، صدای گوسفند در میآورد، سرش را به در میکوبد و مقاومت میکند. زندانبانها هر کدام گوشهای از کارشان، یعنی شکنجه را چسبیدهاند. او را روی زمین میکشانند و از دمِ در سلولم در حالی که صدای گاو درمیآورد، میبرند.
زندانبانی به او میگوید: «ببین علی! تا حالا تو ماهی صید میکردی، حالا ما صیدت کردیم. ماهم عین خودت ماهیگیریم علی! ادا در نیار!»
علی ماهیگیر را میبرند…
من تا حالا صداهای زیر شکنجه زیادی را شنیدهام؛ شکنجه با آب داغ، شکنجه با کابل، شکنجه با باتوم! اما او را با چه میزدند که اینطور صدای گوسفند و گاو میداد؟ همیشه فکر میکردم این که میگویند این قدر میزنمت تا صدای سگ بدهی، یعنی چه؟ حالا علی ماهیگیر را آنقدر زدهاند که صدای گاو و گوسفند میدهد!
چند روز میگذرد. یک بار با زندانبان به سمت اتاق بازجویی شماره یک میرفتیم، از زیر چشمبند دیدم یک جفت پای مردانه هم با زندانبان دیگری دارد خارج میشود. آرامآرام قدم برمیداشت، انگار به پاهایش زنجیر وصل کرده باشند. وارد اتاق بازجویی شدم و روی صندلی نشستم. بازجو آمد و بعد رفت. نیم ساعت تنها نشسته بودم. کمی چشمبندم را بالا بردم و این طرف و آن طرف را دید زدم. زیر صندلی یک برگه اسپری آسم بود؛ اسپری «سالبوتامول.»
از خوشحالی میخواستم صندلی را گاز بگیرم. گمان کردم نشانهای از «اسماعیل» است. برگه و خودکار را برداشتم و نوشتم: «از هر طرف که بیرون میزنم، نامهات درست میرسد همانجا که بودهام. نمیتوانیم برگردیم.
از طرف گُلی.
اسماعیل تویی؟»
کاغذ را دوباره گذاشتم زیر پایه صندلی.
فردای آن روز یک بار دیگر من را بردند به همان اتاق. وقتی بازجو رفت، از فرصت استفاده کردم و دنبال برگه گشتم. افتاده بود کنار زنجیر کنار صندلی. برش داشتم، دیدم نوشته است:
«اسماعیل نیستم، "علی ابونایف" هستم. خدا بزرگ است. به خدا توکل کن.»
پس آن کس که پاهایش را از زیر چشمبند دیده بودم، علی ابونایف بود. یک علی دیگر هم در بازداشتگاه است؛ همان که زیر شکنجه صدای گاو و گوسفند میداد. او علی ماهیگیر است. کاغذ را داخل لباس زیرم گذاشتم.
اواخر دوران بازجویی، یک روز هشت ساعت در سرویس بهداشتی ماندم. مثل این که یادشان رفته بود در را برایم باز کنند. خودشان این طور گفتند؛ همان روزی که میخواستند هر طور شده بود، من را بنشانند جلوی دوربین. پس دروغ میگفتند. چون وقتی که در زمان بازجویی فرد دیگری به سرویس بهداشتی میرفتم، صداها قطع میشدند تا کارم تمام شود اما آن شب صداها از همیشه بلندتر بودند و من میترسیدم در سرویس را بزنم و کتک بخورم.
وقتی بعد از حدود هشت ساعت دنبالم آمدند، گفتم صداهای شکنجه خیلی ترسناک بودند، چرا دیر آمدید؟ گفتند: «یادمون رفته بود اینجایی! بعدشم خوب شد برات تا بفهمی امنیت کشور با چه خون و دلی حفظ میشه!»
سرویس بهداشتی خانمها در اتاق بازجویی بود. آن اتاق دوربین نداشت. معمولا ما را برای بازجوییهای سنگین به آنجا میبردند. صدای بازجویی از کسی بود که تغییر مذهب داده بود. از او میخواستند اعتراف کند چه کسانی در مراسم نماز جماعت شرکت کردهاند. او نم پس نمیداد. بازجو گفت: «علی این دفعه دیگه بهت اسپری هم نمیدم ها! میذارم خفه شی زیر مشت و لگدام. البته میتونم مثل اون دفعه به برق وصلت کنم که صدای گوسفند بدی! کدومشونو میخوای؟»
علی ابونایف همان علی ماهیگیر بود.