من به خدای ابراهیم ایمان دارم!
«سپیده قُلیان»، فعال مدنی و یکی از محکومان پرونده اعتراضات کارگری «هفتتپه» در کتابی با نام «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد»، در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری دقیق و در عینحال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است. او در این روایتها، علاوه بر دادن تصویری بیواسطه از چهره سرکوب، ما را درگیر سرنوشت نامهایی میکند که اسارت آنها همچون زندگیشان، به حاشیه انکار و فراموشی رانده شده است.
هر روز یکی از روایتهای کتاب تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد که «ایرانوایر» ناشر آن است را میتوانید در این وبلاگ بخوانید. «ایرانوایر» پیشتر نسخه کامل پیدیاف این کتاب را اینجا منتشر کرده است.
***
بازداشتگاه
نیمه شب پنجشنبه است. امشب از کمردرد خواب به چشمانم نمیآید. خاموشی شد و حالا با خودم میگویم گویا امشب کسی شکنجه نمیشود. کمی مانده است تا چشمانم سِر شوند. یک دفعه با داد و فریاد از خواب میپرم:
- ها! دیگه زنده بیرون نمیری.
ها! دیگه تموم شد.
میکشیمت نجس!
کتکها شروع میشوند. نامش «اسماعیل» است. این اولین اطلاعاتی است که من از سلول ۲۴ اداره اطلاعات اهواز کسب میکنم. شکنجهها شروع میشوند. درست در سلول کناری، همه زیر شکنجه یک جور فریاد میزنیم: «آآآآآآآآآآآی...آآآآآآآای...»
ضربههای باتوم و کابل است که پشتبندِ هم میخورند به سر و تنش و فحش میخورد.
«یووووماااااا!»
عرب است. این دومین اطلاعاتی است که از صدای شکنجه و فریادها میگیرم. اسم عملیات را از او میپرسند، به عربی فریاد میزند نمیدانم. شکنجهها بیشتر و بیشتر میشوند و شکنجهگرها فریاد میزنند: «نجس! فارسی صحبت کن.»
صدای شکنجهها به حدی است که دردش به من هم میرسد. از گوشه سلولم داد میزنم. زندانبان در را باز میکند. از ترس لال میشوم.
_ چته؟!
_ از صدای شکنجه میترسم.
_ نوبت خودتم میرسه!
در دوباره بسته میشود. شکنجهها آنقدر شدید شدهاند که دیگر نمیشود صداها را از هم تشخیص داد. یک آن صداها قطع میشوند و نالهاش بلند میشود. اسماعیل عرب شکنجه شده است. زیر شکنجه از او میخواهند فارسی صحبت کند. آخرین جملهاش این بود: «من به خدای ابراهیم ایمان دارم!»
بعد هم ناله و ناله... آیا مرده است؟ نمیدانم. فقط سعی میکنم دعا کنم که نمرده باشد. در دلم مدام میگویم خدای ابراهیم! این جوان عرب را نجات بده.
آیا این صدای نالههای پیش از مرگ است؟ نمیدانم. خدای ابراهیم! خودت این جوان عرب را نجات بده.
چشمانم سنگین میشوند. ناگهان شکنجهها باز شروع میشوند. انگار که بر تن اسماعیل عرب که بلد نیست درست فارسی صحبت کند، آب جوش ریخته باشند. داد و فریادش جوری میشود که پلک چپم شروع به پریدن میکند.
_ سوختم، سوختم، سوختم!
_ آخ من هم سوختم.
_ فقط بگید چه عملیاتی، من انگشت میزنم. اما من فقط به خدا ایمان دارم.
شکنجهگر قاه قاه میخندد و لهجهاش را مسخره میکند. بعد هم میگوید: «بیاریدش اتاق بازجویی.»
صدای کشیدنش روی زمین را حس میکنم. نالههایش و بعد صدای تمسخر فارسیگوهای شکنجهگر را. تاریخ از جلوی چشمانم رد میشود.
«مکیه نیسی» بغلم میکند: «یعنی عارف رو هم اینطور میزنن؟!»
نمیدانم چه بگویم. لال میشوم.
صدای اذان میآید. زندانبان مرد به سراغمان میآید. اول من، بعد مکیه. سرویس بهداشتی ما در یکی از اتاقهای بازجویی بازداشتگاه است. باز صدای بازجویی اسماعیل میآید؛ باز تمسخر بازجو و کتککاری. من یادم میآید شبِ قبل از بازداشت دوبارهام، یک متن از «آوات پوری» خوانده بودم.
برمیگردم به سلول. مکیه سرش را روی پایم میگذارد. برایش قسمتی از متن آوات را که یادم است، میخوانم: «همانجا هم به من گفتند نجس و همانجا هم مجبورم کردند با لهجهام بگویم حسین، بگویم ابراهیم.»
بعد گریه میکنیم و قول میدهم روایتها را بنویسم و فراموششان نکنم.
مطالب مرتبط
روایت سپیده قلیان از زندان (بخش چهارم)؛ مگر اسماعیل زنده است؟
روایت سپیده قلیان از زندان (بخش سوم)؛ حسن، صدای کتک، بوی عطر
روایت سپیده قلیان از زندان (بخش دوم)؛ مکیه، زهرا و تنهای کبود
روایت سپیده قلیان از زندان (بخش اول)؛ این سیاهی تمام نمیشود