به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۹

روایت‌ سپیده قلیان از زندان (بخش چهارم)؛

مگر اسماعیل زنده است؟

«سپیده قُلیان»، فعال مدنی و یکی از محکومان پرونده اعتراضات کارگری «هفت‌تپه» در کتابی با نام «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت می‌کشد»، در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری دقیق و در عین‌حال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است. او در این روایت‌ها، علاوه بر دادن تصویری بی‌واسطه از چهره سرکوب، ما را درگیر سرنوشت نام‌هایی می‌کند که اسارت آن‌ها هم‌چون زندگی‌شان، به حاشیه انکار و فراموشی رانده شده است.

هر روز یکی از روایت‌های کتاب تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت می‌کشد که «ایران‌وایر» ناشر آن است را می‌توانید در این وبلاگ بخوانید. «ایران‌وایر» پیش‌تر نسخه کامل پی‌دی‌اف این کتاب را این‌جا منتشر کرده است.

***

بازداشتگاه؛ روایت چهارم

هشتم آذرماه است. قطعا این را بعدها فهمیدم.

۱۰ روزی است که بازداشت شده‌ام، بی‌هیچ تماسی با خانواده‌ام. می‌گویند خانواده‌ام با چاقو و اسلحه در دادگستری هستند. با توجه به شناختی که از آن‌ها دارم، بی‌راه نیست. من مجموعه‌ای از دلواپسی‌ها و مصیبت‌ها هستم؛ سپیده‌ فغان و مویه!

مطمئنم که دیگر بیرون رفتنی در کار نیست. از «اسماعیل» بی‌خبرم. هر بار که صدای شکنجه‌ای می‌آید، بلند می‌شوم و شروع می‌کنم به خواندن مویه‌ لُری. حالا می‌فهمم که لهجه‌ها متفاوتند. همه‌ ترسم از این است که اسماعیل زیر شکنجه باشد. اما مگر اسماعیل زنده است؟

دوباره شروع می‌کنم به خواندن:

«تو به دیر، مو به دیر، کُه وسِ میومو...» (من و تو از هم دور شده‌ایم و کوه‌ها سد راه‌مان ...)

قول داده بودم که به او مومن بمانم. انگار فرزندم را گرفته باشند. شبی دعا کردم این صدای شکنجه‌ای که می‌شنوم، صدای اسماعیل باشد! تنها در این صورت می‌فهمیدم که زنده است. وقتی ما را از هم جدا کردند، اسماعیل از شدت شکنجه بی‌هوش بود. در سلول باز می‌شود: «بیا برو هواخوری.»
به زندان‌بان می‌گویم: «بگو که فرزندم زنده است!»
جوابی نمی‌دهد.

با خودم می‌گویم می‌روم هواخوری، شاید آن‌جا نشانی از اسماعیل پیدا کنم. با کمری خمیده از سلولم به سمت هواخوری می‌روم. از سلول تا هواخوری ۵۰۰ موزاییک راه است. البته مسیر از یک جایی کج می‌شود و ۲۰۰ قدم روی سیمان راه می‌رویم. زن دیگری هم در هواخوری‌ است. «مکیه» است. پیش‌تر دو بار او را دیده‌ام؛ اولین شبی که مرا آوردند به این خراب ‌شده و ‌‌روزی که با «زهرا» برای انگشت‌نگاری به «سپیدار» رفتیم. روی دیوار هواخوری یک آهو و سه بچه آهو نقاشی شده است. مکیه می‌زند زیر گریه!



او با آن چشم‌های عسلی روشنش می‌گوید: «این حلا است، وسطی فاطمه، بزرگه قصی.» بچه‌هایش را می‌گوید. بعد می‌پرسد: «فهمیدی اسماعیل زنده‌س یا نه؟»
می‌گویم: «نه! هرچی می‌پرسم، بی‌فایده‌س. فک کنم کشته باشنش.»
بعد پرتو آفتاب می‌خورد به چشمانم. به مکیه می‌گویم: «به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد؛ به جویبارها که در شعرم جاری‌اند.»
بلند می‌شوم و هواخوری را اندازه می‌گیرم. حس می‌کنم این‌ها اطلاعاتی هستند که روزی به دردم می‌خورند. نمی‌دانم!

تعداد: ۶۵۰سرامیک!

طول: ۲۶ سرامیک

عرض: ۲۵ سرامیک

بعد با خودم می‌گویم یعنی پای زخمی برادرم، فرزندم، پاره‌ تنم به این ۶۵۰ تا خورده است؟ باید نشانی برای اسماعیل بگذارم. باید تا می‌توانم از هواخوری استفاده کنم. دست می‌برم زیر مقنعه‌ و قسمتی از موهای رنگی‌ام را آن قدر فشار می‌دهم تا کَنده شوند. با نخی که از پتو جدا کرده و موهایم را با آن بسته‌ام، گره‌اش می‌زنم و می‌گذارم‌شان روی لوله‌ گوشه‌ هواخوری؛ شاید اسماعیل بفهمد زنده‌ام!

به سلول که برمی‌گردم، جیغ می‌کشم، شیون می‌کنم و گلویم را با ناخن‌هایم می‌خراشم. گلویی که نتواند اسماعیل را صدا بزند، به چه دردی می‌خورد؟ با دستم چشمانم را چنگ می‌اندازم؛ چشمانی که نتوانند اسماعیل را پیدا کنند، به چه دردی می‌خورند؟

مرا به اتاق بازجویی می‌برند. فردی که گویا مسوول جایی‌ است، آمده و می‌پرسد: «دزفیلی هستی؟»
جواب می‌دهم: «آن‌جا به دنیا آمده‌ام اما لُرم.»
می‌گوید: «خب بیا پت دزفیلی قِصه کنم.»
می‌زنم زیر گریه. لهجه‌ اسماعیل است! می‌گویم تا توانستند تهمت جنسی زده‌اند اما بگویید که برادرم زنده است.

حال خرابم را که می‌بیند، بعد از چند ساعت می‌آید سراغم و می‌گوید: «بیا دیوونه‌مون کردی. بیا ببریمت پیش برادرت تا بفهمی زنده‌س و دیگه پشت تلفن نگی کشتنش!»

_ بازم می‌خواین بزنیدم و بگین باید ببریمت پزشک قانونی؟

_نه! بلند شو! حاجی دستور داده ببریمت پیشش.

 قدم‌ها را می‌شمارم. از جایی که نشسته‌ام تا درب اتاق بازجویی اسماعیل، ۱۰ قدم راه است. حالا دیگر مختصات اتاق‌های بازجویی را دقیق یاد گرفته‌ام. می‌گویم: «سلام! صدامو داری؟»
صدایی خسته و بریده‌بریده می‌گوید: «سلام!»
دیگر حالم خوب است و می‌زنم زیر گریه!

جلوی همان دو بازجو می‌گویم: «فک کردم کشتنت، نگران بودم.»

_ نگران نباش، سریع برگرد پیش طهورا! هرچی درموردم می‌دونی، بگو!

_ برادرمی، همین رو می‌دونم که نهال منتظرته!

بازجو عصا را می‌کشد و می‌گوید: «بیا بریم زنگ بزن به خونواد‌ت.»
صدای اسماعیل می‌آید: «سپیده این‌جا دیگه زبون درازی نکنی.»
می‌زنم زیر خنده. می‌روم تا تماس بگیرم. دیگر نمی‌گویم «اسماعیل‌ رو کشتن!»