(نقد بر جنبش چریکی و عاشوراسازی)
محمود تجلیمهر
یک نکته: روی سخن من تنها با چریکهای فدایی سالهای ۴۰، ۵۰ و فداییان امروز نیست. من این نگاه را به همه پیروان مبارزه مسلحانه آن سالها و به طیفی دارم که امروز خود را “چپ” مینامند. ۵۰ مین سالگرد سیاهکل در سال ۲۰۲۱، تنها مناسبتی برای گشایش این بحث و دعوت به شرکت در آن است. روشن است که نقد من بر مشی مسلحانه، مجاهدین خلق، پیکار و دیگر گروههایی را که در آن دوران به ترور و مبارزه مسلحانه دست زدند و یا آن را تنها راه درست مبارزه با حکومت شاهنشاهی میدانستند، نیز در بر میگیرد.
تحقیر: یک واژه بازمانده از فرهنگ فئودالی، قبیلهای، عشیرهای
در واکنشهایی که تاکنون به نوشته پیشین من به نام پنجاهمین سالگرد “حماسه سیاهکل” یا عاشورای فداییان نشان داده شده، نقد زیادی روی محتوای نوشته و استدلالهای آن بیان نشده است. واکنشها تا آنجا که دیدم، سراسر احساسی بودهاند و به این که کسی به اسطورههای جنبش چریکی جسارت کرده، اعتراض داشتهاند. تمرکز اعتراضها نیز بیشتر بر واژههای نوشته من بوده و اتهام غالب نیز این است که گویا من چریکها را و از جمله، امیرپرویز پویان و مسعود احمدزاده را “تحقیر” کردهام (که البته نکردهام و برای شخصیت آنها احترام قائل هستم). اینها را به من نسبت دادهاند تا خود به ناسزا و تحقیر پرداخته و صلاحیت مرا برای ابراز دیدگاه در این باره رد کنند. برای کسانی که به روشهای منفی رتوریک (rhetoric) یا فن بیان و استدلال آشنایی دارند، این روشی است آشنا و ابتدایی. روح حاکم بر این نوشتهها پر است از آزردگی و اعتراض ناشی از آن. از استدلال و نقد محتوای دیدگاههای من خبری نیست. من در آنها پیش از هر چیز، نگاهی تمامیت طلب و مطلق گرا میبینم که دوست ندارد کسی اسطورهها را نسبی سازد و یا از آن هم بدتر، آنها را زیر سوال ببرد.
من برای تمام واژههایی که بکار بردهام، تعریف دارم و آنها را در جای خود استفاده کردهام. اما پرسش نخست در اینجاست که چرا نخستین نگاه به شکل است و به محتوا نیست؟ پرسش بعدی این است که چرا انتقاد به کسی بلافاصله توهین، سخره و یا تحقیر او برداشت میشود؟
تحقیر، احساس تحقیر شدگی و صفتهای مشابه، از دید من مقولههایی هستند که در فرهنگ فئودالی، عشیره ای، قبیله ای، فرهنگ ارباب و رعیتی و هر چه که نامش را بگذارید، ریشه داشته و در آنجا اهمیت بسیار دارند. اگر کسی به ما انتقاد کند و ما بدون توجه به این که این انتقاد درست است یا نه، احساس تحقیر کنیم و سپس به او انتقاد کنیم که چرا این یا آن واژه را به کار برده ای، احیانا یا ما هنوز در زنجیره فرهنگ سنتی، عشیرهای- قبیلهای گرفتار هستیم و یا رشد عقلی مان جایی در ۱۲ و ۱۳ سالگی بازمانده است. آیا شکل دیگر هم دارد؟ البته شاید بتوان اعتماد به نفس را پایین هم به آن افزود.
به یاد دارید وقتی چند سال پیش رودریگو دوآرته، رییس جمهور دیوانه فیلیپین در واکنش به انتقاد برک اوباما به کراهای او در فیلیپین، او را مورد ناسزا قرار داد و به مادر اوباما توهین کرد، واکنش اوباما چه بود؟ اوباما لبخندی زد و گفت: از دوآرته بپرسید مادر مرا از کجا میشناسد؟
من با واژه تحقیر مشکل پایهای تمدنی دارم. از دیدگاه من، این واژه یک واژه متمدن نیست و انسان متمدن بهتر است به آن هیچ گونه حسی نداشته باشد. حس تحقیر در چارچوب فرهنگ قبیلهای و فئودالی و بازماندههای آن در جامعه قابل تعریف است؛ در فرهنگی که بزرگتر بر کوچکتر اولویت دارد، سلسله مراتب سنی و مقامی رعایت میشود، تیتر و مقام شخص تعیین کننده است و نه تواناییها و کیفیتهای او. کاربرد تورمی لقب دکتر و مهندس و استاد و غیره در جامعه ایران و حتی خطاب به کسانی که این تیترها را هم ندارند، نشان از برتری فرهنگ فئودالی و قبیلهای است. این جامعه فئودالی، قبیلهای است که در آن ما با سلسله مراتب اجتماعی سنتی، بالا و پایین، بزرگ و کوچک، پیش کسوت، جوان، موسفید، احترام بزرگتر و چیزهایی از این دست روبرو هستیم. در آنجا، اینها شاخصهای بدون بروبرگرد برای ارزش گذاری و ارزیابی رفتار انسانها هستند که میشود گفت کماکان در منش و رفتار روزمره بسیاری از ایرانیان برتری دارند. کسانی که اینها را در گام نخست بکار میگیرند، اندیشه روشنی ندارند و ذهنشان هنوز گرفتاراین نگاه سنتی واپس گراست. تملق، چاپلوسی و اسطوره سازی در نگاهی ژرف، یک جورایی با هم خویشاوند هستند.
از این روست که در چنین بستر فرهنگی باید این نمادهای واپس گرایانه را رعایت کنی تا بتوانی به باطن و به محتوای چیزی اشاره کنی، چه رسد به این که بخواهی به آن انتقاد کنی. واکنشهایی که به نوشته من نشان داده شد، این ویژگیهای مشترک را دارند و این شبهه را ایجاد میکنند که صاحبان این واکنشها هنوز به این ارزشها وفادار هستند. پیشنهاد من این است که انسان مدرن بهتر است در ابتدا به محتوا بپردازد، حتی اگر هم کسی با واژههایی که به گوش ما درشت میآیند، به ما انتقاد کند. کاربرد واژه درشت نباید توجه ما را از محتوا منحرف کند. در گام بعدی (اگر اهمیت داشته باشد) میتوان به انتخاب واژهها نیز انتقاد کرد. اگر گام اول برداشته نشود، دومی به تنهایی مشکل ساز است. از نگاه من، رفتار درست تر در قرن ۲۱ و بر اساس شاخصهای تمدن امروز، همین است و از این رو، من از پرداختن به واکنشها، رفتارهای احساسی و ناسزاهای اینجا و آنجا تماما میگذرم و توجهی نمیکنم. اگر نقدی به محتوای سخنان من باشد، علاقه مند به خواندن و شنیدن آن و شرکت در تبادل نظر هستم.
مورد دیگری که در این واکنشها میشد دید را کسی در یکی از سایتها، پای نوشته من به معترضان بیان داشته و به مفهوم گفته بود که شما با این واکنشها، اتفاقا درستی سخنان نویسنده را به نمایش گذاشته اید. نکته جالب توجهی است. اگر هم فرض را بر این گذاریم که معیارهای سنجش من در باره چریکهای سال ۱۳۴۹ و نسبتهایی که به آنها دادهام، غیرمنصفانه بوده باشند، در باره شما امروزیها چه؟ احیانا ایرادهای من در باره شما امروزیها در سال ۲۰۲۱ درست هستند که پس از ۴۰ سال هنوز نتوانسته اید بر ابهامها فائق آیید، نقدی اساسی و قابل قبول جامعه اندیشمند بر گذشته خود ارائه دهید و نوگرایی در اندیشه را در ترسیم سیاست امروز و برنامه فردا نشان دهید. روش برخورد و نگاه شما به یک نوشته انتقادی، سنتی است. این مشکلی جدی در امروز و اکنون درست میکند و این شبهه را پیش میآورد که روی شما نشود به عنوان فعالان سیاسی جدی که سخنی برای گفتن داشته باشند، حساب کرد.
بپردازیم به ادامه سخن: در نوشته من در ترسیم روش پرداخت به مورد مشخص چریکهای فدایی و مشی مسلحانه، چند پایه فکری تئوریک پیش فرض نهاده شده بودند بدون آن که من توضیحی در باره آنها داده باشم. به هر رو، بررسی پدیدهای اجتماعی همیشه نیاز به بستر تئوریک دارد که بر اساس آن خواننده بتواند جایگاه فکری نویسنده را شناسایی کند. این کار به درک درست هدف نویسنده یاری میرساند. من گمان میبردم که در واکنشهایی که به نوشته من نشان داده شود، پرسشهایی در این راستا طرح شوند که نشدند. کسی به محتوای نوشته من و روشهای به کار گرفته شده در آن برای تحلیل توجه نداشت، در حالی که این باید در صدر هر نقدی میبود. به هررو، برای گسترش بحث باید به این پایههای فکری پرداخت تا بشود مسیر اندیشهای را دنبال کرد که در نوشته من چریکهای فدایی، فداییان خلق و “چپ”های ایرانی را در چارچوب فرهنگ ایرانی شهادت طلبی عاشورایی و در راستای پروژه عاشورا سازی قرار داده بود. روشن است که ایجاد چنین ارتباطی به ویژه بر فداییان و چپهای امروز ایرانی گران آید . کسی که این ادعا را طرح کند باید استدلال کافی برای آن بیاورد. در این راستا، روشن است که من اصراری به درستی دیدگاههای خود ندارم و نمیتوانم هم داشته باشم. هدف طرح انتقادی مساله و تبادل دیدگاهها در باره آن و درنگیدن است.
تاکنون دو استدلال توانستهام از واکنشها به نوشته خود یا دیگران و یا درمصاحبههای پیشکسوتان جنبش فدایی در رسانهها دریابم که به آنها میپردازم:
۱) با نگاه و دانش امروز نباید به ارزیابی رویکرد مبارزان جنگ مسلحانه در ایران سالهای ۴۰ و ۵۰ پرداخت. به این مورد در نوشته کنونی غیرمستقیم پرداخته میشود.
۲) شرایط جهانی چون انقلاب کوبا، جنبشهای رهایی بخش در آمریکای لاتین، جنگ ویتنام و انقلاب مائو در چین در تعیین مشی چریکی نقش داشتهاند. در این باره در آینده خواهم نوشت.
هدف این نوشته اکنون گشایش بحث پیرامون یکی از پایههای فکری نوشته پیشین است؛ پرداختن به روندی که انسان برای رسیدن به آگاهی، خودآگاهی و استقلال (emancipation) فکری از بستر فرهنگی پیرامون خود باید طی کند. در این روند گامی مهم برداشته میشود که در زبانهای اروپایی reflection نام دارد. “درنگیدن” و “باریک اندیشیدن” معادلهایی هستند که داریوش آشوری برای reflection در راه رسیدن به خودآگاهی آورده است. روندی درازمدت و دشوار که در ماهیت خود آگاهانه و هدفمند است، به ویژه آنگاه که انسان بخواهد به تغییر بنیادی در اندیشه و فرهنگ خود دست زند. این روند، وابستگی به امروز و ۵۰ سال پیش ندارد و بر پایه آن، این انتقاد که من با دانش امروز به نقد گذشته پرداختهام، بی اساس است.
این نوشته دو نکته پایهای نوشته قبلی را باز میکند: ۱) مذهب بخشی از فرهنگ محلی است و ۲) روند اندیشه و تولید دانش.
مذهب بخشی از فرهنگ محلی است
این سخن در نوشته پیشین زیربنای بخشی از استدلالهای من بود. در اینجا هدف پرداختن عمومی به فرهنگ یا مذهب نیست. اما برای آن که استدلال خود را پایه نهیم، باید تعریفی از واژههای فرهنگ و مذهب از میان تعریفهای پرشمار موجود ارائه داد. اما در یک درک عمومی و فشرده و برای یاری به آن چه در اینجا میخواهم بپردازم، فرهنگ این پدیده است:
فرهنگ از میان الگوهای رفتاری آشکار و پنهان که دستاورد مشترک بدون واسطه یک گروه انسانی هستند و با نشانهها، گفتار و کردار خود آنها را نشان میدهند و بر اساس سنتها، ایدهها و ارزشهای تاریخی مشترک، فرهنگ آن گروه به وجود میآید. این تعریف با نگاه به چند تعریف اساسی ارائه میشود. یک بیان دیگر با نگاه بیشتر روی فرهنگ فردی نیز این میتواند باشد: فرهنگ از هر آن چیزی تشکیل میشود که انسان باید بداند، حس کند و بر آن تسلط داشته باشد برای آن که بتواند رفتار انسانها را در موقعیتهای گوناگون ارزیابی و آن را نقد کند.
برای مذهب تاکنون تعریفی ارائه نشده است که مورد پذیرش همگان باشد. نیکلاس لومن (Niklas Luhmann)، جامعه شناس آلمانی، در کتاب “دین جامعه” (Die Religion der Gesellschaft) تلاش کرد درکی ساده ارائه دهد و گفت: منظور از مذهب همان چیزی است که از دید عمومی به عنوان مذهب دیده میشود (Luhmann and Kieserling ۲۰۰۲). به گمان من این را میشود پذیرفت و برای کار ما در اینجا کافی است.
پیامد پذیرش تعریف نیکلاس لومن این است که مذهب در این راستا بخشی از فرهنگ محلی جامعه میشود. بر اساس تئوریهای سازمان اجتماعی، “محل” میتواند خانواده باشد یا روستا، یک انجمن باشد یا یک شهر و یا بخشی از جغرافیای گسترده تر یک کشور. تعیین محل بستگی به تعریف سوژه مشخص فرهنگی مورد پژوهش دارد. هر چه این گستره جغرافیایی بزرگتر باشد، بررسی فرهنگی پدیده مورد پژوهش دشوارتر شده و نتیجهها کمتر شفاف خواهند بود. از این رو، چیزی به نام فرهنگ غربی نمیتواند وجود داشته باشد. اما فرهنگ آلمانی یا فرانسوی را شاید شود روشن تر تعریف و از یکدیگر جدا ساخت. شاید! اما فرهنگ غذا در یک شهر و کشور را بسیار روشن تر میشود توصیف کرد. این را در باره مذهب نیز میتوان بیان داشت. بر این اساس است که من به وجود پدیدههای فرهنگی یا مذهبی جهانی (universal)، چون دین جهانی اسلام، مسیحیت، یهودیت، بودایی یا هر چیز مشابه دیگر، به عنوان یک امر واحد و یا یک سیستم (از نگاه تئوری سیستمها) اعتقاد ندارم. اگر چیزی دیده میشود و قابل تعریف و مرزگذاری باشد، نهاد آن است نه خود آن. منظور من از مذهب در اینجا همانی است که لومان گفته است و نه نهاد مذهب یا مذهب نهادی (institutional religion). نهاد مذهب پس از این که مذهب در بستر فرهنگی جامعه و در پایین به وجود آمد، از سوی زمام داران آن و یا صاحبان قدرت، از بالا به پایین تشکیل میشود و نمادی است از ایجاد یا حفظ قدرت در جامعه. این امری است موخر بر مذهب مردم در پایین و مورد توجه من در این نوشته نیست. مردم همواره مذهب محلی خود را دارند، هر چند که نهاد مذهب از بالا این یا آن را به آنها تحمیل کند. مردم راه خود را میروند در عین این که هر دو (مذهب محلی و نهاد مذهب) با یکدیگر در تعامل هستند و بر هم تاثیر میگذارند. برای نمونه، نگاهی به برگزاری مراسم عاشورا در منطقههای گوناگون ایران بیاندازید و آنها را با آنچه آخوندها و کتابهایشان آوردهاند، مقایسه کنید تا تفاوتهای جدی فرهنگی میان انها را دریابید.
یهودیت نهادینه شده ۲۰۰۰ سال پیش در سرزمین فلسطین در حکومت بود. اما عیسی مسیح که خود را تا روز آخر یهودی میدانست و هیچ گاه ادعای آوردن دینی جدید نکرد، در “پایین” به تبلیغ اندیشههای خود میپردازد و پیروان خود را مییابد. دو نهاد قدرت اجتماعی یعنی دستگاه روحانیت یهودی و دولت محلی روم او را دستگیر، محاکمه کرده و به صلیب کشیدند. با این وجود، موعظههای او به دین و آیین تازهای در میان پیروانش برآمد (پدیده امرجنس، emergence)، راه خود را رفت و رشد کرد تا این که روحانیت تازه به دوران رسیده مسیحی از “بالا” (به همت پاولوس که نامش پیش از آن جالوس بود) نهاد مسیحیت را ساخت. در گام بعدی، امپراطوری روم مسیحیت را به عنوان دین حکومتی پذیرفت و از بالا آن را در سرزمینهای خود به زور شمشیر و جنگ پیش برد، تا امروز. امروز نیز واتیکان کماکان در پی حفظ این قدرت نهادی و درک یکسان از مسیحیت کاتولیک است. اما به هر جامعه مسیحی که بنگری، مردم “مسیحیت” خود را دارند. در آفریقا مسیح پیامبری سیاه پوست است و در اروپا موطلایی. در برزیل بسیاری معتقد هستند که مسیح در اصل از برزیل بود و نه از خاورمیانه. این را کسی در ریودوژانرو و در پای مجسمه عظیم مسیح با حرارت برای من توضیح داد. او میگفت این که مسیح در خاورمیانه بوده، همهاش ساختگی است و مسیح از اینجا برخاسته است. به هر کجا روی، مسیحیت دیگری مییابی که مخلوطی است از مسیحیت وارداتی و فرهنگ محلی و البته با برتری آشکار فرهنگ محلی. در باره اسلام و هر دین دیگری هم همین گونه است. در تهران زنی آشوری و کاتولیک میشناختم که در روز عاشورا در کنار خیابان برای امام حسین نذری پخش میکرد. اسلام در جوامع زن سالار آسیایی همان گونه نامش اسلام است که در عربستان سعودی. در مالزی در ساحل دریا به دختر جوانی مینگریستم که موهایش را کامل پوشانده و با مایو دو تکه در برابر چشمان دیگران داشت نماز میخواند. او خود را همان گونه مسلمان و معتقد میداند که کسی در عربستان سعودی، افغانستان، ایران یا هر جای دیگر.
بر این اساس، مذهب و فرهنگ محلی را نمیتوان جدا از هم دانست. مذهب بخشی از فرهنگ محلی و در بسیار موارد، بخشی از فرهنگ سنتی آن و نه همه آن است. بیان اینها اهمیت دارد برای نشان دادن تاثیر این فرهنگ بر انسانهایی که هنوز به آن درجه از رشد فکری و درنگ در فرهنگ خود نرسیدهاند. در آنها پندار و کردار مذهبی میتواند کماکان ادامه داشته باشد، هر چند که خود گمان برند که مذهبی نیستند و یا مدعی آتئیسم و خدا ناباوری هم باشند.
اگر این دیدگاه را بپذیریم، نمیتوانیم کسانی که خود را “ضد مذهب” میدانند، را جدی ارزیابی کنیم. انسان نمیتواند ضد مذهب به عنوان بخشی از فرهنگ باشد، هر چند که روشن است که میتواند ارزشهای آن را نقد و رد کند. اما دشمنی با مذهب و جدا دانستن آن از فرهنگ محلی به عنوان پدیدهای از خارج فرهنگ، هم زمان نگاهی “مذهبی” و دگماتیک در خود دارد.
روند اندیشه و تولید دانش
بنجامین بلوم روانشناس تربیتی، روند اندیشه و تولید دانش را در شش گام برشمرده است (Bloom ۱۹۷۲):
۱. کسب دانش knowledge acquisition
۲. درک و فهم comprehension
۳. کاربرد application
۴. تحلیل analysis
۵. تلفیق پیوند synthesis
۶. سنجش، آزمون evaluation
بر اساس تقسیم بندی بنجامین بلوم، روند اندیشه و تولید دانش را شاید بشود در سه گام این گونه نیز بیان داشت:
۱. دید انتقادی (critical): نگاه ژرف به پیچیدگیها و ابهامها بدون ساده سازی آنها، طراحی روند استدلال به سوی یک موضع روشن با بکار گیری روش تحلیل، سنتز و ارزیابی. در اینجا نگاه به سوژه مورد پژوهش است و پس از شناخت آن، نقد به آن تدوین و طراحی میشود. پیش داوری، استدلال بر اساس نمونههای دست چین و حذف نمونههای مخالف در اندیشه انتقادی جای ندارند.
۲. تامل، تحلیل و درنگیدن (reflection): این گام شاید مهم ترین و دشوارترین بخش باشد. در اینجا پردازش فردی انجام میگیرد. این پردازش بر اساس دانش و تجربه فردی پژوهشگر اصالت دارد و ویژه اوست. بازتاب آن، شخص را به سوی اندیشه و نگاه نو رهنمون میسازد. در این گام است که روند استقلال(emancipation) فکری نیز پیش میرود. فرد دیگر تحت تاثیر سوژه نیست، بدون توجه به این که آن سوژه را تایید، رد، بخشی را تایید یا رد کند و یا دیدگاه تکمیلی داشته باشد. در اینجا آگاهی ایجاد میشود و فرد بر سوژه اشراف مییابد.
۳. دید نوآورانه (innovative, creative): پس از دید انتقادی به سوژه و پردازش در اندیشه و درنگ بر سوژه، میشود نگاهی نو ترسیم و تدوین کرد؛ نگاهی که ویژه پژوهشگر و فردی (idiosyncratic, original, fresh) است. این نگاه میتواند ادامه سوژه، تکمیل و یا دگرگونی آن باشد یا کشف چیزی نو، اختراع ایده یا ترسیم طرحی نو. از این رو، نوآوری در جوهره خود نمیتواند سنتی باشد، نمیتواند کپی برداری باشد و در عین حال نمیتواند بر اساس خیال پردازی باشد.
سه گام بالا چارچوب اساسی روشن اندیشی را تشکیل میدهند. در عین حال توجه داشته باشید که هر چند استقلال فکری پژوهشگر در باره سوژه مورد پژوهش به دست میآید، این استقلال نسبی است. انسان هیچ گاه مستقل و بدون وابستگی به پیرامون خود نیست. او همواره در حال تعامل با پیرامون خود است، از آن تاثیر میگیرد و بر آن تاثیر میگذارد. انسان روشنفکر این روش را روزانه در هر حرکت بکار میگیرد. در عین حال، هر اندیشه تازهای که از سوی روشنفکر طرح گردد، باید قابل درک و پی گیری از سوی دیگران باشد. باید روشن باشد که از کجا حرکت کرده، بر روی کدام ستون موجود ساخته، چه گامهایی را پیموده و به کجا رسیده است. بدون دست یازی به دترمینیسم (که هم در علوم اجتماعی نادرست است و هم ساده اندیشی در مسائل اجتماعی را سبب میشود)، باید بشود چارچوب فکری و عقلانی صاحب طرح نو را درک داد و سیر اندیشه او را دنبال کرد.
بازگردیم به مورد مشخص:
به بیان دیگر، میخواهیم نشان دهیم که ادعای چریکهای فدایی و دیگر کسانی که خود را چپ و مارکسیست-لنینیست میدانستند، جدی نمیتوانسته باشد و آنها نمیتوانستند این روند “شدن” را پیموده باشند. این آگاهی و استقلال فکری از فرهنگ محلی باید خود را در پندار، گفتار و کردار آنها نشان میداد که نمیدهد.
نخست آن که: انسان تا زمانی که نسبت به پیرامون خود درکی روشن نداشته باشد و روند آگاهی و خودآگاهی را طی نکرده باشد، تحت تاثیر فرهنگ محلی پیرامون خود است. مهم ترین گام برای رسیدن به این آگاهی، کسب دانش و سپس خودآگاهی، درنگیدن و باریک اندیشیدن (reflection) در دانش است که پیشتر توضیح داده شد. این روندی است که انسان باید پیماید و بسته به آمدگاه فرهنگی و اجتماعی او، بسته به توشه او و استقامت کافی او برای کسب دانش موجود زمان، این راه دراز یا کوتاه تواند بود. در این سرانجام است که انسان میتواند بر فرهنگ موجود اشراف یافته و و مدعی خودآگاهی و در برآمد آن، ایجاد نگاه فرهنگی ویژه خود باشد. تا زمانی که این کار صورت نگیرد، آنچه بر انسان تاثیر میگذارد و پندار، گفتار و کردار او را جهت میدهد، بستر فرهنگی پیرامون اوست و نه خود او. تا زمانی که انسان هویت خود را در تعامل محیط پیرامون و ذهن خود تدوین نکند، این محیط پیرامون و فرهنگ محلی است که بر او حکم میراند.
در حاشیه، یک نمونه جالب (که البته نسبت به موضوع مورد بحث ساده تر است) از سلطه فرهنگ سنتی بر برخی از فعالان چپ ایرانی مهاجر در اروپا را دید که وقتی دخترانشان در نوجوانی با یک پسر و بدتر از آن، با پسر غیرایرانی دوست شدند، آنها چه مشکلاتی برای آن جوانان درست کردند و چه درگیریهایی به وجود آمد. یکی از چپهای بسیار فعال و مدعی حدود سی سال پیش به من گفت که برای کسانی که دختر دارند جامعه اروپا جای مناسبی نیست. او چند سال بعد دخترانش را برداشت و به ایران بازگشت. البته این تنها دلیل او برای بازگشت نبود. اما همان زمان نیز برای من روشن بود که او نتیجهای که مورد نظرش بود را نگیرد. بر او همان رفت که بر دیگر چپهای مذهبی و غیرتی رفت. دختران در برابر پدران ایستادند و راه خود را جدا ساختند.
پس در درنگیدن و باریک اندیشی است که انسان به جایگاه روشنفکری میرسد. پیش از آن، ادعایی این گونه خالی و حبابی بیش نیست. مهم هم نیست که انسان به کدام نتیجه در اندیشه رسد، این نتیجه یا خلاف آن. هر چه هست، اندیشه خود اوست و تولید او.
سپس آن که: پیش نیاز تولید اندیشه نو و دانش، اشراف به دانش موجود در زمینه مورد پژوهش است که دیگران تولید کردهاند. کسی که به دانش موجود در پیرامون خویش اشراف نداشته باشد و در آن درنگی نکرده باشد، نمیتواند سخنی تازه بگوید و اندیشهای تازه طرح کند، مگر آن که به او وحی از آسمان نازل شده باشد. راه دیگری وجود ندارد.
اندیشه نو باید بر پایه دانش موجود باشد و به آن مرتبط و متصل. اندیشه نو باید از سوی دیگران قابل درک و خط سرخ اتصال آن بر دانش موجود آشکار باشد. این کار در علوم طبیعی یا دقیقه بسیار روشن و منظم تعریف شده است. دیگران باید با پیمودن راه پژوهشگر به همان نتیجهها برسند. اگر نتیجه تفاوت داشته باشد، یکی از آنها بر خطاست. در علوم اجتماعی یا انسانی این کار بسیار دشوارتر است، چون در آنجا با پیچیدگی غیرقابل ساده سازی روبرو هستیم. این کار روشهای دیگری نیاز دارد که البته جایش در اینجا نیست و میشود در هر کتاب دانشگاهی پیرامون پژوهشهای کمی و کیفی خواند. در عین حال پژوهشگر اجتماعی باید جایگاه آنتولوژیک (هستیشناسی ontology) و اپیستمولوژیک (شناختشناسی epistemology) خود را نیز به روشنی بشناسد. این امر باید برای دیگران قابل رویت و پیگیری باشد، چه پژوهشگر آن را بیان دارد و چه ندارد.
این روند کار انسان روشنفکر در تولید اندیشه است که البته شناخت تازه و دانش امروز نیست که گروهی بیایند و بگویند با دانش امروز کار کسی در ۵۰ سال پیش را نقد کردهای. این معیارها همان زمان هم همینها بودند.
بر این اساس است که میگویم چریکهای فدایی چون پویان و احمدزاده نمیتوانستهاند به آن گونه از دانش لازم برای اقدام خود اشراف داشته و روشن اندیش بوده باشند که بتوانند مدعی روشنفکری و آلترناتیو دوران خود باشند، هر چند هم که کوشا و جدی بوده باشند که بودند. تا آنجا که به این دو نفر برمی گردد، هر دو از نوجوانی عمیقا مذهبی و مسلمان بودند و در “کانون نشر حقایق اسلامی” در مشهد در جلسههای سخنرانی محمد تقی شریعتی (پدر علی شریعتی) و طاهر احمدزاده (که پدرش مهاجر افغان بود و فرزندانش مسعود و مجید بعدها به چریکهای فدایی و مجتبی به سازمان رزمندگان پیوستند) شرکت میکردند. پویان به گفته باقر پرهام در شورش ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ (که رفقا آن را خیزشی ارتجاعی مینامند) نیز در مشهد شرکت داشت. اینها همه شور جوانی و علاقه زیاد آنها به شرکت و دخالت در مسائل سیاسی جامعه را نشان میدهد که امری است شایسته تحسین برای آن روزها و در عین حال، نشانگر عجله و کمبود صبر و تامل برای درنگیدن در مسائل پیچیدهای چون نقد جامعه ایران بر اساس دانش پایه ای، نقد سرمایه داری و اندیشه مارکس و ادامه آن اندیشه و یا آموزش برداشت لنین از مارکس و تجربههای حزب کمونیست شوروی است. تحصیل و درک این همه زمان لازم میداشت و ممارست. من نمیدانم که آنها زمانی که هنوز زندگی زیرزمینی نداشتند، وقت خود را چگونه میگذراندند اما تبلور دانش موجود در اندیشه هر کسی، خود را در هر خط نوشته، در پندار، گفتار و کردار او نشان میدهد.
در پیش آهنگان جنبش چریکی نمیتوانیم این شناخت و اشراف را، این درنگ در اندیشه و دانش موجود را در پندار، گفتار و کردار آنها بیابیم که هیچ، آنچه مییابیم سلطه نیرومند فرهنگ پیرامون بر آنهاست که خود را در رفتار آنها در خشونت، نارواداری، انحصار حقیقت در دست خود، فداکاری، از جان گذشتگی و شهادت طلبی عاشورایی و دیگر ویژگیهای فرهنگ آن زمان ایرانی نشان میدهد. در حالی که در همان زمان نیز دانش مارکسیسم که آنها مدعی داشتن آن بودند، موجود بود و مارکسیتهای دیگری بودند چون تودهایها که هیچ یک از کارهای اینها را تایید نمیکردند. چریکها اگر فدایی بودند، آنها را سازشگر، رویزیونیست و اگر مجاهد بودند، مخالفان را پیرو سوسیال-امپریالیسم شوروی میخواندند. از این رو، در همان زمان نیز اندیشه نادرستی مبارزه مسلحانه در جامعه ایران تولید شده بود و نمایندگان سیاسی زیادی داشت. اما بر پیروان مبارزه مسلحانه این نادانی و غلبه احساسات بود که حاکم بود. کسی که خود را مارکسیست میخواند و میخواهد نظام سرمایه داری را نقد و با آن مبارزه کند، باید بر اندیشه مارکس اشراف داشته باشد. تنها خواندن و درک نقد مارکس در کتاب “سرمایه، نقدی بر اقتصاد سیاسی” او، دست کم یک سال کار مداوم و فشرده نیاز دارد. مارکس نویسنده خوبی نیست، نمیتواند اندیشه خود را آن گونه که خواننده راحت درک کند بیان دارد و روان نمینویسد. این در زبان اصلی پیداست، چه رسد به برگردان فارسی که هر چند هم موفق باشد (من برگردان فارسی را نمیشناسم. نخستین ترجمه از ایرج اسکندری بود)، زبان فارسی نیز خود مشکلات زیادی در معادل یابی دارد و درک این اثر درخشان و پیچیده را سخت تر میکند. آثار فلسفی مارکس و انگلس که هر کسی که مدعی مارکسیسم باشد باید شماری از آنها را خوانده و فهمیده باشد، دیگر جای خود دارند. آنچه که روشن است، این است که چریکهای مورد نقد من به هر دلیلی که میخواهد باشد، اینها را نمیدانستند که هیچ، به گمانم حتی امروز نیز بسیاری از فداییان و چپها آشنایی چندانی با این آثار ندارند. همین امروز هم “درنگیدن” در مارکسیسم را در نوشتههایشان نمیبینی، دست کم از نوشتههای بسیاری از آنها در باره سوسیالیسم که هنوز هم بخشی در توهم ساختن آن هستند و در سایت کار آنلاین بر اساس سنت دیرین در زیر سایت شعارش را مینویسند، این برداشت نمیشود. شاید برخی از آنها معتقد باشند که مارکسیسم-لنینیسم دیگر کهنه شده است. اما برای اثبات این کهنگی نیز باید بر آن اشراف داشت و آن را نقد کرد. ترسیم آلترناتیو دیگری هم از آنها ندیدهایم. برای آینده هم هنوز چیزی نگفتهاند که توجه روشنفکران را جلب کند.
چریکهای فدایی کاری را شروع کردند که نه تنها نتیجهای نداشت، بلکه با واکنش حکومت شاهنشاهی و ساواک وحشی و زنجیردریده، صدمات زیادی هم به جامعه وارد آوردند. چریکها حتی مردمی که معتقد بودند برای منافع آنها مبارزه میکنند را نیز نتوانستند قانع کنند که هیچ، آنهایی کههادی بنده خدا لنگرودی را در ” شبخوسلات” دستگیر کردند، از فقیرترین همان مردم بودند. شبخوسلات به بیان کسی که اهل آنجاست، یک ناحیه بسیار محروم و فقیر در حومه سیاهکل بود. چیزی که در آنجا روی داد، شروع حماسه انگیز و برنامه ریزی شده یک گروه چریک جانباز نبود ( که همه سازمانها و گروههای فدایی آن را سالگرد بنیان گذاری سازمان مادر خود میدانند، بلکه واکنش به دستگیری تصادفی رفیقشان بود که برای آزادی او بدون آمادگی و بدون فکر به پاسگاه ژاندارمری حمله کردند. میشود حدس زد آنها که غافلگیر شده بودند، در چه شرایط و فضایی عصبی تصمیمی عجولانه گرفتند و احیانا راه دیگری هم نداشتد. در این کار نه دانش و آگاهی، نه اندیشه مارکسیستی و نه هیچ منطق دیگری دست نداشت. اما کار آنها و دیگر مبارزان مسلح تنها به حکومت و ساواک بهانه بیشتر به سرکوب جامعه داد و بسته شدن بیشتر. در سال ۱۳۶۰ نیز دیدیم که مجاهدین با حرکت خود چگونه باعث بسته شدن بیشتر جامعه و سرکوب گسترده همه نیروهای مخالف و موافق غیرمذهبی حکومت اسلامی شدند. این موتور بزرگ بود که موتور کوچک را سوزاند. این تجربه را بارها و بارها داشتهایم.
این انتقاد تنها به چریکهای فدایی نیست. بر اساس بحث بالا پیرامون تاثیر فرهنگ پیرامون بر انسانی که هنوز اندیشه بر رفتارش غالب نیست، شامل همه پیروان ترور و مبارزه مسلحانه نیز میشود، چون مجاهدین خلق مسلمان و مجاهدین خلق مارکسیست-لنینیست که خود را شیعه وار از امروز به فردا “مارکسیست” نامیدند و بعدها سازمان پیکار را پایه نهادند. در سال ۱۳۵۴ وقتی تقی شهرام به اصطلاح مارکسیست شد و سازمان مجاهدین خلق را تکه کرد، مستقیما مرتکب جنایت بزرگی نیز شد. مجاهدین مارکسیست دست به قتل رفقای مسلمان خود زدند. سرگذشت مجید شریف واقفی و صمدیه لباف را دوباره مرور کنید تا ببینید این جنایت است که بر رفتار حاکم است و نه انقلابی گری و هیچ چیز دیگر. در این روزها به نامه لیلا زمردیان همسر مجید شریف واقفی در اینجا دست یافتم که خواندن آن را به همه علاقمندان برای درک شرایط آن روزها توصیه میکنم؛ نامه دست نویس ۵۰ صفحهای که سراسر سردرگمی و وحشت یک زن جوان ۲۷ ساله را نشان میدهد که برایش اسلام و مارکسیسم دو قالب جدا از هم هستند که یا باید به این لبیک بگویی یا به آن. این درک اوست: “دین درستی نداشتم، نه مسلمان بودم نه مارکسیست”! روح نامه، فرهنگ و نگاه چیره بر چریکهای آن زمان را نشان میدهد. در یک جا همه به هم “برادر” و “خواهر” میگفتند. پس از تحول شبانه به مارکسیسم، همه شدند “رفیق”. این روند دگردیسی بود و نه اندیشه و درنگ در دانش. دگم، جزم و اطاعت کورکورانه مطلق از سلسله مراتب حاکم بود. آنهایی هم که کشته شدند، بدون توجه به این که از کدام سازمان باشند، تا امروز همگی “شهید” خوانده میشوند.
از این روست که نوشتههای چریکهای فدایی و دیگران در آن سالها را انشاهای ساده و نامربوط میخوانم که نسبت به آنچه که انجام دادند و بسیاری را نیز به دنبال خود بردند، قابل گذشت و چشم پوشی نیست. حال چه رسد به این که در سال ۲۰۲۱ فداییان و چپهای امروزی بیایند و برایمان از آنها اسطوره چون ، سیاوش و امام حسین سازند و کم کم جشن سیاوشون و عاشورا به راه اندازند. اینجاست که باید به فداییان و چپهای امروزی نیز تردید داشت که به خودآگاهی لازم برای فاصله گیری و استقلال (emancipation) از منش و فرهنگ شیعه گری ایرانی دست یافته باشند.
اینجا در قلب اروپا در قرن ۲۱، اما در بطن فرهنگ اسطوره سازی و شهادت طلبی شیعه ایرانی، عاشورا سازی صورت میگیرد. حتی با پرسش صریح هنوز هم نمیآیند برای ما بگویند که واژههای “فدایی شهید”، “تودهای شهید”، “شهدای سازمان پیکار” و غیره با کدام درک و مفهوم به کار گرفته میشوند. همین امروز خود این واژهها را در گوگل جستجو کنید و ببینید شمار یافتهها را!
آنچه بر پندار و کردار چریکهای آن زمان و بر بسیاری از بازماندگان آنها غلبه داشت و دارد ، فرهنگ پیرامون آنها بود نه آگاهی و خودآگاهی و روشن اندیشی. برای فرهنگ یا فرهنگهای پیرامون و غالب بر آنها، واژههایی از این دست میتوان آورد: فرهنگ شیعه شهادت طلبانه عاشورایی، فرهنگ خشونت و نارواداری، فرهنگ دوری از اندیشه دمکراسی و آزادگی، فرهنگ روستایی، فئودالی، قبیله ای، فرهنگ اطاعت کورکورانه، فرهنگ مرید و مرادی و غیره. حال، این که کدام شخص چقدر از این یا آن فرهنگ را داشت یا دارد، میتواند بسته به جایگاه اجتماعی-فرهنگی او تفاوت وجود داشته باشد. برای ساکنان امروزی اروپا و جهان آزاد که هنوز اسیر این فرهنگ باشند و درنگ نکنند، واژه “بنیادگرا” را نیز میتوان افزود.
هر کسی که بخواهد بر این فرهنگ اشراف یافته و اندیشه دیگری فرای آن بسازد، باید روشن اندیش باشد، بر آن فرهنگ و باورهای خود درنگ کرده و بر آنها اشراف داشته باشد.
چشمها باید را باز کرد و شست.
Bloom, B. S. (1972). Taxonomy of Educational Objectives: The Classification of Educational Goals, D. McKay Company.
Luhmann, N. and A. Kieserling (2002). Die Religion der Gesellschaft, Suhrkamp.