از پس این پرده ی لرزنده می بینم که می خندی چو می گریم
خويي: حالاتا آنجايي كه من بياد دارم، ما ميتونيم بگيم كه دوتا شهر مشهد داشتيم، يكي همان مشهد رضا كه مال امام رضا بود و ديگري طوس كه از آن فردوسي بود، از حرم امام رضا تا باغ نادري ته خيابان حساب ميشد، و از اونجا به بعد بالا خيابان كه ميپيوست مثلاً به آرمگاه فردوسي، باري اين دو شهر بهراستي با همديگر تفاوتهايي داشتند، در بخش ديني شهر، بازار بود و بسياري تاجران، بيشترشون هم بسيار دزد و بهويژه غريب گز، كه زوار امام رضا رو تيغ ميزدند اما در بالاي شهر يعني به سوي طوس هرچه بيشتر ميرفتيم، شهر فرهنگيتر و فرهيختهتر ميشد مردم كمتر متعصب و بيشتر اهل دانش و حتي بگونه ايي جوياي نوآوري و رو به آينده، اين بود كه من دريك محيط متناقض در حقيقت به جهان آمدم. محيطي كه از يك سو سخت دين زده بود و از سوي ديگر نمودهايي از ميهن دوستي و فرهنگ خوايي و پيشرفت درش نمايان بود.
شعر : اينك اينجا ما نشستهايم، با همه دوري زيكديگر به هم نزديك. هم چو گامي پيش در آغاز و گامي پس در فرجام و من انگار از پس اين پرده لرزه ميبينم كه ميخندي چون مي گريم.
و نميدانم چرا آن گونه خوشحالت و نميدانم چرا اين گريه غمگين و نميدانم! باري، اي از گريه اين جايم تا خنده آنجاي تو گمناي هر شب را هيچ ميداني كه ستاره بامدادان و ستاره شام تك ستاره ايي است با دو نام.
من وقتي كه به جهان ميام، يعني از مادر زاده ميشم، بيماريي مي گيرم براي يكي دوهفته كه اسمش آن وقتها بوده راسته روده شدن، مادربزرگ گفته كه من اين پسر را ميبرم، مواظبش خواهم بود. برد و هم موند، پاسخگوي كسي هم نخواهد بود اگر ماندگار شد. و مي گفت كه من رو را البته كار به جايي كشيده بود كه گلين خانم مادر من شيرش را به پاي من ماليده بود كه بهمعناي اين كه من شيرم را بهت حلال كردم برو ديگه، چون رنج داري ميبري. پس از اين كار، مادربزرگ به گفته خودش به روايت خودش من رو برمي داره ميره حرم امام رضا و آنجا گريه زاري ميكنه و خوابش ميبره، بعد يك سيد خوش بالاي، خوش برورويي به خواب مياد و ميگه پاشو مادر پسرت را به تو دادم، بيدار ميشه و يك پنج زاري هم آنوقت تو دستش بوده، انگاري كسي فكر كرده اين گداست بهش كمك كرده بود، باري ايشون من رو ميبره خونه و من زنده ميمانم، چنين بود كه چندساله آغازينم رو بيشتر من با مادر بزرگم زندگي كردم.
دبيري داشتيم بهنام آقاي دامغاني، و دبير ادبيات ما بود، دبير تراز اولي هم بود و من خيلي دوستش ميداشتم، يك روزي اون ميخواست زيباي خاقاني رو ميخواست بخواند كه "خانه دل عبرت بين از ديده نظر كن هان، ايوان مداين را آيينه عبرت دان، رندانه هر قصري پندي دهد نو نو... تا اين را گفت من هم مثل شما خندهام گرفت قهقهه زدم و اين هم با تمام نيرويي در بازويش بود يك سيلي محكم نواخت توي چهره من و گفت پاشو برو بيرون. از آنجا من با اين دبير لج شدم، بد افتادم و در يكي از كلاسهاي بعدي داشت از فردوسي سخن مي گفت و كاري كه براي فرهنگ و زبان ايران كه براي فارسي و ايراني كرده، و من فقط براي اينكه اذيتش كنم، دستم را بالا بردم و گفت بله بفرماييد، گفت آقا مگر چه كار كرده، سه تا شعر و چهار وپنج تا خط شعر گفته مگر اين كار مهميه؟ قهقهه ايي زد و گفت كه پسرجان اگر تو مي گي اين جوري، برو يه سه چهار خطي هم خودت مثل شاهنامه بگو. من هم آمدم خونه و به هر ضرب و زوري بود، انشاي بعدي رو به وزن شاهنامه نوشتم. و بردم و ايشون هم در هر كلاسي وقت انشا هر بار يكي دونفر ميخواست كه بياد انشاشون رو بخونند، آن روز ديدم وقت داره تمام ميشه و ايشون نميگه كه مثلاً خويي تو بيا، خودم گفتم آقا من هم انشا دارم ميخواهم بخوانم، گفت بفرما پسرجان، و رفتم اون شعر رو خوندم ته كلاس ايستاده بود و همينجوري شروع كرد به دست زدن و به بچهها هم گفت دست بزنيد و اومد جلو و گفت پسرجان اين شعر رو خودت سرودي گفتم بله، گفت خيلي خب عالي بود و برايندش هم اين بود كه من نخستين و واپسين سله شعري خودم رو از ايشون دريافت كردم. گزينه شعر پروين اعتصامي.
در دوره دبيرستان 14ساله بودم كه يكي از هم شاگردي هايمهاشم كيمياوي برادر فيلم ساز بزرگ به من يك كتابي آرومك داد دست من و گفت اين رو بخوان و بعد با هم صحبت ميكنيم. و آن كتاب، كتاب پليستر بود همه ميدانيم، اين آغاز سوسياليست شدن من بود.
هوادار حزب توده ايي بودن من هم زياد طول نكشيد، البته به پسر عموي من احمد خويي كه يكي از دوستان اخوان جان بود، ايشون من رو كشوند به... وقتي كه دونست من هم يك چنين گرايشهايي دارم، من رو كشوند به بخش جوانان حزب توده.
در هفده سالگي من يك نخستين دفتر شعرم را به نام بيتاب انتشار دادم كه هنوز شش ماهي نگذشته بود، از ا نتشارش از خودم بيزار شدم كه چرا اينكار را كردم. به نظرم اومد خيلي كار سستيه، علي شريعتي در آنوقت هنوز دكتر شريعتي نبود، در روزنامه خراسان نقدي نوشته بود بهش كه اين طفل يك شبه ره صد ساله ميرود، آقاي احمد احمدي در دو شماره نقد نوشته بود و اخوان جان هم آن وقتها در روزنامه بهنام ايران ما كار ميكرد، فكر ميكنم تنها حقيقتي رو كه شنيدم آنوقت از اخوان بود، كه نوشته بود، "جواني شاعر عذرخواه شعرهاي اوست".
يك آموزگار ديگر شعرهاي من هم در مشهد درود بر او آقاي گلشن آزادي بود، سراينده برو قوي شو اگر راحت جان طلبي كه در نظام طبيعت ضعيف پايمال است. ايشون يك روزنامه ايي هم داشت بهنام گلشن آزادي و من هم در اداره روزنامهاش ميرفتم به ديدنش، بود و بود تا بالاخره هنگامي شد كه من بايد ميرفتم به تهران، براي شركت در كنكور، رفتم كه باهاش خداحافظي كنم، چشاش پر اشك شد، گفتم استاد آره ديگه من بايد بروم گفت بله پسرجان، خدا به همراهت ولي يادت باشه اون هم با گويش مشهدي خودش يادت باشه پسرجان، تهرون محيط خوبي نيستا، از راه بدرت ميكنند پسر، گفت مهدي اخوان را يادته، گفت مهدي اخوان را ميشناسي، گفتم بله البته، ارغنونش رو خونده بودم، فكر ميكنم زمستانش هم درآمده بود، گفتم بله ميشناسمش، گفتها پسرجان، اين پسر تا وقتي كه تو مشهد بود آقا غزل مي گفت حظ ميكرد، قصيده مي گفت از بهار هم بهتر، اما از وقتي رفته تهرون يك چيزهاي خرچنگ قورباغه اي ميگه كه آدم هيچ نميفهمه يعني چي، پسرجان، اسماعيل جان دارم بهت مي گم، مهدي اخوان رفت، به اون راه نري از راه بدر نكنند پسرجان. او نيما شوخيه، نيما يوخيه كيه، اين مردكه نوكر انگليسيايه بهش پول ميدن كه تو ادبيات ما شعرهم ديگه نداشته باشيم. من هم گفتم بله البته من قول ميدهم كه از راه بدر نشم و رفتيم تهران و نخستين كاري كه كرديم كه از راه بدر شديم. با نخستين ديدار كه با اخوان داشتم.
سوال: با عماد خراساني هم آشنايي داشتيد.
اسماعيل خويي : بله باعماد هم بسيار آشنايي داشتم و يك خاطره ايي هم ازش دارم، بيشتر كه نه هميشه ميشه گفت با اخوان ميديدمش، چندين بار خواهش كردم كه عماد جان ما رو مهمان كن به يك دهن آواز، گفت پسرجان حوصله و حالش رو ندارم، ول كن، سرانجام گفتم عماد جان ميخوني يا بخونم، گفت اي، تو صدات خوبه، گفتم خب معلومه، گفت بخون پسرجان، شروع كردم گفت بسه آقا، خودم ميخوانم.
هدفم از رفتن به انگليس آموختن فلسفه بود ولي خب البته من از هنگامي كه توي دبيرستان انگليسي دبيرستاني رو ياد گرفته بودم، دنبال شعر انگليسي بودم، البته نميشد كه اونجا باشم و با شعر انگليسي آشنا نشم.
گوينده: خويي دفتر شعر برترين راهوار زمين را در سال 1346 منتشر ميكند.
خويي: بله برترين راهوار زمين يازده سال بعد از بيتاب اومد، از سوي شعرخوانان استقبال بسيار خوب بود يعني اينكه به اين معنا كه ناشرش كه انتشارات طوس بود و نازنين دوست من، مي گفت خوب ميخرند كتاب رو، ولي از سوي منتقدين در آن زمان من فقط اين حرف رو به تكرار شنيدم كه اسماعيل خويي اخوان زده است و شعرهاش رونويس شعر اخوانه. كه حالا البته الآن هم هنوز ميخونم برترين راهوار زمين رو، شما ميتونيد بخونيد مقايسه كنيد با شعرهاي اخوان، حتي يك سطرش رونويس شعر اون نيست، سبك من همان سبك خراساني نو است كه اخوان بنيان گذارشه.
خويي: از پس اين پرده لرزنده ميبينم كه ميخندي چو مي گريم / نيز ميبينم به چو هرباري من و تابيدن ديگر اشك من بيسود و لبخند تو بيهوده است / بيخيال از ما جهان سرگرم خويش، هرچه زو امروز ديدي ور بردگر ثانيه گوني نيز ديده بوده است وجنيد بودنش خفته به ذهن مام امكان را هم چونان تا بوده ميبوده است.
گوينده: از 24 تا 28شهريور 1347 شبهاي شعر خوشه به ابتكار احمد شاملو درتالار شهرداري تهران برگزار ميشود، حادثه ايي در شعر معاصر كه با استقبال پرشور مخاطبانش روبهرو ميشود .
خويي : احمد جان شاملو درود بر او باد، به من گفت كه يك چنين شبهايي رو ميخواد اجرا، برگزاركنه آيا من شركت خواهم كرد يا نه، كه گفتمهاها شاملوجان چه پرسشي، البته كه خواهم بود، و برنامه كار طوري بود كه من در شب شعر شب آغازين شعر خوندم، وقت براي گفتگو كردن با مردم نمونده بود. بعداً به مردم گفته شد كه شاعران و نويسندگان امشب فردابعدازظهر مثلاً يك بار ديگر در همان باغ انجمن شهر حاضر خواهند شد و به پرسشهايي كه داريد پاسخ خواهند گفت، من در پاسخ به يكي از پرسشها كه حتماً باستي ربطي داشته باشه به شعري كه خواندم، گفتم كه در اين زمينه من بهترين كاري كه ميتونم بكنم اينه كه اين شعر رو براتون بخونم. و شعري است در امتداد زرد خيابان، زردفروشان به چه ميانديشن، صف به صف، ستوار ا يستاده به جايي چون ستونهايي از پولاد كه بر آنها بامي از باد...
گوينده: دريافت جايزه ويژه فروغ براي بهترين شاعر سال فرصتي ديگر براي حضور خويي درجهان شعر است.
خويي: يكي بود، يكي نبود، غير از خدا شيطان هم بود خيلي كساي ديگري هم بودند، منجمله خود من هم بودم، آقاي فريدون فرخزاد هم بيگمان بود و ايشون شبي به من تلفن زد، بي آنكه من شناختي يا آشنايي با ايشون داشته باشم، گفت اسماعيل جان گفتم بله، گفت من فريدون فرخزادم، گفتم درود بر شما بفرماييد گفت ميدوني كه ما يك جايزه فروغ فرخزاد داريم، خب ميدونستم براي اينكه سال پيشش آن را به احمد جان شاملو داده بودند، گفت امسال ما شما رو كانديد كرديم و اميدوارم كه اداهاي روشنفكري در نياري و نخواهي كه ردش كني، و اين جايزه هنوز پا نگرفته ور بيفته.
من گفتم نه نه من اينكار رو نميكنم، براي اينكه به خواهر شما بسيار بسيار احترام مي گذارم. جايزه فروغ فرخزاده، من ميآيم، بي هيچ ترديدي ميام. تا وقتي كه اون مراسم برگزار شد، ايشون تقريبا هر شب به من تلفن ميزد كه ميآيي ها، بله آقا ميام. من يك خورده بدنام بودم بهدليل حاشيههاي چپ در انديشهام، و بعد هم آن روز پيش اومد و رفتيم و جايزه را هم به من اهدا كردند با سرافرازي پذيرفتمش و روي فريدون فرخزاد را هم بوسيدم و آمدم.
صداي تو را رنگ وبوي صداي تو را دوست دارم /صداي تو اندوه خيام را دارد /رنگ وبوي صداي تو را دوست دارم /
ترانه صداي تو را همايون ومژگان شجريان- ميهماني خانوادگي با شجريان
خويي : در آن دم كه از كهكشان ابري از ماهتاب و ستاره نواي غزلهاي حافظ بر آن شادخواران و ميگذاران ببارد، بشارت.
خويي: پيشكش ميكنم اين سروده به روان روشن و نبوغ تابناك صادق هدايت
كام همگان باد روا / كام شما نه /ايام همه خرم و ايام شما نه / زان گونه عبوسيد كهگويي مينوروز در جام همه ريزد و درجام شما نه/و آنگونه شبان دوده كه با صبح بهاري شام همگان مي گذرد، شام شما نه / انگار كه خورشيد بهارانه ايران بر بام همه تابد و بر بام شما نه / اي مرگ پرستان، اي مرگ پرستان، به پژوهيدمه وديدم هر دين به خدا ره دارد اسلام شما نه / اي جز دگر آزاري انعام شمايان همه را عيدي و انعام شما نه / از عشق و جماليد چنان دور كهگويي مام همگان زند بود و مام شما نه / و آنسان چغر آمد دلتان كه از تب دانش خام همگان پخته شود، خام شما نه / اين زلزله كه از علم در كام خرافه است، خواب همه آشوبد و آرام شما نه / اين صاعقه در پرده اوهام جهان ريزد آتش در پرده اوهام شما نه /آنگه ز دواي خرد و عاطفه درمان سرسام جهان دارد و سرسام شما نه.
تلويزيون صداي امريكا-27مرداد93