نویسنده ی کتاب در مقدمه می نویسد: «به
من پیشنهاد شده بود داستان مادر شوهر را از درونش بیرون کشم، خواستم چنین کنم، اما
نتوانستم! نه تنها نتوانستم، که خاطرات دیگری هم در ارتباط با این خانم به یادم
آمد و تنها تغییراتی در آنچه که «درخلوت مصدق» نوشته شده بود وارد آوردم.»
در باره ی دکتر مصدق در دوران معاصربسیار نوشته شده است.
کتاب «با مصدق در خلوتش» یکی از مستندترین روایات زندگی دکتر محمد مصدق است که
توسط شیرین سمیعی، همسر سابق دکتر
محمود مصدق، نوه دکترمصدق و فرزند غلامحسین که اکنون در تهران به کار طبابت مشغول
است، به رشته ی تحریر در آمده و بسیار خواندنی و جذاب است.
شیرین سمیعی روایتی از مصدق نشان می دهد فارغ از تمام
مرزبندیهای سیاسی، مصلحتی، گروهی و خانوادگی. درباره هدفش از این نوشتار مینویسد:
«خود در این نوشتار از حال و هوای دورانی که در آن به سر میبردم و از خلوت زندگی
او بدان سان که ناظر و شاهدش بودم از زبان خود سخن میگویم و از زبان او، آنچنان
که در خاطراتش آورده است. شاید هم پاسخی باشد به پارهای از سوالات که به کرات از
من کردهاند و میکنند که چه میخورد و چه میگفت، چه میپوشید و چه مینوشید،
نزدیکانش که بودند و چهسان با او برخورد میکردند و اما هرگز کسی از من نپرسید به
چه میاندیشید».
نویسنده ی کتاب «با مصدق در خلوتش» از برخی نظرات دکتر مصدق
در سالهای آخر عمر پرده بر میدارد. اما آنچه انگیزه لازم را به شیرین سمیعی داد تا
این کتاب را بنویسد به گفته خودش: «یک نفر از یاران قدیم تقاضای مصاحبهای کرد و
من ترجیح دادم خود بنویسم، چه کلام را نه روان بر زبان، بلکه سهلتر بر کاغذ میآورم».
دکتر محمد مصدق و شیرین سمیعی در احمدآباد
دیدار با محمد مصدق
در احمد آباد
شیرین سمیعی می نویسد: عاقبت به دروازه ی احمد آباد
رسیدیم. درب باز بود و در سمت چپ آن اتاقکی قرار داشت ویژه دو بازرس امنیتی، که
مراقب رفت و آمد ها بودند...اتومبیل مقابل خانه ایستاد و ما پیاده شدیم. دکتر مصدق
که همگان „آقا“ یش می نامیدند، بجز فرزندان و نوادگان که „پاپا“ صدا می زدند،
پای در حیاط نهاد. خودش بود و من برای نخستین بار او را آن چنان که تصور می کردم
و بود، از نزدیک می دیدم. صحنه چون خوابی بود که پس از سال ها تعبیر می شد. می
ترسیدم همچنان در خواب باشم، چشم بگشایم و اثری از او نبینم. باور نمی کردم که این
من باشم و در جوار او ایستاده. خیره بر او چشم دوخته بودم و جز او نمی دیدم. بلند
قامت بود، پشتش اندکی خمیده، عصایی در دست و کت و شلواری برک مانند بر تن داشت.
بعدها دانستم که از سرما می هراسد و تن پوش هایش را هم تماماًً خیاط ده می دوزد.
غلامحسین خان وخانمش با احترام به نزدیک او شدند و من
همچنان مات و مبهوت در کنارش ایستاده بودم و براندازش می کردم. جرأت نمی کردم گام
به جلو نهم. غلامحسین خان به سوی من بازگشت، دست بر پشتم نهاد و مرا نزدیک او برد
و گفت: „ پاپا، شیرین خانم محمود.“ من لال شده بودم و نمی دانستم چه بگویم. تا به
آن روز رابطه مان نامه نگاری بود و خوشبختانه از عشق و احساسم به تفصیل برایش
نوشته بودم و می دانست دوستش می دارم. دست بوسی و پا بوسی در خانواده ی ما مرسوم
نبود اما در چنین لحظه ای از انجامش ابایی نداشتم. چه ابر مردی می دیدم شایان
احترام. من سلام کردم، درست بخاطر ندارم چه گفتم. شاید گفته باشم اجازه بفرمائید
دستتان را ببوسم یا جمله ای نظیر آن، که او رخصتش نداد و اما بیاد می آورم که در
آن لحظه در آن مکان، شهامت آن یافتم که در چشمانش بنگرم و باو بگویم سال ها در
آرزوی یک چنین روزی بودم و خوشوقت از زیارتتان، چه بگویم که در آن لحظه سیرعرش می
کردم و دلم می خواست فقط تماشایش کنم.
می دانستم که غروب جملگی به شهر باز می گردند و تنها
من می مانم و او. از تصورش از شادی درپوست نمی گنجیدم و در انتظارش دقایق می شمردم،
چه می توانستم از نزدیک و به دور از چشم اغیار لمسش کنم، کشفش کنم و از آنچه کشف
کرده ام لذت برم. بسان دلداده ای که پس از سال ها انتظار، عاقبت به وصال معشوق می
رسد، در التهاب بودم در انتظار شب.
نویسنده ی کتاب «با مصدق در خلوتش» می نویسد: „غروب
شد. سرانجام همگان رفتند و مرا با او تنها گذاشتند. در این نخستین خلوت بیش از هر
چیز مجذوب آداب دانی او شدم، چرا که ملاحظه ی ادب بسیار می کرد، در آن یگانه بود
و تماس با دیار فرنگ بر تربیت اصیل سنتی اش افزوده. پس از چندی با طنز و شگردهایش
نیز آشنا شدم. دو به دو در حیاط، نزدیک درب ورودی ساختمان به زیر چراغ نشستیم، هم
آن جا شام خوردیم و از هر دری سخن راندیم: از محمود و زندگی دانشجویی، از دانشجویان
و ایرانیان خارج از کشور، از سیاست، گفتار پراکنده بود و می چرخید تا به اصل کلام
رسد.
من هنوز پروای سئوال نداشتم، بیش تراو می پرسید، نرم
گونه و با احتیاط، و من پاسخش می دادم. او در این گفت و شنود در چشمانم می نگریست
گوئی می خواست احوال درونم را دریابد و میزان صداقتم را بخواند تا مرا آن چنان که
بودم بشناسد و حال و هوای من دستگیرش شود. من نیز چشم در چشمان او دوخته، بی پرده
هر آنچه را که در دل داشتم بر زبان می راندم، چرا که خواست او خواست من نیز می بود،
من هم مایل بودم تا آنچنان که هستم بنمایم. از برق نگاهش عیان بود که تیز هوش است
و آدم شناس، حق ز باطل می شناسد و نیرنگ دراو کارگر نیست. این گفتگو پایه نزدیکی
ما شد و باعث لطف و مهرش به من، و من بنیانگذار رابطه ای که تا روز مرگش بر قرار
ماند. در این نخستین خلوت آن چنان خود را به او نزدیک یافتم که پنداری سال هاست
با او مأنوسم و محشور. بی گمان رفتار او می بود که این چنین حس غربت و بیگانگی را
از من زدوده بود."
شیرین سمیعی می
نویسد: در احمد آباد یک موتور برق بود که به هنگام غروب آفتاب آن را روشن و درست
بخاطرم نیست، حدود ساعت نه یا ده شب خاموشش می کردند. دکتر مصدق وقتی دانست من
دیر وقت می خوابم دستور داد تا زمانی که درآنجا ماندگارم، استثنائاً یک ساعت بعد از
موعد مقرر موتور برق را خاموش کنند. سپس برایم شمه ای از آداب مردم ده گفت که
سحرگاه بیدار می شوند و شب ها زود به خواب می روند و بدین سبب مایل نمی بود متصدی
موتور برق را که از اهالی ده بود و در آن خانه سکونت نداشت، بیش از این بیدار
نگاه دارد. حتی به او گفت که به سرایش رود و برای خاموش کردن باز گردد. به عیان
می دیدم که نادانسته آداب و رسوم خانه اش را بهم پاشیده ام، شرمنده شدم و به چاره
بر خاستم. در درون تمام اتاق ها شمعدانی بود و شمعی، گفتم نیازی به برق نیست و به
بر قراری رسم دیرین اصرار ورزیدم.
دکتر مصدق و عروسش شیرین سمیعی در احمدآباد اطاق های خواب در طبقه دوم قرار داشت. در یک سمت خوابگاه و حمام خودش بود و
درسمت دیگر اتاق نشیمن و تختخواب از برای میهمان. دراین سرای کتاب بود و دیوان
حافظی از قزوینی که روزی آن را به خودم بخشید. نمی دانم کی به خواب رفتم، اما می
دانم چه زمان از خواب برخاستم. آفتاب پهن بود و ساعت از ده بامداد گذشته. تا زنده
ام این روز را بخاطرخواهم داشت.
سلانه سلانه از اتاق به بیرون آمدم، مستخدمه را دیدم مضطرب، پشت درب اتاق به
انتظارمن نشسته است، تا مرا دید مهلت نداد پرسشی کنم با آوائی که سرزنش درآن
نهفته بود به من گفت:“ آقا چای ننوشیده اند واز ساعت هفت صبح همچنان در انتظارتان
نشسته اند که با شما صبحانه میل کنند.“ گفتم:“ ای داد! پس چرا بیدارم نکردی؟ „ گفت:
اجازه نفرمودند.“ گفتم:“ پنهان ازاو بیدارم می کردی.“ گفت: „ اجازه نداشتم.“
نه در خانه غلامحسین خان از این خبرها بود و نه من در انتظاریک چنین احترام و
میهمان نوازی از سوی آن چنان صاحبخانه ارجمندی. دوان دوان، بدون آن که دست و رویم
را بشویم خود را بدو رساندم و او را پشت میز صبحانه به انتظار خود نشسته یافتم.
تا مرا دید دستور داد چای بیاورند. من خجلت زده روبروی او نشستم و از او فراوان
عذر خواستم و اعتراف کردم به این که سحر خیز نیستم و عادت به خوردن صبحانه ندارم
و تمنا نمودم که از این پس طبق روال چایش را بنوشد که به غیر آن تا صبح
بیدارخواهم ماند تا بتوانم در ساعت موعود در کنارش بنشینم. پذیرفت و از آن پس به
انتظارم نماند.
از فردای آن روزهنگامی که از خواب برمی خاستم او چایش را نوشیده بود و در حیاط
نشسته. من بدو می پیوستم، هندوانه ای می خوردیم و گپ می زدیم و به بازی تخته نرد
می پرداختیم. من روزبه روز به او نزدیک تر شدم و گستاخ تر. بی پروا، با او از
آنچه که در دل داشتم سخن می گفتم. در آن لحظات و در کنارش از تمامی اطرافیان، خود
را بدو نزدیک تر می یافتم چرا که از میان خلق برخاسته و بدو پیوسته بودم. دیگران
وابستگی نسبی داشتند و من خود، او را جسته و یافته بودم. پیش از آن که پدر بزر گ
شوی من شود، معبود من ایرانی بود و خدمتگزار سرزمین من، و من این رابطه ی دیرینه
را درحضورش شدیداً احساس می کردم. شاید به همین خاطر، هیچ زمان به من بیگانه
ننمود چرا که به من و امثال من بیشتر از خویشان خود تعلق داشت و به راستی این چنین
بود و او بدان آگاه. من خود را در جرگه فرزندانی می پنداشتم که پاس خدمتش را
داشتند ودوست داشتند و دوست تر می داشتم همچنان در شمار انبوه یاران ناشناخته اش
باقی مانم که نه نان اسمش را می خوردند ونه به گدائی حرمتش دست دراز کرده بودند،
در میان آنان احساس آزادی بیشتری داشتم، نام او بر روی من از تحرکم کاسته بود.“
دکترمصدق ونتیجه اش رامین مصدق، فرزند دکترمحمود مصدق وشیرین سمیعینویسنده ی کتاب
«با مصدق در خلوتش» درباره ی واژه بیگانه از قول مصدق مینویسد: «برای من و
کسانی مثل من بیگانه، بیگانه است. در هر مرام و مسلکی که باشد. ولی چه میتوان کرد
که هر دسته از عمال بیگانه میخواهند ارباب خود را به این مملکت مسلط کنند و کسانی
مثل من را از بین ببرند.»
شیرین سمیعی در این
کتاب از مسائلی سخن رانده که تاکنون در مورد دکتر مصدق گفته نشده بود. او همچنین
پاسخ سوالاتی را که از دکتر مصدق، پدر بزرگ همسرش پرسیده مینویسد که تاکنون این
موارد برای ما عرصهای ناشناخته بود. به عنوان مثال شیرین سمیعی در مورد قیام ملی ۳۰ تیر از زبان دکتر مصدق مینویسد: «... به حضور
اعلیحضرت شرفیاب شدم.... اعلیحضرت عجولانه قدم میزدند، به محض ورودم به سمت من
آمدند.... آستین کتم را گرفتند و مرا به کنار میز کارشان کشاندند.... با اضطراب،
مکرر میپرسیدند تکلیف من چه میشود، تکلیف این شلوغی چه میشود و چه باید کرد،
تکلیف مرا معلوم کنید، وضع من چه خواهد شد؟.... عرض کردم قربان، خاطر مبارک آسوده
باشد.... قیام ۳۰ تیر
برای خود من هم غیرمنتظره بود. من به فکر آنکه میروم تا باری دگر خانهنشین شوم و
ابدا در انتظار همچو حادثهای نبودم».
نویسنده در بخش «مصدق که بود» می نویسد: مصدق اصولاً کاری به کار مذهب و
معتقدات کسی نداشت و هیچ گاه برای مبارزه با آن برنخاست و درگیری با مذهب را به
صلاح ملک و ملت نمی دانست. ندیدم کسی را به خاطر آن ملامت، و یا مذهب را به خاطر
مذهب بکوبد، اما به جدائی دین از دولت اعتقاد تام داشت و کتمانش نمی کرد. تکیه بسیار
برآموزش، دانش، آزادی و رفاه ملت می کرد. بارها از او شنیدم که می گفت با اسلحه به
جنگ خرافات رفتن خطاست و هر زمان که در دفاع از عقایدم تند می تاختم، مرا از آن
منع می نمود. روجانیت نیز هیچ زمان قاطعانه از مصدق پشتیبانی نکرد. غلامحسین خان
از تعریف هایی که می کرد نام مرد خیّری را می برد که نگران زندگی مصدق در زندان
بود. روزی به نزد آیت الله بروجردی رفت تا از نخست وزیر سابق نزد شاه وساطت کند و
آیت الله نپذیرفت. در خاطراتش نیز از این ماجرا یاد می کند و می نویسد: مرحوم حاج
سید رضا فیروزآبادی به مطب آمد و گفت رفته بودم دیدن آیت الله بروجردی. درخواست
کردم نامه ای به شاه بنویسد و خاطرنشان سازد که مصدق به این مملکت خدمت کرده است و
نفوذ انگلیسی ها را از کشور قطع نموده، شایسته نیست و به صلاح اعلیحضرت هم نیست که
چنین رفتاری با او بشود. روزگار بالا و پائین دارد. تاریخ همه این وقایع را ثبت می
کند. آیت الله در پاسخ گفته بودند: "حرف های شما را قبول دارم، اما مصدق به
روی انگلیسی ها پنجول زده، شفاعت او دشوار است."»
نویستده در همین بخش ادامه می دهد: «دیگر این که برخلاف تصویری که از مصدق در
یک فیلم ایتالیایی ارائه شد، هیچ زمان او را تسبیح به دست ندیدم و عادت به بازی با
آن نداشت. تصویر او را در این فیلم درست برخلاف آنچه که بود، نشان دادند. مصدق
همانطور که رفت، بسیار مرد بانزاکتی بود و هیچ گاه با گستاخی و آنچنان که او را در
صحنه ای می نمایند، با شاه رو به رو نشد و تا پیش از سفر نمایشی شاه، همواره خودش
به دربار می رفت و پس از آن هم آمدن پادشاه را به نزد خود دون مقام سلطنت می
پنداشت.»
احمد آباد، خانه، زندان و آرامگاه دکتر محمد مصدق بیماری و مرگ محمد مصدق
شیرین سمیعی ادامه می دهد: مصدق را عارضه ای افتاد و غده ای بر صورتش هویدا
شد…. و اما از برای درمان پدرش، غلامحسین خان بدون ان که از او بپرسد، خود توسط
پرفسور یحیی عدل، از شاه تقاضا کرد که اجازه دهد او را روانه دیار فرنگ کند و شاه
نپذیرفت و پیام داد می توانند برای شفایش ازهر پزشک متخصصی که مایل باشند دعوت به
ایران کنند. هنگامی که پسر کلام شاه را به پدر بازگو نمود، مصدق سخت برآشفت و به
پسرش پرخاش کرد و گفت: „ که به تو گفت من قصد سفر به فرنگ را دارم؟ غلط کردی
سرخود از شاه اجازه گرفتی. اصلاً نیازی به متخصص از فرنگ نیست که شاه اجازه بدهد
یا ندهد. ابداً لازم نیست کسی را از خارج بیاورید و من هم پایم را از این مملکت
بیرون نخواهم گذاشت…“
به هنگام بیماری مصدق، با کسب اجازه از شاه، به همراه محافظینش که همچو سایه
به دنبالش بودند، برای درمان به تهران آمد. در خانه غلامحسین خان مسکن گزید. خود
در طبقه اول و نگهبانان در اطاق دفتر، در طبقه هم کف،.. اقوام می توانستند به عیادت
آو آیند و مأمورین، چه در خانه و چه در بیمارستان اسامی را می پرسیدند، می نوشتند
و گزارش می دادند.
از میان پزشکانی که برای در مانش دعوت شدند، اسامی دکتر احمد فرهاد و دکتر
اسمعیل یزدی را بخاطر می آورم، چون هر دو را از پیش دیده بودم و می شناختم. مصدق
دهانش را گشوده بود و دکتر یزدی در حین معاینه به او گفت شما مرا بخاطر نمی آورید،
من در زمان نخست وزیری شما یکبار به ملاقاتتان آمدم. عضو اتحادیه دانشجویان بودم
ودر خواستی داشتیم. مصدق تا این سخنان را از او شنید، فوراً دست هایش را پس زد و
دهان خود را بست و با تبسمی به او گفت:“ آقای دکتر، پیش از معاینه، بهتر است اول
بفرمائید تا بدانم آیا در آن زمان درخواستتان را انجام دادم یا خیر؟“
غده را سرطانی تشخیص دادند. عده ای از بزرگان موافق عمل جراحی بودند و عده ای
مخالف آن. پس از شور، تصمیم برآن شد که غده را بیرون آورند و به این منظور بیمار
را به بیمارستان نجمیه بردند. عجب آن که پس از عمل جراحی، حال مصدق روز به روز
وخیم تر می شد و ناچار از او همچنان پرستاری کردند تا روزی که چشم از جهان فرو
بست.“
„ صبح روز مرگ مصدق(چهاردهم اسفند ماه ۱۳۴۵) به بیمارستان رفتم، در راهرو به خانم پرستاری بر خوردم که دیده بودم چه سان
از جان و دل به او می رسید. نامش را از یاد برده ام اما چهره اش را همچنان بخاطر
دارم. از من پرسید:“ می خواهید او را ببینید؟“ من سری تکان دادم، او مرا به سمت
اتاقی هدایت کرد و دربش را گشود. من به درون رفتم و خانم پرستار درب را بر روی من
بست و خود بیرون شد. من ماندم و او، در سکوتی ژرف که فضا را می پوشاند. خاموشی
سنگین بود ومن بار وزنش را با تمام وجود، در درون و برون خود احساس می کردم. برای
نخستین باردر زندگی، خود را با پیکر بی جانی در یک چنین سکوتی تنها می یافتم. می
دانستم که این آخرین خلوت ما است و اما نمی دانستم که چه بایدم کرد.
تختخوابی در گوشه اتاق و او برروی آن، لابد رو به قبله، دراز کشیده بود و
ملافه سفیدی سراپایش را می پوشاند. مدتی بی حرکت در کنارش ایستادم و غرق در همان
سکوت عمیق تماشایش کردم، سپس جرأت یافتم و آهسته ملافه را از روی صورتش پس زدم،
تا به آن روز جز بر روی پرده سینما مرده ای ندیده بودم. چشم براو دوخته، تماشایش
کردم می دانستم که آن اتاق و آن سکوت را برای همیشه بخاطر خواهم سپرد. خفته بود
در خوابی که بیداری نداشت و من همچنان در کنارش ایستاده بودم، مدتی گذشت تا به
خود آمدم و دیدم که اشک می ریزم. برای اولین بار پس ازمرگ پدرم درسوگ کسی گریه می
کردم، در سوگ پیر مرد برک پوش عبا به دوش تنهائی که بالاجبارهرروز دراحمد آباد،
کنج حیاط می نشست وافسوس شکست نهضتش را می خورد، نه درسوگ آن مصدق مبارزی که نفت
را ملی کرده بود، چرا که او نیازی به اشک من نداشت. سال ها بود که ملت ایران
درماتم از دست دادنش عزادار می بود. من به حال خود اشک می ریختم که در میان اغیار
تنها مانده بودم، برای آن بزرگوار پر مهری که سایه بر سرم افکنده بود و هیچ زمان
رهایم نساخت…“ (
و
من در آن روز و آن ساعت، یک تن از فرزندان راستین مصدق را به چشم میدیدم که راه
مزارش را میجوید و با خود میاندیشیدم مصدق را با یک چنین فرزند وارستهای
هیچگونه نیاز به نوادگانی که فرسنگها از او و آرمان او بدورند نیست. مرد جوان بدرون اتاق رفت و هنگام خروج از آن دیگر شاخه گلش را به دست
نداشت. در آن روز آن مرد در میان ما تک بود. تنها آمد تنها
ماند و تنها رفت... تنها نگاه و حالتش بود که
این چنین جمع را گرفته و سکوتش که همه را وادار کرد به تماشایش بایستند.
شیرین
سمیعی در پایان کتاب مینویسد: «به او بالیدن چه آسان و چو او زیستن چه مشکل؛ یکه بود و بی مانند و
تا به امروز نیز، همچنان در درون خانواده اش بی همتا مانده است و در بیرون از آن
نامدار و سرفراز؛ چرا که در طول عمرش سخن جز به حق نگفت و به ناحق نپیوست. راه آزادی
را از برای ملت ایران بگشود و طعمش را هرچند بس کوتاه، بدو بچشاند. غرور و سربلندی
را به او بنمود و چشمانش را بر روی مکر استعمارگران باز کرد. تسلیم زور نشد و سر
در برابر زورگویان فرود نیاورد. به دنبال نام نرفت و در پی جاه و مال نشد. با دشمن
ستیز کرد و سر به اجانب نسپرد. پای بر معتقداتش ننهاد و از مبارزه، هیچ زمان
نهراسید. به خاطر آرمانش به زندان رفت، مرگ به جان خرید و عمری را در تبعید، به
دور از خانه و خانمان گذراند. این چنین بود که برگزیده ایرانیان گشت و نماد آزادگان
ایران زمین؛ به دل ها راه یافت و یادش زنده و نامش جاودان بماند، نه به خاطر اسم و
رسم و نه به خاطر ثروت و مقام و ایل و تبارش، فقط به خاطر آنچه که بود و کرد و آن
چنان که زیست. سرانجام نیز رسید به انچه که سزاوارش بود. روانش شاد.»
دکتر
پرویز داورپناه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کتاب «با
مصدق در خلونش»
نویسنده: شیرین
سمیعی
ناشر: انتشارات ره آورد - آمریکا
چاپ
اول: فوریه ۲۰۲۱ ، قیمت: ۲۰ دلار
rahavard@rahavard.com