به کيان پيرفلک که فقط نُه سال داشت
رنگين کمون خوشگل،
يک و دو و سه و هفت،
وقتی منو می کُشتن،
خدای تو کجا رفت؟
.
نديد به من حمله شد؟
نديد دارم می ميرم؟
نگفت که از دستشون،
اسلحه رو بگيرم؟
.
يادت مياد چه جوری،
پُل بستی تو آسمون؟،
از خنده های خورشيد،
تا گریه های بارون؟
.
يادت مياد تو دفتر،
شکلتو می کشيدم؟
رنگاتو می شمردم؟
پهلوی هم می چيدم؟
.
يک و دو و سه و هفت
تو عدد اميدی
هفت روز هفته هستی
هفت سين روز عيدی
.
هفت مياره به يادم،
قصه ی هفت خوانو
کشتن دیو سفيد،
رستم پهلوانو
.
رستم بیا به ميدون
ایرانو خون گرفته
دیو سفيد ظالم
راه جنون گرفته
.
رستم بیا به ميدون،
تو نقطه ی یقينی
طلوع صبح رويش
اميد آخرينی ...
پيرايه يغمايی
*به کيان پيرفلک که فقط نُه سال داشت
و خدايش، خدای رنگين کمان بود *