به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۹

دلنوشته مریم باقی برای خواهرش

خواهرمهربانم منیره، می توانم احساس تو را در آن روز که چیزی از ازدواجت نگذشته بود و پدر دوباره و برای چهارمین بار به زندان رفت درک کنم. عزیز دلم، غم مخور
گویی ناگزیریم از تکرار سرنوشت. یک دهۀ گذشته نیز که پدر از زندان به مراسم ازدواج من آمد و بازگشت، تا سه سال پیاپی حضور داماد تازه اش را در میان خانواده احساس نکرد. تفاوت در این است که محمد پیش از مراسم ازدواج ما از زندان آزاد شد اما اینک دشوارتر است چه اینکه علی، 50 روز از آغاز زندگی مشترک تان نگذشته بود که بازداشت شد و شکوفه های بهار زندگی زیبایتان گرفتار سرمای این زمستان شده است.
با ورود علی به خانه ما، من و هم محمد که هیچگاه برادری نداشتیم تازه معنای داشتن یک برادر را می فهمیدیم. او درعین جوانی در اوج پختگی است و بازداشتش، تو را که پاره ای از وجودم هستی بیش از پیش به من شناساند. با آن که می دانستم دلتنگ علی خواهی شد اما روز پس از بازداشت او، هنگامی که همسرت را برای بازرسی خانه و محل کار آورده بودند دیدی، با آرامش او را در میان ماموران بدرقه کردی و گفتی قدم هایت را محکم بردار، منتظرت می مانم و من هم به تو بالیدم. هنگامی که مادرش با دیدن پسرش به همراه ماموران، پایش سست شد، تو با صبوری و دلداری، زانوان مادر نگران را قوت بخشیدی و من نیز قوت گرفتم که خواهرم، آن دختر بازیگوش و احساساتی دیروز، اکنون چه نیکو تکیه گاه دیگران شده است. گرچه می دانی همسرت بی گناه و مبرا از هر اتهامی است و این اقدام بیشتر به یک سوء تفاهم می ماند اما به او گفتی و همه ما شاهد بودیم که در عقدنامه ات شرط زندانی شدن همسر را برای جدایی، برای همیشه پاک کرده و زیر آن را امضاء کردی. این یعنی دوری اجباری، قلب شما را از یکدیگر دور نخواهد کرد. گویی زندگی مشترک 50 روزه شما ژرفایی 50 ساله دارد. منیره جانم، خوب از مادرمان مشق استقامت را آموخته ای، از او که برایمان تجسم بردباریست. عزیزم، نگران مباش که این تجربۀ عشق و بردباریِ آغاز زندگی مشترک تان، تارای آینده دراز شماست.
علایق علی در زندگی پس از خانواده ، کتاب بوده است و فیلم و فرهنگ و با نگاهی فراخ به دنیا می نگرد حال آنکه اینک جوانانی را می پسندند که دنیا را فقط از دریچه تنگ حاکم بنگرند.او به عنوان یک ببیننده جوان و فهیم، سیاست را می فهمد اما بازیگر سیاسی نبوده و بازجویانِ او هم واقفند و هنوز ندانسته ام چرا با او چنین کردند. نمی دانم پدرمان از بازداشت تازه دامادش باخبر شده است یا نه اما می دانم که این اتفاق تنها او را بر عقیده و راهش اش راسخ تر خواهد کرد و بر استقامت او خواهد افزود.
نه تنها برای پدرمان، عماد و یا همسر تو و برادرم علی که برای پدران و مادران و فرزندانی که به جبر، داغ دوری را تحمل می کنند یک دم نیاسوده ام و در عجبم از کسانی که به بهانه های واهی بند و زندان را تجویز می کنند و آسوده اند و با ادعای دینداری به قدر ذره ای هم از اعمالشان در دنیا،از پروردگار حاضر و ناظر نمی هراسند.
شب بود و من در تب و تاب. به یاد پدر و پدران در بند بودم و به تو و همه جوانانی می اندیشیدم که در روزهایی که باید شیرین ترین روزهای زندگی شان باشد چنین تلخ کامشان می کنند. راه می رفتم
 و این شعر فریدون مشیری را که گویای حالم بود می خواندم:
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم برپنجره ها
من دچار خفقانم خفقان!
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم:
آی!
با شما هستم!
این درها را باز کنید!
من به دنبال فضایی می گردم:
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که از آنجا نفسی تازه کنم.
آه!
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد!
من به فریاد،
همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند
... مریم