آلن بديو ترجمه ناصر فكوهي از «لوموند»
نژادپرستيِ روشنفكران
«آلن بديو»، فيلسوف و نويسنده فرانسوي متولد 1937، در حال حاضر استاد فلسفه دانشسراي عالي فرانسه (اكول نورمال) است.
اين مقاله روز پيش از دور دوم انتخابات رياستجمهوري فرانسه در روزنامه «لوموند» منتشر شده است و بديو تعمدا بر آن بوده كه پيش از روشن شدن نتايج نظرش را درباره سهم روشنفكران و بهويژه روشنفكران چپ فرانسه كه خود يكي از برجستهترين آنها است، در بالا گرفتن آراي راست افراطي و احساسات ضد خارجي در اين كشور بيان كند.
عنوان مقاله، عنوان اصلي خود مقاله است.
عنوان مقاله، عنوان اصلي خود مقاله است.
بالا بودن آراي «مارين لوپن» [ نامزد راست افراطي و نژادپرست در انتخابات رياستجمهوري فرانسه در 2012] هم باعث تاسف است و هم شگفتآور. همه به دنبال يك توضيح هستند. آدمهاي سياسي، دست به دامن يك جامعهشناسي پيشپا افتاده، شدهاند: فرانسه اقشار پايين، شهرستانهاي دورافتاده، كارگران، آدمهاي كمسواد كه از ترس جهانيشدن زير فشار كاهش قدرت خريدشان، بيساماني پهنههاي زندگيشان، حضور غريبههاي غريب در كنار دستشان به مليگرايي و بيگانه هراسي پناه بردهاند، اين توضيح است.
البته از ياد نبردهايم، كه همين فرانسه «عقب افتاده» بود كه پيش از اين هم متهم ميشد عامل پاسخ منفي به رفراندوم پروژه قانون اساسي اروپا، شد. فرانسه «عقب افتاده»اي كه در مقابل طبقات متوسط شهري تحصيلكرده و مدرن، دايما تلاش ميشد و شود آن را به مثابه نخالههاي اجتماعي دموكراسي بسيار معتدل ما علم كنند.
بهتر است بگوييم اين فرانسه پايين دست، در اين شرايط آدم ابله داستان فرض ميشود، آدمي دست خالي و گاوي پيشاني سفيد كه مهر «عامهگرا» بر او خورده است و متهم ميشود تمام شيطان صفتي و زيانهاي لوپني از او ريشه گرفته است. اما بايد گفت، اين نفرت سياسي – رسانهاي عليه «عوامگرايي» (پوپوليسم) به خودي خود امري عجيب است. آيا ميتوان شك كرد كه قدرت دموكراسي كه ما آنقدر به آن آلرژي داريم، نسبت به مردم عامه بيتفاوت باشد؟ به هر حال نظر مردم آن است كه هر چه بيشتر چنين است، زيرا در برابر اين پرسش كه: «آيا فكر ميكنيد مسوولان سياسي دغدغه مسايل شما را دارند؟» پاسخ كاملا منفي يعني «ابدا» از 15درصد در مجموع در سال 1978 به 42درصد در سال 2010 رسيده است؛ در حالي كه كل پاسخهاي مثبت به اين پرسش (يعني «خيلي زياد» و «تا اندازهاي») از 35درصد به 17درصد (در اين مورد و ساير موارد آماري استناد ما به شماره ويژه مجله اسپري(Esprit) با عنوان «مردم، بحران و سياست» است كه گي ميشله(Guy Michelet) و ميشل سيمون (Michel Simon) منتشر كردهاند، است) بايد گفت در روابط ميان مردم و دولت اعتمادي وجود ندارد و اين كمترين چيزي است كه ميتوان گفت.
آيا بايد از اين امر نتيجه گرفت كه دولت ما مردمي را كه شايستهاش باشند ندارد و اينكه آراي سياهانديشانه لوپني گوياي اين كمبود مردمي است؟ در اين صورت شايد لازم باشد براي تقويت دموكراسي، همانگونه كه برشت به طنز ميگفت، اين مردم را با مردم ديگري عوض كنيم...
تز من بيشتر آن است كه بايد دو مقصر ديگر براي صعود راست افراطي در فرانسه مطرح كرد: يكي مسوولان سياسي پيدرپي در دولتها، از چپ گرفته تا راست و ديگري بخش قابل توجهي از روشنفكران.
به عبارت ديگر به گمان من فقراي شهرستاني ما نبودهاند كه تصميم گرفته باشند حق ابتدايي زندگي يك كارگر را در اين مملكت، حال با هر مليتي كه دارد، براي زندگي با زن و فرزندانش محدود كنند بلكه يك وزارتخانه سوسياليستي و سپس تمام وزارتخانههاي بعدي (راست) بودند كه چنين كردند و اين گسستها را بهوجود آوردند. يك شهرستاني كمسواد نبود كه در سال 1383 اعلام كند: اعتصابيون كارخانجات رنو «كارگران خارجي [البته درست است كه آنها واقعا اكثرا الجزايري و مراكشي بودند] هستند... كه شورشياند و گروههاي مذهبي و سياسي آنها را تحتتاثير قرار دادهاند و باعث ميشوند چنين عمل كنند و اين امر رابطه چنداني با واقعيتهاي جامعه فرانسه ندارد.»
بله، اين جملات نه از زبان يك آدم كمسواد، بلكه از زبان نخستوزير سوسياليست وقت فرانسه خارج شده بود كه با چنين اظهاراتي طبعا سبب خوشحالي بيحد «دشمنانش» در راست نيز ميشد. چه كسي بود كه اين فكر «ناب» به سرش زد كه بگويد: لوپن مسايل درستي را مطرح ميكند؟ [اما پاسخهاي نادرستي به آنها ميدهد] آيا اين فرد يك فعال سياسي حزب لوپن در آلزاس بود؟ خير، او يكي از نخستوزيران فرانسوا ميتران [رييسجمهور دست چپي فرانسه] بود. عقبافتادههاي پشتصحنه نبودند كه مراكز زندانيكردن مهاجران را ساختند و به دور از هر گونه حقوق و قوانين واقعي، امكان به دست آوردن مجوزهاي لازم براي حضور در خاك فرانسه را ناممكن كردهاند، بلكه مسوولان سياسياند كه چنين ميكردند و ميكنند.
وانگهي آيا واقعا مردم جان به لب رسيده حومههاي فقير شهري فرانسه هستند كه امروز در سراسر جهان، ويزاهاي اين كشور را به صورت قطرهچكاني به همه ميدهند و در فرانسه براي پليس، سهميههاي مشخص در اخراج مهاجران تعيين ميكنند؟ تصويب قوانين پيدرپي براي محدودكردن حقوق اين مهاجران، به بهانه آنكه فرهنگ آنها با فرهنگ ما تناسب ندارد و حملهبردن به حق آزادي و برابري ميليونها انساني كه در كشور ما زندگي ميكنند، آيا كار «عوام» افسار گسيخته است يا كار مسوولان سياسي؟
در پشت همه اين فعاليتهاي قانوني بهسادگي بايد دولت را ديد، همه حكومتهاي پيدرپي در فرانسه از «فرانسوا ميتران» چپ گرفته تا «ساركوزي» امروز. در اين مورد بد نيست اشاره كنيم كه «ليونل ژوسپن» نخستوزير چپ فرانسه به محض رسيدن به قدرت اعلام كرد كه به هيچوجه قصد ندارد دست به لغو قوانين ضدخارجياي بزند كه «شارل پاسكوا» وزير راست پيش از او، به تصويب رسانده بود؛ «فرانسوا اولاند» سوسياليست هم امروز پيش از انتخابات اعلام ميكند كه پرونده خارجيان بدون مدارك شناسايي، در دوره او به همانگونهاي بررسي خواهند شد كه در زمان ساركوزي ميشدند. تداوم در يك سوگيري مشترك است كه به انديشههاي ارتجاعي و نونژادپرستانه دامن ميزنند و نه برعكس.
اما آنچه شگفتانگيز است، اينكه چپ، هرگز با قدرت لازم برنخاست تا در برابر چنين حركات ارتجاعياي قد علم كند بلكه برعكس دايم اصرار داشت بگويد اين نياز به «امنيت» را «درك» ميكند و همواره بدون آنكه كوچكترين عذاب وجداني به خود راه دهد به قوانيني راي داد كه اين يا آن زن[مسلمان] را به جرم اينكه موها يا بدنش را پوشانده است [حجاب] از فضاي عمومي بيرون برانند.
نامزدهاي چپ، همهجا در حال مبارزاتي سرسختانه بودند، اما نه عليه خرابكاريهاي سرمايهداري و ديكتاتوري بودجههاي رياضتكشانه آن، بلكه عليه كارگران بدون مجوز و نوجوانان خلافكار بهخصوص اگر سياه يا عرب باشند. در اين حوزه، راست و چپ با يكديگر در آميخته و هرگونه اصولي را زير پاگذاشتند. در حالي كه اين امر براي آنها كه مجوزها از ايشان گرفته ميشود نه يك دولت قانوني، بلكه يك دولت «فوق قانون»، يك دولت غيرقانوني، را تداعي ميكند. آنها هستند كه خود را در موقعيت عدم امنيت حس ميكنند و نه فرانسويهاي آسوده خاطر. به همين دليل نيز به نظر من اگر قرار باشد كسي را، خداي ناكرده، اخراج كنيم بهتر است، پيش از هر كس، سياستمداران خودمان را در صف اول قرار دهيم تا كارگران بسيار باوجدان و محترم مراكشي يا مالي را.
و در پشت همه اينها از 20 سال پيش تا امروز چه كساني را مييابيم؟ چه كساني بودند كه اصطلاح درخشان «خطر اسلام» را آفريدند و ادعا كردند كه اين خطر جامعه زيباي غربي فرانسوي ما را از هم خواهد گسست؟ چه كساني جز روشنفكران بودند كه سرمقالههاي پرشور روزنامهها را با اين سخنان انباشتند، كتابهاي پرطمطراق نوشتند و «پژوهشهاي اجتماعي» دستكاري شده را ارايه دادند؟ آيا همين روشنفكران بودند يا گروهي از بازنشستگان شهرستاني و كارگران كم سواد شهرهايي كه كارخانههايشان را از دست دادهاند؟ كدام يك از اين دو گروه بودند كه با آزادي كامل به بحث «برخورد تمدنها» دامن زدند و از «ميثاق جمهوريت» سخن گفتند، كدام يك بودند كه از تهديدشدن «لائيسيته» زيباي ما، از به خطر افتادن «فمينيسم» ما به وسيله زنان عرب سخن گفتند. آيا درست است كه تقصير همه مسايل را بر دوش مسوولان راست افراطي بگذاريم كه البته سود حاصل از اين استدلالها را از آن خود كرد بدون آنكه هرگز سخني از كمك و مسووليت سنگين «چپي»ها در اين ماجرا چيزي بگويد. [آيا به جز آن بود كه روشنفكران ما در استدلالهاي خود همچون ] پشت صندوقنشينان سوپرماركتها [شغلي بسيار پايين در فرانسه] با هيجان از آن صحبت ميكردند كه عربها و سياهان بهخصوص جوانانشان نظام آموزش ما را خراب كردهاند، حومههاي شهرهاي ما را به فساد كشيدهاند، آزاديهاي ما را به زير سوال بردهاند، به زنان ما توهين ميكنند. دايما گفته ميشود كه در اكيپهاي فوتبال ما تعداد خارجيها «بيش از اندازه» است، همانطور كه در دوران جنگ درباره يهوديان از «بيرگ و ريشه» بودن آنها سخن گفته ميشد و از خطري كه از سوي آنها متوجه فرانسه جاودانهاي است قصد نابودياش را دارند و در همه اين سخنان كسي به نقش و كمك روشنفكران و «فيلسوف»هاي ما به اين استدلالها سخني نميگويد.
البته شكي نيست كه گروهكهاي فاشيستي ظاهر شدهاند كه خود را طرفدار اسلام اعلام ميكردند وميكنند. اما گروهكهاي فاشيستي هم ظاهر شدند و ميشوند كه امروز بهشدت از غرب و از مفهوم «مسيح – شاه» حمايت ميكنند. آيا چنين واقعيتي مانع آن شد كه روشنفكران ما همگي به موج اسلام هراسي بپيوندند و از تز «برتري» غرب و «ريشه»هاي تحسينبرانگيز مسيحي در لائيسيته ما سخن بگويند؟ همان لائيسيتهاي كه مارين لوپن، در عمل به يكي از پروپا قرصترين طرفدارانش تبديل شده است و بدينترتيب مشخص كرده كه ريشههاي فكرياش از كجا آب ميخورد.
در حقيقت روشنفكران بودند كه خشونت ضدمردمي را ابداع كردند و آن را به طور خاص عليه جوانان شهرهاي بزرگ هدايت كردند و اين همان رمز حقيقي اسلام هراسي بود و حكومتهاي ناتوان از ساختن جامعهاي مبتني بر صلح مدني و عدالت بودند كه از خارجيها، گوشت قرباني خود را براي انتخابات تهيه كردند، از عربها و خانودههايشان، تا بتوانند انتخابكنندگان سر درگم را به سوي خود جذب كنند. همچون هميشه نيز، فكر، ولو فكري جنايتبار پيش از قدرت از راه رسيد و به افكار عمومياي كه به آنها نياز داشت شكل داد. متاسفانه بايد اذعان كرد روشنفكر بودن اغلب مقدمهاي بود براي وزير شدن، وزيري كه سپس خدمه خود را گرد خويش جمع ميكرد. كتاب، ولو كتابي كه بايد به دور انداخته شود، پيش از تصويري ميآمد كه به جاي آنكه چيزي بياموزد، آدمها را گمراه ميكرد و 30 سال تلاشهاي صبورانه در نوشتار، انتقامجويي و رقابتهاي انتخاباتي بيآنكه انديشهاي هدايتشان كند، ما به ازاي مصيبت بار خود را در وجدانهاي خستهاي بروز داد كه در رايدادن گوسفندوار تجلي مييافتند.
حال بايد گفت، شرم بر اين حكومتهاي پيدرپي كه همگي با يكديگر رقابت داشتند كه كدام بيشتر از مضاميني چون «امنيت» و «مساله مهاجران» دفاع كنند! در حالي كه مساله اصليشان همانگونه كه بهوضوح مشاهده ميشد، سود رساندن به اقليتهاي هاي اقتصادي بود؛ شرم بر روشنفكران نو- نژادپرست و مليگرايان در پردهاي كه رفتهرفته و با سودبردن از خاموشي موقت انديشههاي آرمانشهرگرايانه جامعه برابرخواه، گوشها را از مزخرفات خود درباره خطر به اصطلاح «اسلامي» و احتمال تخريب «ارزش»هاي ما، پر ميكنند!
آنها هستند كه امروز بايد پاسخگوي بالا گرفتن فاشيسم خزنده در كشور ما باشند، فاشيسمي كه آنها بدون وقفه به توسعه فكرياش ياري رساندهاند.
برگرفته از شرق