مرگ دوم سلطنت
ختم شدن جنبش اعتراضی که بعد از انتخابات شکل گرفته بود مبدأ چند تحول عمده اپوزیسیون شد. اولین و بارزترین تغییر که بارها هم به آن اشاره کرده ام مرگ اصلاح طلبی است به عنوان گزیدار سیاسی. تناقض درونی گفتار اصلاح طلب و بستگی عمیق رهبرانش به جمهوری اسلامی و در نهایت سستی اراده و بی قابلیتی آنان در ادارهُ حرکت اعتراضی ـ به رغم تأسف پیروان ـ حکم مرگ این گزینهُ سیاسی را صادر کرد. تحول دوم برخاسته از طرح صریح حملهُ نظامی بود و رو شدن دست طرفداران این کار که واکنشی سریع و بسیار شدید برانگیخت و روشن کرد که عرضهُ چنین «راه حلی» نه تنها کسی را از بین فعالان سیاسی اپوزیسیون به خود جلب نخواهد کرد، بلکه هر کس را که از آن طرفداری نماید فوراً بی آبرو خواهد نمود و از جرگهُ مخالفان بیرون خواهد راند. البته سرعت واکنش چنان زیاد بود که طرفداران حملهُ خارجی حتی فرصت نکردند آرایش کامل خود را در میدان بحث پیدا کنند و پیش از آنکه بخواهند صف بندی درستی بکنند، ناچار به فرار شدند ولی در عوض، همین شکست سریع به برخی از آنها فرصت داد تا در شلوغی چنین تظاهر کنند که اصلاً چنین موضعی نگرفته بوده اند... اما حقیقت از دید ناظران پنهان نماند.
تحول سوم که میخواهم در اینجا بدان بپردازم مربوط است به سلطنت، نقشی که برخی تصور میکردند میتواند در صحنهُ اپوزیسیون بازی کند و امکانات واقعی وارث تاج و تخت و طرفدارانش. به تصور من پس از موضعگیری های اخیر رضا پهلوی در باب فدرالیسم، سلطنت هم به همان راهی افتاده که آن دو دیگر رفته اند، یعنی به سوی حذف شدن از بین گزینه های سیاسی ایران آینده.
دعوا
کشمکش بین طرفداران و مخالفان سلسلهُ پهلوی معمولاً حول دو محور آزادی و استقلال چرخیده است. مخالفان میگویند که این هر دو در دوران پهلوی پامال شد و موافقان مدعیند که اگر آزادی ها محدود شد محض حفظ استقلال بود. از انقلاب و زیرورویی صف بندی های سیاسی به این طرف، طرفداران سلطنت پهلوی مدعی شده اند که استقلال به جای خود، این بار آزادی هم مورد توجه وارث تاج و تخت است. به هر صورت جز این هم نمیشود ادعایی کرد، امروزه حتی تصور اینکه بدون تعهد نشان دادن به دمکراسی میتوان مردم را به سوی خود کشید، یا از آن مهمتر، اصلاً آبروی سیاسی داشت، غیرممکن است. ببینیم آیا وضعیت واقعاً تغییری کرده است یا فقط حرف است.
آزادی و مشروطه
کسانی که امروز خواستار بازگشت سلطنت به ایران هستند صحبت از سلطنت مشروطه میکنند تا پایبندی خود و وارث تاج و تخت را به دمکراسی یادآور گردند. ولی با کمی دقت معلوم میشود که چندان در مفهوم «سلطنت مشروطه» دقیق نشده اند و از آن چیزی دستگیرشان نشده.
اولین و بارزترین خاصیت سلطنت مشروطه این است که بازی دو نفره است و یک نفر، حتی اگر بیشترین اراده و حسن نیت را هم داشته باشد، قادر به اجرای آن نیست. سلطنت مشروطه هم شاه لازم دارد و هم نخست وزیر و به علاوه مستلزم نوعی همکاری بین این دو و به عبارت دقیقتر تبعیت سیاسی شاه است از نخست وزیر. اگر شاه بخواهد هر دو نقش را بازی کند دیگر از مشروطیت خبری نخواهد بود. شاه در نظام مشروطه قدرت سیاسی ندارد، فقط اعتبار و نفوذی معنوی دارد که از مقامش برمیخیزد و میتواند آنرا در راه سیاست خرج کند و موظف است که آنرا پشتوانهُ دولت منتخب مردم بکند.
در شرایط فعلی رضا پهلوی نخست وزیری ندارد و کسی را هم در دسترس ندارد که بخواهد و بتواند چنین نقشی را بازی کند و از این دو مهمتر خودش هم به تنهایی قادر به رفع این نقطه ضعف نیست. نیست چون تعیین نخست وزیر مشروطه، غیر از صدور فرمان که امر تشریفاتی است، اصلاً و اصولاً نمی تواند توسط شاه انجام بگیرد. نخست وزیر مشروطه نیرو و اعتبار خود را به طور مستقیم یا غیرمستقیم از مردم میگیرد نه از شاه. بنابراین حتی اگر رضا پهلوی شخص معتبر و محترم و قابلی هم پیدا کند که حائز تمامی شرایط باشد، نخواهد توانست، فرضاً با دادن فرمان یا هر نوع تأیید دیگر، از او نخست وزیر مشروطه درست کند و مدعی شود که به این ترتیب به راه دمکراسی رفته. نخست وزیر مشروطه اصولاً باید از شاه مستقل باشد و قدرت خود را از جای دیگر بیاورد.
در این وضعیت تکاپوی سیاسی رضا پهلوی را نمیتوان به حساب زمینه سازی برای مشروطیت گذاشت. تصمیمگیری و عمل شاه (یا در این مورد وارث تاج و تخت) که روز به روز بر فعالیت خود افزوده، بنا بر تعریف در جهت خلاف مشروطیت سیر میکند و ادعای اینکه میتواند منجر به احیای مشروطیت بشود، سخن بی پایه ایست. این فعالیت هر چه بیشتر بشود از مشروطیت هم دورتر خواهد شد. تناقض درونی موقعیت رضا پهلوی در اینجاست. این را هم اضافه کنم که خود وی نیز به نظر آگاه به این موقعیت میاید و شاید یکی از دلایل تأکید دائمش بر این که نمیخواهد نقش رهبر را بازی کند، همین باشد. ولی هم وارث تاج و تخت بودن، هم فعالیت سیاسی کردن و هم رهبر نبودن قدری سخت در کنار هم جمع میاید.
اگر گفتم سلطنت طلبان (یا مشروطه خواهان) اصلاً به لزوم وجود نخست وزیر عنایت ندارند، برای این است که نه تنها حرفی از آن نمیزنند بلکه اصلاً کمبودش را نیز حس نمیکنند، و تصور میکنند که همین سخن گفتن وارث تاج و تخت از دمکراسی برای بازگرداندن مشروطیت کافی است. به گفتار تاریخی شان اشاره ای میکنم. از مصدق که به معنای دقیق کلمه مشروطه خواه ترین نخست وزیر ایران بود میگذرم، که وارد جدلهای معمول نشویم. به تنشهایی هم که در رابطهُ خود رضا پهلوی با بختیار وجود داشت و به موضعگیری های طرفداران سلطنت نیز نسبت به او اشاره نمیکنم که باز بحث مصدقی ها در میان نیاید. اینکه هم وارث تاج و تخت و هم طرفدارانش برای شاهی که مدعیند قرار است در آینده شاه مشروطه بشود، نقش اجرایی قائلند و تبعیت از کس دیگر را دون شأن او میدانند از رفتار رضا پهلوی با سلطنت طلبانی که در مقابل وی با استقلال رفتار میکنند و در قبال سیاست های او موضع متفاوت میگیرند، بهتر معلوم میشود تا از هر چیز دیگر. اینجا دیگر داستان مصدق و میراثش مطرح نیست که بتوان سر و ته حکایت را با چند شعار کهنه هم آورد. رفتار شاهزاده در قبال هر کسی که به طرفداری از وی کار سیاسی میکند، رفتار رهبر است، رهبری که به مخالفت میدان چندانی نمی دهد و خودش در تعیین مشی سیاسی حرف آخر را میزند. طرفداران وفادار هم کاملاً به این وضعیت عادت کرده اند و ظاهراً راضی هم هستند.
مطلب را صریح خلاصه کنم. در سلطنت مشروطه مهمترین شخصیت سیاسی نخست وزیر است نه شاه. سلطنت طلبی، اگر متوجه مشروطیت باشد، بیشترین اهمیت را به شاه نمیدهد، به نخست وزیر یا شخصیتی میدهد که قادر است به طور جدی عمل سیاسی بکند و احیاناً نقش رهبری جریانی سیاسی را بهر عهده بگیرد. سلطنت طلبی هم که مدعیست مشروطه خواه است دنبال نخست وزیر راه میافتد نه شاه. در مقابل، آن سلطنت طلبی که حتی کمبود چنین شخصیتی را حس نمیکند، هر چه باشد مشروطه خواه نیست. به جمع طرفداران رضا پهلوی نگاه کنید و با این معیار بسنجیدشان، ببینید در بینشان چند مشروطه خواه پیدا خواهید کرد.
استقلال و فدرالیسم
حال بیاییم سر مسئلهُ استقلال. نظام پهلوی همیشه مدعی حفظ استقلال و تمامیت ارضی مملکت بوده است. البته این ادعا از سوی مخالفان این نظام پذیرفته نبوده، به دلیل دو کودتای خارجی و تبعیت از سیاست آمریکا و... به هر حال اینجا هم لازم نیست به بحث و جدل راجع به گذشته بپردازیم و بهتر است توجه خویش را معطوف به امروز نماییم تا گرفتار دعواهای قدیمی نشویم و مطلب بهتر دستگیرمان بشود. رضا پهلوی چندیست که همگامی با فدرالیسم را پیشه کرده است و با این کار ولوله ای در صفوف سلطنت طلبان انداخته که بی سابقه است. مطلب بسیار مهم است، اول دو کلمه در بارهُ این فدرال بازی بگویم تا برسیم به دامنهُ تغییری که روکردن رضا پهلوی بدان در وضعیت سلطنت طلبان ایجاد کرده است.
ظرف چند دههُ گذشته طرفداری از فدرالیسم و سخن گفتن از «خلقها» یا «ملتها»ی ایران از مضامین ثابت گفتار چپگرا بود و به غیر مارکسیست ها کسی به آنها عنایتی نداشت. تغییری که اخیراً پیدا شده این است که ناگهان این تمایل به فدرالیسم در بین راستگرایان طرفدار پیدا کرده است! امر بی سابقه است و حیرت انگیز. بهانهُ توجیه این توجه، چنانکه انتظار میرود همان دمکراسی است و ترویج این تصور نابجا که دمکراسی در مملکت فدرال بهتر تحقق می یابد! اول از همه باید گفت که محور دمکراسی مدرن رابطهُ فرد است و دولت و «قوم» در این میان جایی ندارد، حال چه اسمش را خلق بگذاریم و چه به نادرست ملتش بخوانیم. تفاوت اصلی ملت با قوم در این است که اولی در چارچوب دولت «جهانشمول» جا میگیرد و دومی نه. به ساده ترین عبارت میتوان به انتخاب در جرگهُ ملتی جا گرفت یا آنرا ترک کرد ولی چنین کاری در قوم ممکن نیست. فرد در قومی زاده میشود و در همان قوم هم میمیرد، امکان تعویض آنرا ندارد. به همین دلیل است که ملت، به یمن وجود دولت، بستر آزادی فرد محسوب میشود ولی قوم نه. تبعیت از جمع در قالب دولت میتواند صورت دمکراتیک بگیرد و در چارچوب قوم نمی تواند. میدان بیشتر به قوم دادن در حکم بسط آزادی نیست و تقسیم حاکمیت دولت با آن به آزادی فرد چیزی اضافه نمیکند، بلکه به نفع قوم کاهشش میدهد.
در این میان بعضی پیدا شده اند که محض بازارگرمی از اینکه فدرالیسم مایهُ تحکیم اتحاد ملی است سخن میگویند که به نهایت درجه سست است. فدراسیون در جایی مایهُ اتحاد است که اقوام یا دول پراکنده را گرد هم بیاورد و بین آنها وحدتی، حال هر قدر رقیق، ایجاد نماید. فدراسیون ساختن از کشوری که قرنهاست متحد است فقط معنای پسروی میدهد و سست کردن اتحاد. نمونه اش مورد ایالات متحده است که قابل توجه ترین کشور فدرال است و قبلهُ آمال نوفدرال های ما.
از روز تأسیس ایالات متحده تا به امروز اختیارات دولت فدرال به رغم ایالات افزایش یافته است. نگاهی به جنگهای انفصال که نقطهُ عطف عمدهُ این تحول است مطلب را کمی روشن تر خواهد کرد. همه میدانند که این جنگها بر سر برده داری درگرفت و به لغو برده داری انجامید. بسیار خوب، کمی وارد جزئیات شویم. با انتخاب لینکلن ایالات جنوب که شاهد کاهش نفوذ خود در دستگاه حکومت فدرال بودند و نتوانسته بودند برده داری را به ایالات تازه تأسیس گسترش بدهند، تصمیم به جدایی گرفتند. قانونی اساسی نوشتند که گرته برداری از قانون اساسی ایالات متحده بود، یعنی به اعتبار آن روز کاملاً دمکراتیک بود ولی حق برده داری را برای آینده تضمین مینمود، مسئله ای که در هنگام نگارش قانون اساسی ایالات متحده به دلیل اختلاف بین بنیانگذاران این کشور مسکوت مانده بود. تا اینجا اعلان جنگی هم واقع نشد فقط عده ای به طور دمکراتیک و با ارجاع به ساختار فدرال مملکت، از اتحادیهُ موجود خارج شدند. یعنی قاعدتاً همه چیز به صورت دمکراتیک پیش رفته بود و لابد باید به رسمیت و تداوم جدایی میانجامید. نکته در این است که دولت فدرال لینکلن این جدایی را نپذیرفت، یعنی بر باد رفتن تمامیت ارضی ایالات متحده را، با وجود اینکه به خواست صریح مردم ایالات منفصل واقع شده بود، مردود شمرد و آمادهُ جنگ شد. توجه داشته باشیم که موضع اولیهُ لینکلن مطلقاً لغو برده داری نبود، این بود که ایالات جنوب در عین نگاه داشتن برده هایشان در قالب ایالات متحده بمانند و کشور را از هم نپاشانند، همین و بس. ولی جنوبی ها این را نپذیرفتند و وارد جنگ شدند. در نهایت لغو برده داری در سال هزار و هشتصد و شصت و سه اعلام شد. یعنی دو سال بعد از شروع جنگ برای لینکلن که خود شخصاً مخالف برده داری بود، روشن شد که نمیتوان محض حفظ وحدت ملی امتیاز حفظ برده ها را برای ایالات جنوب محفوظ داشت، پس لغو برده داری را نه به صورت قانون بل به عنوان تصمیم جنگی که در حالت فوق العاده گرفته میشود، اعلام نمود. بعد از جنگ و احیای وحدت ایالات متحده بود که حکایت قانونی شد ولی در طول قرن نوزدهم محض تحبیب بازندگان جنگ و ترمیم زخمهای جنگی که تا به امروز پرکشتارترین جنگ تاریخ آمریکا بوده است، عملاً در جنوب به اجرا گذاشته نشد. اگر برابری حقوقی در آمریکای آن زمان مورد اجرا واقع شده بود سیاهان این کشور نمی بایست تا دههُ هزار و نهصد و شصت منتظر میماندند تا با راه انداختن جنبش مدنی که داستانش معرف حضور همه هست، حق قانونی خود را بگیرند.
در بزرگی لینکلن شکی نیست ولی باید توجه داشت که اگر آمریکائیان بزرگش میدارند در درجهُ اول به این دلیل است که مملکتشان را از تجزیه نجات داد ـ باز یادآوری میکنم که تجزیهُ دمکراتیک هم بود با معیارهای خود ایالات متحده. البته آزادی سیاهان را نیز باید به حساب آورد ولی این آزادی نه هدف اولیهُ جنگ بود، نه دستاورد اصلیش. کمااینکه وحدت بلافاصله برقرار شد ولی سیاهان منتظر ماندند تا یک قرن بعد به حقوق برابر دست پیدا کنند. انگیزهُ آمریکا از ترویج «فدرالیسم» البته به سبک عراق و لیبی و... برای ایران روشن است و هیچ ارتباطی با دمکراسی ندارد. هدف تضعیف و در صورت امکان تکه تکه کردن این کشور و نظایر آن است تا نه آمریکا و نه متحد اصلیش که اسرائیل است، در خاورمیانه با هیچ دولتی که وزنه ای باشد، درگیر نباشند.
کسانی هم که در بین ایرانیان به دنبال این شعار راه افتاده اند، در خدمت همین سیاست هستند و گفتاری را که برخی گروه های ایدئولوژیک با استفاده از شعارهایی نظیر ستم مضاعف و از این قبیل تبلیغ کرده اند و قدیم در دستور کار اتحاد جماهیر شوروی بود و امروز در برنامهُ ایالات متحده قرار گرفته، به بهانهُ ترویج دمکراسی به همه عرضه میدارند.
طرفداری رضا پهلوی از فدرالیسم نشانهُ همقدمی وی با این طرح است و بیش از هر کس و گروه به سلطنت طلبان گران آمده است چون گفتار سنتی توجیه سلطنت پهلوی را را از حیز انتفاع انداخته. سلطنت طلبان همیشه ادعا کرده اند که اگر پادشاهان پهلوی به آزادی عنایتی نداشته اند محض حفظ استقلال و تمامیت ارضی مملکت بوده. رضا پهلوی با رفتن به دنبال فدرالیسم که همه میدانند از کجا و به چه قصد ترویج میشود، عملاً تنها توجیهی را که برای استبداد و در حقیقت سلطنت پهلوی عرضه میشد، از آن گرفته است. موضوع این نیست که سیاست دو پادشاه پهلوی در اصل چگونه بوده، این است که گفتار ثابتی که تا به امروز برای توجیه آن عرض میشد، متزلزل گشته. اینکه بین رفتار و گفتار پادشاهان پهلوی در زمینهُ استقلال تناقضی بوده یا نه مطرح نیست، سیاست آنها هر چه بوده گفتاری که توجیهش میکرده ثابت بوده و بر سر آن اختلاف نیست. وقتی رضا پهلوی روشی پیشه کرده که رسماً خلاف این گفتار است، فقط موقعیت خود را در بین کل ایرانیان به مخاطره نیانداخته، بلکه خود را از یکی از پشتوانه های بسیار مهم گفتار سلطنت طلب محروم کرده و هم زیر پای خود را خالی کرده و هم زیر پای طرفداران خودش را. باز تأکید میکنم، صحبت مطلقاً از مخالفان در بین نیست و لزومی برای رجوع به گذشته نیست. کافیست فقط به امروز توجه کنیم و به خود او.
خلاصه اینکه آن از آزادیتان، این هم از استقلالتان. دیگران میگفتند، میگفتید مغرضند، راجع به گذشته میگفتند، میگفتید سیاست جهانی اقتضا میکرد، از پدر و پدربزرگ میگفتند میگفتید این نوه است. حال خود دانید و خود.
وضعیت سلطنت طلبان
رضا پهلوی بزرگترین نقطهُ قوت و در عین حال بزرگترین نقطهُ ضعف سلطنت طلبان است. نقطهُ قوت است چون محور تجمع آنهاست، ولی نقطهُ ضعف است چون نمیتواند نقش رهبر سیاسی را بازی کند و هر گامی که در این راه بردارد به سوی استبداد خواهد بود. این برای آنهایی که خواستار حکومت اتوریتر هستند عیب محسوب نیست ولی کسانی که به هر ترتیب صحبت از مشروطیت و دمکراسی لیبرال میکنند، نمی توانند با این وضعیت بسازند، برای همین هم هست که واکنش نشان داده اند. از سوی دیگر رفتن به جهتی خلاف استقلال مملکت برای هیچکدام از خواستاران سلطنت، نه آنهایی که دمکراسی میخواهند و نه آنهایی که به استبداد دلخوشند، قابل قبول نیست. می بینیم که از هر دو جبهه در مقابل وارث تاج و تخت موضع تند گرفته اند. به تصور من وضعیت فعلی عملاً سلطنت را از فهرست گزینه های ممکن برای آیندهُ ایران حذف خواهد کرد و هرچند ممکن است این امر امروز خیلی روشن به چشم نخورد، در فاصله ای که چندان دراز نخواهد بود بر همه معلوم خواهد گشت. این سخن خوشایند سلطنت طلبان نیست ولی از قبول نتایج این تحول ناگزیر خواهند بود. هشدار تاریخ اول زمزمه است ولی کم کم تبدیل به نهیب میشود و هر خفته ای را بیدار میکند، حتی آنان که خود را به خواب زده اند.
مسئلهُ مقایسه بین سلطنت و جمهوری مدتی است که بین ایرانیان جریان دارد و دو گروه براهین خود را بارها عرضه کرده اند. نکته این است که تا بحث در حد نظری و انتزاعی باقی بماند و تا جایی که دمکراسی محفوظ باشد، هیچیک از این دو شکل بیرونی نظام سیاسی مملکت را نمیتوان بر دیگری مرجح شمرد. برای روشن شدن مطلب باید از حوزهُ نظر صرف بیرون آمد و به تجربیات تاریخی ملموس یک مملکت توجه نمود. از این بابت هم سلطنت و هم جمهوری در موقعیت بسیار بدی قرار دارند. سلطنت مشروطه در حقیقت یک نماینده دارد که احمد شاه بود و سالها پیش از میدان سیاست بیرون رانده شد. در مورد رضا شاه که اصلاً بحثی نیست. میماند دوازده سالهُ اول سلطنت محمدرضا شاه که سالهای ضعف اوست که به حساب آزادیخواهی وی نهاده شده. به هر صورت پایان این دوره تکلیف همه را روشن کرد و در حقیقت پروندهُ سلطنت مشروطه را در ایران بست. ولی در مقابل، جمهوری هم در وضعیت بهتری قرار ندارد. چون در این زمینه تجربه ای غیر از جمهوری اسلامی که البته حکومتی فاشیستی است و هیچکس نمیتواند به جای دمکراسی عرضه اش نماید، در ایران واقع نشده است.
به اینجا که رسیدیم چنین به نظر خواهد آمد که دو گزینهُ سلطنت و جمهوری در موقعیت مشابه و کمابیش برابر قرار دارند و برخی هم مصرند که دائl چنین به ما تلقین کنند، ولی اینطور نیست. از نزدیک که نگاه کنیم مطلب روشن میشود.
کافیست بحث را با طرح سؤالی که پاسخش بدیهی به نظر میرسد، شروع کنیم. آیا اصلاً نام «سلطنت طلب» مناسب نامیدن افرادی است که امروزه به طرفداری از رضا پهلوی در میدان جولان میدهند؟
من تصور نمی کنم که چنین باشد. علاقه به نفس سلطنت یک پایهُ اصلی دارد و آن تمایل به حفظ رابطهُ امروز کشور با گذشتهُ آن است. راهی است برای انعکاس دادن این گذشته در حال و حفظ چهره ای که قرنها در سیاست کشور نقش تصمیم گیرنده داشته و امروز فقط آینه ایست نمادین از وحدت آن. از این دیدگاه مهم نیست چه کسی یا چه سلسله ای در مقام سلطنت باشد، مهم وجود سلطنت است. من کسی را نمیشناسم که به این معنا یعنی به این معنای کلی، بتوان «سلطنت طلب»ش خواند. از این گذشته نمیتوان این سلطنت طلبی موجود را به طرفداران سلسلهُ پهلوی هم تقلیل داد چون این سلسله برای احراز پادشاهی یک نامزد بیشتر ندارد. خلاصه اینکه آنچه امروز «سلطنت طلبی» میخوانیم در حقیقت فقط مترادف طرفداری از به سلطنت رسیدن رضا پهلوی است و بس. به اینجا که رسیدیم روشن میشود که اگر رضا پهلوی ببازد سلطنت است که باخته. امروز سرنوشت این گزینهُ سیاسی به یک نفر بسته است.
در شرایطی که وارث تاج و تخت به فرض تمایل هم نمیتواند نقشی متناسب با پادشاهی مشروطه بازی کند، این «سلطنت طلبی» در حکم طرفداری از بازگشت نظامی است که در آن پادشاه نقش سیاسی بازی می کند و به این ترتیب اصلاً مشروطه و دمکراسی در آن جایی نخواهد داشت. مسئله به مقاله نوشتن راجع به لیبرالیسم ارتباط ندارد، مطلقاً مربوط به حسن نیت سلطنت طلبان یا حتی خود رضا پهلوی هم نیست. امریست که از خواست این و آن فراتر میرود و به طور ساختاری همهُ کسانی را که در این جهت گام برمیدارند، در راه برقراری همان شکل قدیم استبداد، حال رقیق یا غلیظ، بسیج خواهد نمود. مکانیسم عمل جمعی این است، نیت تک تک افراد جمع هر چه میخواهد باشد.
تفاوت اصلی سلطنت و جمهوری در ایران امروز اینجاست که معلوم میشود. در اینکه طرفداران سلطنت دقیقاً به یک شخص بسته اند و اگر هم با تصمیمات وی مخالف باشند قادر نیستند به هیچوجه وی را به راهی بیاندازند که خود درست میدانند، باید دنبال او بروند و با بد و خوب همین یک نفر بسازند. وقتی هم گرفتار موقعیتی چون موقعیت امروز خود میشوند که در حد اختلاف سلیقه یا تغییر سیاست عادی نیست، راهی که برایشان باقی میماند تغییر نامزد سلطنت نیست که در ایران امروز ممکن نیست، صرف نظر کردن از سلطنت است. جمهوری خواهان در چنین موقعیتی قرار ندارند. یعنی میتوانند به درستی و با حفظ منطق نظر و عملشان گرد کسی بیایند که رسماً رهبر باشد و از این مهمتر، میتوانند در صورت بروز اختلاف، بدون اینکه ناچار به ترک سیاست یا کنار گذاشتن جمهوری خواهی بشوند، او را رها کنند و به دنبال کس دیگری بروند.
بالاتر گفتم که در ایران کارنامهُ جمهوری بهتر از سلطنت نیست. حال باید اضافه کنم که در عوض راه تغییر در برابر آن باز است و در برابر سلطنت بسته. تفاوت اصلی اینجاست. نقطهُ قوت جمهوری فقط در اختیاری بودن پیوند با رهبر نیست، در امکان جدایی است که به همان اندازه در تحقق آزادی اهمیت دارد.
برگرفته از ایران لیبرال