به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۱

مینو مرتاضی لنگرودی
درس آزادی نرگس در زندان اوین
به نرگس فکر می کنم. یاد روز چهارده اسفند سیزده سال پیش میافتم.
مراسم بزرگداشت دکتر مصدق بود. کنار هم ایستاده بودیم. نرگس به آرامی و شرمگینانه در گوشم گفت مینو خانم امروز عقدکنان من و تقی است. ناباورانه نگاهش کردم و پرسیدم جدی میگی؟ همین امروز؟ سرخوشانه خندید و سرش را به علامت تائید تکان داد. گفتم پس چرا اینجایی کی به مراسم می رسی نکنه میخواهی همین جا مراسم را برگزار کنی؟ گفت نه بابا… در آغوش کشیدم اش و برایش آرزوی خوشبختی و سپید روزی کردم.  
روز مادر به نیّت دیدن خانم رحمانی، مادر تقی و بچه های نرگس محمدی از خانه بیرون می زنم. هوا ابری است. ابرهایی که از شدت بارداری سنگین و سیاه شده اند و مثل زنان آبستن، آهسته و تنبلانه به هم می پیوندند و سراسر آسمان را می پوشانند تا بستری برای باریدن و سبک شدن شان فراهم کنند. برای این که مثل دفعه قبل تا زانو گرفتار سیلاب های بهاری نشوم به شتاب راه می روم. وسط های راه هستم که می بینم در میانه روز هوا چون اوایل شب سیاه شده و تا به خود بیایم رگبار دیوانه وار بهاری غافلگیرم می کند و زمین و آسمان را بهم می دوزد. می بارد و می بارد… باریدنی.
در جستجوی سر پناه در کنار عده ای که زیر سایبان بالکن خانه ای کیپ هم جمع شده اند پناه می گیرم. تا باران آرام و سر براه شود. بعد از دقایقی رگبار تبدیل به باران ملایمی میشود. ابرها خوشحال از این که بارشان را بر زمین گذاشته اند چست و چابک تن سبک شان را به دست نسیم می سپارند تا با خودش ببرد هر جا که دلخواه اوست. خورشید خانم هم آرام و با وقار از هستی سبک شده ابر که این بار بی صدا و آرام ته مانده های بارانش را بر زمین فرو می بارد عبور می کند و می درخشد، درخشیدنی! چند روزی هست که بازی قایم باشک ابر و آفتاب با همدستی نسیم بهاری مردم را سرگرم و سر بهوا کرده است. هوا بوی عشق می دهد. هستی جوانانه در این هوا، بی اعتنا به سنگینی فضای گشتی – ارشادی و بی خیال از گرانی و بیکاری و غم، همه جا سرک می کشد و در جستجوی عشق به هر طریق که دانی و داند زمین و زمان را می کاود. کوه های البرز در افق دیدم قرار می گیرند و صحنه بدیعی از ابرهای سیاه و سفید و نارنجی و بنفش با تکه های پیدا و ناپیدای آسمان ساخته اند. تماشایی است. از این که در این هوا نفس می کشم و از دیدن تابلو زیبای طبیعت لذت می برم، احساس گناه می کنم. با خودم فکر می کنم اوین عبوس هم پای همین رنگین کمان زیبای کوهستانی خود را به خواب زده است. یاد نرگس که می افتم، چهره های بهاره، مهدیه، نسرین، شبنم و نازنین هم در خاطرم جان می گیرند. در درونم می نالم که: آی آزادی رنگ آبیت پیدا نیست! چطور می شود عشق و آزادی چنین نزدیک باشند و فقط چند میله سرد و سیاه، آن ها را چنان دور از دسترس سازد که چون آرزویی دست نیافتنی به نظر آیند؟!
به نرگس فکر می کنم. یاد روز چهارده اسفند سیزده سال پیش میافتم. مراسم بزرگداشت دکتر مصدق بود. کنار هم ایستاده بودیم. نرگس به آرامی و شرمگینانه در گوشم گفت مینو خانم امروز عقدکنان من و تقی است. ناباورانه نگاهش کردم و پرسیدم جدی میگی؟ همین امروز؟ سرخوشانه خندید و سرش را به علامت تائید تکان داد. گفتم پس چرا اینجایی کی به مراسم می رسی نکنه میخواهی همین جا مراسم را برگزار کنی؟ گفت نه بابا… در آغوش کشیدم اش و برایش آرزوی خوشبختی و سپید روزی کردم. از سر شیطنت به او گفتم چرا قبل از این به یک فعال سیاسی بله عاشقانه بگویی با من مشورت نکردی؟! به خنده و با حاضر جوابی خاص خودش گفت آخه از بزرگ تر ها شنیده ام که گفته اند در کار خیر حاجت مشاوره نیست. چه روز خوبی بود آن روز… با چنین حال و هوایی به خانه قدیمی و کوچک خانم رحمانی می رسم. همانجا که اکنون به پناهگاه مادری در فراق فرزند و فرزندانی در فراق مادر تبدیل شده است. در می زنم. خانم رحمانی با روی خوش و آغوش مهربانش به استقبالم می آید. به خیال خود برای دلداریش آمده ام، اما شوریده حال در آغوش او آرام می گیرم. صورت نجیب و موهای سپید و پر پشت اش را می بوسم و می بویم. و با تعارف او وارد منزل اش می شوم. علی و کیانا کودکان دوقلوی نرگس، ظاهرا بی اعتنا به مهمان تازه وارد پای کامپیوتر قدیمی نشسته و سرگرم بازی اند. کیانا را که زیر چشمی نگاهم می کند در آغوش می کشم و می بوسم. می گویم سه تا بوس یکی از طرف مامان نرگس یکی از طرف بابا تقی و یکی هم برای خودم. کیانا با چشم های معصوم و پرسنده اش نگاهم می کند و از من که سفت و سخت او را در آغوش گرفته ام می پرسد تو مامان ام رو دیدی؟ گفتم آره، بابا خودش گفت که از طرفش ببوسمت. لبخندی گذرا بر چهره اش می دود و می گوید چه بوی خوبی میدی خاله. همینطور که کیانا را در آغوش دارم سعی می کنم علی را هم بغل کنم و ببوسم. مثل اغلب پسربچه ها از این که صورتش را ببوسند خوشش نمی آید. دستش را می بوسم و می پرسم داری چه بازی می کنی؟ شانه هایش را بالا می اندازد و خاموش نگاهم می کند. بچه ها را به حال خودشان می گذارم و کنار خانم رحمانی و محترم، خواهر تقی، می نشینم. در خیالم نرگس را هم کنارشان می نشانم و خاموش نگاه شان می کنم. زنانی را می بینم که چون بسیاری دیگر از زنان و مادران ایرانی در کوره های داغ زندگی سخت سیاسی، چون فولاد آبدیده شده اند. زنانی که نه سوز زمستان و نه خورشید سوزان تابستان و نه حتی بازیگوشی های دلفریب بهاری نتوانسته آنان را از دیده بانی مادرانه فرزندان این سرزمین غافل کند. مادران و زنانی که قدرت یافته اند تا با متانت با سختی ها روبرو شوند و احساسات شان را مخفی کنند تا مبادا احساس شان آنها را از عقلانیت انتخاب های زندگی ساز باز دارد؟!
از خانم رحمانی احوالپرسی می کنم و از حال و روز بچه ها جویا می شوم. با چشم اشاره ای به بچه ها می کند که ظاهر مشغول بازی اند، اما انگشتان کوچک شان که بی حرکت روی کیبورد قرار گرفته به ما می فهماند که تمام حواس شان پیش ماست. خانم رحمانی نگاهم می کند و لبخندی می زند. افکار یکدیگر را بی یاری کلام می خوانیم و حرف یکدیگر را بی نیاز از پرگویی های رایج در می یابیم. نگاه و لبخند و سکوت… سکوت. کیانا که سکوت ما را می شنود ، چشم از صفحه مونیتور برمی دارد و به من می گوید: «خاله مامان نرگس رفته دانشگاه درس آزادی بخونه، من بهش میگم زودتر بیاد، من دلم براش تنگ شده، ما کوچیکیم و نمی تونیم بریم دانشگاه مامان.» خانم رحمانی سرش را بالا میگیرد تا اشکی که در چشم اش لانه کرده را به جای نخست اش برگرداند. محترم در حالیکه چایی تعارفم می کند به صدای بلند می گوید همه ما دعا می کنیم تا مامان نرگس هر چه زودتر درس اش تموم بشه و پیش علی و کیانا برگرده. در این موقع زنگ در را می زنند. خانمی از اقوام با دخترک خردسال اش به دیدن خانم رحمانی و بچه ها آمده اند. دخترک برای علی و کیانا پفک آورده. محترم می گوید نه لطفا، نرگس گفته بچه ها پفک نخورند برای سلامتی شان خوب نیست. خانم رحمانی از سر مهمان نوازی و برای این که مبادا دل کودکی بشکند، دستی بسر دخترک می کشد و پاکت پفک را باز می کند و به خنده می گوید اگر هر کدام از ما فقط یکی دوتا پفک کوچولو بخوریم طوریمان نمی شود. من رو می کنم به سمت علی و می پرسم علی جونم چرا چرا هر چی خوشمزه تره ضررش بیشتره؟؟ علی سرش را بالا می آورد و نگاه پرسشگرش را به من می دوزد و سرش را به تندی تکان می دهد و قاطع و صریح می گوید نمی دانم. و پفک درشتی را بر می دارد و گاز محکمی به آن می زند و صدایش را در می آورد.

منبع: مدرسه فمنیستی