بیست و نهم اردیبهشت مصادف با شانزدهمین سالگرد در گذشت مرحوم احمد علی بابایی مسلمانی آزاده و میهن دوست است.
وی که از بازاریان خیر بود از همان ابتدای نهضت ملی به رهبری مرحوم دکتر مصدق بدان پیوست و تا پایان عمر همچنان بر سر این پیمان، یعنی وفاداری به مصدق و راه وی باقی ماند. در همان آغاز انقلاب که بخشی از سرمایه خود را برای ساختن مدارس در مناطق محروم بکار انداخت، به خاطر علاقه وافری که به نهضت ملی داشت
دوست می داشت نام همه آنها را سی ام تیر بگذارد تا یاد و خاطره شهدای نهضت ملی ایران را در ذهن کودکان و نوجوانان، یعنی نسل های آینده، زنده نگه دارد. اما گویا مقامات آموزش و پرورش به خواسته وی وقعی ننهادند.
برای او ملی بودن لفظی تهی و به اصطلاح معروف نامی بی مسما نبود. در عین حال که مسلمانی باورمند و پایبند به شعائر دینی بود به سنت های ملی هم بسیار احترام می گذاشت. و هیچگونه تضاد و مباینتی میان دیانت (اسلام) و ملیت نمی دید. بر خلاف باستان گرایان و بسیاری دیگر که سنگ ملیت را بر سینه می زنند، اما از ملیت تنها “عناصر غیر اسلامی” آن را می پسندند و ارج می نهند!
از پراکندگی و نابسامانی ایرانیان خارج از کشور به سختی رنج می برد و پیوسته بر آن بود تا در حد توان خویش به رفع مشکلات آنان بپردازد . در این راستا حتی با سفیر آن زمان ایران در آلمان – به رغم مغضوب بودنش در نزد رژیم – از در نامه نگاری در آمد. کسانی که آن روزها را، که می توان گفت سفارت در قهر کامل با شهر وندان ایرانی بود، به یاد می آورند می دانند که گاه حتی ثبت یک سند مانند ازدواج چه مشکلاتی به همراه داشت.
مرحوم علی بابایی انسانی خوش مشرب و دموکرات منش بود. در دهه شصت و آغاز دهه هفتاد که بازار ایدئولوژی ها در میان ایرانیان، بویژه در بین ایرانیان خارج از کشور، هنوز همچنان داغ بود و از روا داری و تحمل همدیگر کمتر نشانی به چشم می خورد، با ایرانیان زیادی با گرایش های فکری گوناگون رابطه حسنه و دوستانه داشت. شرکت متعدد ایرانیان دارای جهت های مختلف فکری در جشن تودیع و نیز بدرقه وی در فرودگاه کلن در هنگام عزیمتش به آمریکا نشانگر همین امر بود.
ویژگی دیگر مرحوم علی بابایی نوگرایی و علاقه اش به جریان نواندیشی و نواندیشان دینی بود. بی خود نبود که از همان ابتدای بنیانگذاری نهضت آزادی توسط چندتن از نواندیشان دینی برجسته آن زمان، مرحومان طالقانی، بارزگان و سحابی، به آن پیوست و در سال ۴۲ همراه آنان دستگیر و زندانی شد و شش سالی را در زندان بسر برد. به مرحومان استاد بازرگان و استاد سحابی علاقه بسیار داشت اما بیش از همه به شریعتی و طالقانی ارادت می ورزید.
اگر چه پیش از انقلاب و در سالهای نخستین با روحانیون مبارز و نسبتا روشنفکر آن زمان همانند منتظری ، مطهری، لاهوتی، بهشتی و … رابطه ای دوستانه داشت، اما سخت منتقد روحانیت بود. از این رو از همان آغاز انقلاب نسبت به روحانیت و عملکرد سیاسی آن موضعی انتقادی داشت و از نخستین شخصیت های دینی و ملی بود که از همان آغاز درگیر ی ها و دستگیر ی ها و اعدام ها زبان به اعتراض گشود و در نامه ای سرگشاده به آقای خمینی ، وی را به خون ریزی، دروغگویی و حتی تلویحا به عدم باور به معاد متهم کرد ، چرا که به اعتقاد او ریختن خون آدمی با باور به معاد ناسازگار بود:
“برای من دیگر مسجل شده است که ماموریت شما جز در قتل و خون ریزی ، آنهم قتل کسانی که هنگام ورود شما به ایران آن همه شادی کردند و در بهشت زهرا شما را روی دستان خود بردند … در قضیه امجدیه احمد خودتان گفتند :”من به چشم خودم دیدم که این حزب اللهی ها بچه های مردم را شل و پل کردند. خودتان هم جریان را از تلویزیون نظاره کردید. بعد گفتید این منافقین کاری کردند که افرادی از بیت من را هم گول زدند. پناه می برم به خدا که رسما دروغ گفتید… راستی آقای خمینی شاید قیامتی هم باشد! … راستی بچه های شانه چی را چرا کشتید همان هایی که برای خامنه ای خودتان هزاران بار سفره پهن کرده بودند و برای غنودنش در شب بستر گسترانیده بودند؟ »
آری با وجود این سخنان دیگر جایی برای ماندن در ایران نداشت. این بود که از همان زمان مجبور به ترک ایران شد . وی بعد از عبور از موانع و دردسرهای بسیار سرانجام در آغاز دهه شصت در شهر کلن آلمان سکونت گزید.
ویژگی دیگر مرحوم علی بابایی داشتن ذهنی کنجکاو و جستجو گر بود. هر بار که او را می دیدی موضوعی برای طرح کردن داشت، از مسائل بسیار خرد و ظاهرا پیش پا افتاده گرفته تا مشکلات کلان مذهبی و سیاسی. اگر چه تحصیلات دانشگاهی نداشت، اما درک نسبتا بالایی ازفرهنگ و سیاست داشت. اهل قلم بود. نثری ساده و سر راست داشت و در عین حال شیرین جذاب، که در حین شفافیت از چاشنی طنز بی بهره نبود. نه تنها خود دستی بر قلم داشت، بلکه جوانتر ها را همیشه به نوشتن تشجیع و ترغیب می کرد.
انسانی بسیار امیدوار بود. حتی در اواخر عمر با وجود نالانی و رنجوری پیوسته امید می داد و هیچگاه از فعالیت سیاسی و فرهنگی دست نکشید.
قلبی رئوف داشت و گاه با یاد آوری مصیبت هایی که به نام انقلاب و اسلام بر سر مردم آمده است بغض گلویش را می فشرد. من این سخن را بارها از زبان وی شنیدم:”من و شما در برابر آنچه رخ داده است و بلایی که گربیانگیر ملت شده است مسئولیم.”
در اواخر عمر، یعنی در هنگام ریاست جمهوری اکبر هاشمی رفسنجانی، که پای ایرانیان خارج از کشور کم کم به ایران باز شد، او که از عشق ایران سرشار بود و در حسرت دیدن دوباره آن می سوخت به صرافت افتاد که با وجود همه خطرهای احتمالی به ایران باز گردد ، اما پس از تحقیق دریافت که خطر اعدام در کمین است. از جمله کسانی که وی را از اندیشه بازگشت به ایران برحذر داشتند دوستش مرحوم مهندس سحابی بود. چنین بود که در نهایت برای پیوستن به فرزندان و کاستن از بار گران همسر با وفایش آلمان را به قصد سکونت در آمریکا ترک کرد و در واقع دچار تبعیدی مضاعف شد، چرا که وی در کلن دوستان و آشنایان زیادی داشت و بریدن از آن همه برایش سخت بود.
این بود که سالی پس از این سفر بی بازگشت سرانجام در اردیبشهت ماه ۷۵ قلبش که پیوسته به یاد ایران می تپید ار تپش باز ایستاد و چراغ عمرش رو به خاموشی نهاد. رحمت واسعه خداوند بر او باد !
سید محمد باقر تلغری زاده
برگرفته از سایت ملی مذهبی