به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۱

بعد از خليج فارس نوبت به انديشه‌هاي ايراني رسيد
محمد بقايي‌ماكان
برخي محافل فرهنگي دنياي غرب و محافل غرب‌زده سعي بر اين دارند كه فرهنگ ايراني و انديشه‌هاي برآمده از اين خاك را مورد ترديد قرار دهند و آن را به نوعي برگرفته از ديگر فرهنگ‌ها به ويژه فرهنگ يوناني معرفي كنند. اخيرا فيلسوفي مراكشي بار ديگر اين انديشه را به بياني تازه در ارتباط با فلسفه اسلامي مطرح كرده است.
حقيقت اين است كه در تاريخ تفكر ايراني انديشه‌هاي پديدآمده كه خاص انديشمندان اين سرزمين است، به ميزان قابل توجهي در صفحات تاريخ ثبت شده است. براي مثال آنچه در آيين مزد يسنا، «فروهر» ناميده مي‌شود بعد‌ها در فلسفه افلاطون نظري مشابه تحت عنوان «مُثُل» مطرح مي‌شود كه معلوم مي‌دارد چنين ديدگاهي اصلا ايراني است كه امروزه در فلسفه غرب از آن به عنوان خود (Self) ياد مي‌شود و در فلسفه اسلامي به نفس. همچنين در ديدگاه‌هايي مانند تعالي «من» آدمي در ادب صوفيه به ويژه در آثار مولانا و همچنين فلسفه اشراق سهروردي و حكمت متعاليه صدراي شيرازي مي‌توان شواهدي براي آن يافت.
بسياري از انديشه‌هايي كه بعد‌ها در فلسفه غرب نزج گرفت ريشه آنها را مي‌شود در انديشه‌هاي برآمده از ايران يافت و دانست كه بسياري از متفكران مانند نيچه، تحت تاثير اين فرهنگ بوده‌اند.
جاي شگفتي نيست اگر گفته شود كه مي‌توان برخي آراي افلاطون و شوپنهاور را با زرتشت، ماني را با كاپيلا حكيم هندي و فيلسوف آلماني لايبنيتس و شوپنهاور، و عبدالكريم جيلي را با اشلاير ماخر قياس ‌كنيم. گاهي هم انديشه‌هاي مشابهي كه جنبه تواردي دارد در ميان انديشمندان غرب يافت مي‌شود كه پيشتر به وسيله متفكران ايراني مطرح شده است. به عنوان نمونه آنچه اكنون در فلسفه غرب به عنوان Meliorism(بهبودگرايي) خوانده مي‌شود 700 سال پيش به وسيله مولانا و پيشتر از او در آيين ايران باستان مطرح شده است. البته نبايد از نظر دور داشت كه درآميختگي و مشابهت انديشه‌ها امري طبيعي است و نبايد آن را به انتحال ربط داد. اين مشابهت‌ را در همه فلسفه‌ها مي‌توان يافت؛ براي مثال برخي ديدگاه‌هاي دكارت چندان به غزالي نزديك است كه اگر اين فيلسوف فرانسوي، عربي مي‌دانست بايد گفت انتحالي صورت گرفته است.
اينكه چرا انديشه‌هاي ايراني نمود نيافته نخست به دليل مضايقي است كه در طول تاريخ بر آن حاكم بوده كه نمونه بارز آن را در سركوب معتزله، شعوبيه و شهادت پايه‌ريز حكمت اشراق مي‌يابيم و ديگر اينكه ايرانيان با وجود داشتن تفكرات ظريف فلسفي علاقه‌يي به وضع دستگاه‌هاي فلسفي جامع و تحكيم آن در يك دستگاه فلسفي نداشته‌اند زيرا ذهن ايراني گرايشي به فعاليت‌هاي جمعي و كلي ندارد و بيشتر به امور جزيي متوجه است.
در نتيجه نتوانسته است دستگاه فكري منسجمي در طول تاريخ تفكر خويش بنا نهد، مثل پروانه‌يي كه در بوستاني از گلي به گلي ديگر پر مي‌كشد و لاجرم نمي‌تواند كل بوستان را ببيند. همين امر باعث پراكندگي و عدم انسجام انديشه‌هاي ايراني شده و اصالت آنها به عمد يا به سهو مورد ترديد كساني قرار مي‌گيرد كه از آغاز نشان داده‌اند با فرهنگ ايراني سر عناد دارند و اكنون پس از تحريف نام خليخ فارس به قول جوان‌ها گير داده‌اند به انديشه‌ها و انديشمندان برآمده از ايران چنان كه همين چندي پيش حافظ و سعدي را به دليل برخي ملمعات‌شان عرب دانسته‌اند و شواهدي ديگر كه در سال‌هاي اخير در ارتباطات فرهنگي كشورهاي مجاور پيش آمده است كه خود حديثي مفصل دارد.