به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۱

درددل‌هاي يك مربي پيش‌دبستاني 
ماهي چهل و پنج هزار تومان حقوق مي‌گرفتم
الان در خانه است، نه اينكه خانه‌نشين شده باشد، محل كارش را آورده به خانه، تا به قول خودش، نتيجه هنر و زحمتش را خودش ببيند. 37 سال دارد و هنوز تنهاست، با مادر زندگي مي‌كند و كيست نداند در اين وانفساي شلختگي جامعه، زندگي دو زن تنها در يك خانه، يعني چه. آرزو 7 بچه دارد. مادران زيادتري به او مراجعه مي‌كنند تا بچه‌شان را به او بسپارند، ولي مي‌گويد خانه تنگ است و جا ندارد. خيلي هم مايل نيست هو و جنجالش بپيچد توي محله و صدا به گوش بهزيستي برسد كه پيش‌دبستاني غيرمجاز، بچه‌هاي مردم را خفت‌گير كرده و چپ و راست مادران شاغل را مي‌دوشد. مي‌دوشد واقعا؟ نرخ معمول هر پيش دبستاني سالي يك ميليون تومان هم بيشتر است، چه برسد به مراكزي كه هر ماه اين ميزان را از مادرها مطالبه مي‌كنند، ولي آرزو قانع است. مي‌گويد: «هر چه بدهند، مي‌گيريم. خودشان نرخ را دارند، بي‌انصافي نمي‌كنند.»
سر و صداي بچه‌ها اينجا در اين خانه كوچك محله فرديس كرج، كر‌كننده است، ولي آرزو به اين سر و صداها عادت دارد: «از كار كردن با بچه‌ها خوشم مي‌آيد. به خاطر همين علاقه بود كه 12 سال، با ماهي 45 هزار تومان حقوق در هر شيفت، صبر كردم و دم نزدم.»
ماهي فقط 45 هزار تومان؟
«مي‌دانم باورتان نمي‌شود. براي همين دو شيفت كار مي‌كردم. روزها از 6 صبح تا 6 عصر. مدرك آموزش نمايش خلاقم را كه گرفتم، كارم بيشتر شد، ولي درآمدم فرقي نكرد.»حالا كه براي خودش كار مي‌كند بيمه ندارد. قبلا داشته، سه ماه در طول 12 سال كار. آن هم بدون دفترچه، بدون ثبت در سامانه تامين اجتماعي، بدون هيچي!
مي‌گويد: «هنوز هم زن برادرم در بخش خصوصي كار مي‌كند. بعد از 14 سال كار، ماهي 200 هزار تومان حقوق مي‌گيرد، بيمه هم ندارد.»مادر با سيني چاي مي‌آيد. با لبخندي و آن چروك‌هاي هميشگي روي پيشاني. سال‌هاست پدر رفته. خودش بود و چهار بچه و كار كردن در خانه‌هاي مردم. بچه‌ها همه رفته‌اند جز آرزو كه در 37 سالگي، ديگر دورنماي رفتنش هم به ذهن نمي‌رسد. آرزو مي‌گويد: «مادر خوشش نمي‌آيد بدانيد، ولي بدانيد، تحت پوشش كميته امداد است. با حقوق بخور و نميري كه اگر ندهند هم فرقي به حال‌مان نمي‌كند. بارها به كميته رفت و گفت بيكار هستم تا مگر كاري برايم پيدا كنند. پرونده تشكيل دادند و گفتند خبرت مي‌كنيم. چند سال است منتظريم خبرمان كنند.»مادر سر به زير انداخته. بچه‌هايي كه سر و صدا مي‌كنند، حواسش را پرت مي‌كند. مي‌رود دعواي دو بچه را سوا كند. آرزو اما هنوز براي حرف‌هاي زيادي عجله دارد: «بهزيستي رفتم و گفتم كارمان سنگين است و حقوق‌مان كم. فردايش صاحب پيش دبستاني صدايم زد و گفت: ناراضي هستي، سر كار نيا. دست‌شان توي يك كاسه است. چه مي‌كردم؟ 15 بچه را صبح داشتم، 15 نفر را عصر. آموزش، ورزش و نمايش خلاق‌شان با من بود. ديدم عمرم تباه شده و با ماهي 90 تومان حقوق و دو شيفت كار، كلاهم پس معركه است. اين بود كه بيرون زدم.»
حالا برايتان بهتر شده؟
«راضي‌ام. راضي نباشم چه كنم؟ كار با بچه‌ها را دوست دارم، محيط هم كه سالم است و توي خانه خودمم، از مادر مراقبت مي‌كنم و اميدوارم به فردا.»بله فردا، اميدوارم اين فردا برسد. 12 سال توي مهدكودك ديگران منتظرش بوده و نيامده، حالا در اين خانه‌يي كه شده مهد كودك خودش، گيرم كه مجوز نداشته باشد، قرار است فردا زودتر بيايد.