از به يادآوردن تا به ياد داشتن در يك يادداشت
«بهترين معلم نقاشيام او بود، / به من نگفت چهياچگونه نقاشي كن،/ به يادم آورد، نقاشي چيست،/ آن سان كه فهميدم،/ كارهايم نقاشي نيست.»
از نوشتن اين سروده سالها گذشت و هر وقت به مناسبتهاي گوناگون در رابطه با پرورش و آموزش هنر، گفتوگويي به ميان ميآمد و من از «سرودهام» سود ميبردم، از خاطرم ميگذشت كه اين «بهترين» كدام معلم است، تا چند سال پيش كه در جريان رحلت استاد حميدي، نقاش و استاد دانشگاه، اين سروده به بازار آمد! و بعضي از دوستان جوان ميپرسيدند كه آيا اين شعر را براي استاد حميدي سرودهيي؟ و من ناچار شدم براي نخستين بار فكر كنم؛ «راستي اين شعر را براي چه و براي كه سرودهام؟» و در حالي كه هنوز بسياري از متوليان شعر معاصر به اين نوشتهها «شعرواره!» ميگويند چرا بعضي دوستان و بويژه دوستان جوان سرودههايي با رديف و قافيه را شعر خالص نميدانند.
به يادم آمد! كه بارها به يادم آمده است كه اغلب شعرها در هجران سروده شدهاند، حتي آن گاه كه در اوج موج وصل باشي. سهراب ميسرايد؛ «من چه سبزم امروز/ و چه اندازه تنم هشيار است/... / نكند اندوهي سر رسد از پس كوه؟» و سالها پيش يك شب نوشتم؛ «وصل قايقي است، / هجـــران درياست. / وصل پونهيي است، / هجران صحراست. / در پونه اميد بيابان نيست، / در بيابان اميد پونه فراوان.» خلاصه سرتان را درد نياورم. هفتهها و شايد ماهها اين سوال ذهن مرا به خود مشغول كرده بود. من از سال اول ابتدايي تا دقيقه اكنون و به شهادت يك بيت شعر ساده «بدردبخور» هنوز استادي را به ياد ندارم كه در قالب «برنامهريزيها»ي از پيش تعيينشده توانسته باشد موج ساكت و مرده خلاقيتي را كه در درياي درون جوانان- مردابوار- خاموش است، به هيجان آورده و به توفان سپرده شد. چنين است كه من وقتي ميخواهم تعداد استادان هنرم را بنويسم از معلم سال اول «آقاي حقنويس» شروع ميشود و تا آنجا كه به ياد دارم، يك روز بهار/ چهار صفحه آچهار، / پر شد و هنوز در حال نوشتن بودم. با اين وجود در شمار كساني كه از آنها آموختهام يا گاهي «به يادم آوردهاند»، استاداني يا هنرمنداني به نامهاي «دعوتي»، «محمدرضا پرتو»، «عاملي»، «ايرج خجندي»، «فاني» نقاش شمايلساز، استاد «محمدعلي حيدريان»، «محمود جواديپور»، «محسن وزيريمقدم» و... حتي استاد «غلامحسين نامي» كه نامي بودنش را به اندازه استاد بودن دوست دارد و همكلاسي دانشگاه و هماتاقي كوي دانشگاه من بود و «قباد شيوا» و «اصغر محمدي» و... را بيشتر به ياد ميآورم. هنگام نوشتن همين چند اسم، اسامي افرادي كه در دقيقه اكنون از مشاهير هنر ايران هستند به ميدان خاطرهام ميدويد و من با قدرت، آنها را از دايره استادانم بيرون ميانداختم، ولي بالاخره، عباس كيارستمي، آيدين آغداشلو، علياكبر صادقي، مرتضي مميز و منوچهر معتبر و... آمدند. همه اين حرفهاي ظاهراً بيربط را نوشتم تا بگويم؛ «با همه حرفهايي كه در بالا با هم كلاژ كردهام- چند هفته پيش- كتابي به دستم رسيد به نام «مواظب الماسهايتان باشيد» اثر كريم نصر كه در يادداشت ديگري، پيش از اين، كوشيدم تا آن را به خواننده معرفي كنم، ولي اين كتاب را از جوانان عاشق فهميدن زبان تصوير گرفته تا معلمان كارآزموده هنر بايد ببينند و با چشمهايشان «بشنوند». در صفحه 17 اين كتاب (كه نصر عقيده دارد به درد نوجوانان ميخورد و موسسه فرهنگي پژوهشي چاپ و نشر نظر منتشرش كرده)- كريم نصر با خطي زيبا و آبيرنگ- نوشته است فهميدن كافي نيست، (و زير آن با خط كوچك سياه ادامه داده است) اگر شما هم از كساني هستيد كه فكر ميكنيد بايد يك اثر نقاشي را بفهميد تا از آن لذت ببريد، در اشتباهيد. نقاشان براي آن نقاشي نميكنند تا ديگران آن را بفهمند! (و در دايرهيي با زرد روشن) چنين ادامه داده است: «فهم امري است كه مربوط به كاركرد آگاهانه و منطقي مغز است.»
ببخشيد كه محدوده يادداشت كوتاه آخر هفتهام تمام شد. اميدوارم بتوانيد كتاب را به دست آوريد تا من كه از سفر بر ميگردم با استفاده از همزاد شدن با مطالب حساس كتاب كه همسفر من است يادداشتهاي ديگري بنويسم.