تولدي ديگر
بارزترین ویژگی راه مصدق، در اندیشههای او و روش سیاسی او نهفته استکه باعث شده در گذر سالیان دراز، راه او هنوز بهعنوان یک راه معتبر برای نسلهای بعدی مطرح باشد. من این اندیشه را در شخصیت ایشان با صفتهای فراوانی موصوف میبینم. اصلیترین آنها اما دور بودن از حب جاه و مقام بود. دکتر مصدق در تمام طول عمر سیاسی خود به هیچ عنوان خود را محدود و مقید به کسب جایگاهی در حوزههای مختلف نکرد و بیش از هر چیزی، نظر و اندیشه مردم بود که خود را مقید به رعایت آن میدانست. این نوع نگاه به موضوعات سیاسی و منش کشورداری، یکی از برجستهترین ویژگیهای اندیشه و عمل او بود که اکنون نهتنها در ایران بلکه در بسیاری از کشورهای جهان بهعنوان یک روش سیاسی طرفداران فراوانی پیدا کرده است.
در اصیل بودن این نوع نگاه در کشور خودمان، تاکنون سخن بسیار رفته است اما برای کشف آن میتوانید به جامعه امروز ایران نگاهی بیندازید و دریابید که حتی در شرایط فعلی نیز بسیاری از دیدگاههای مصدق در حال تحقق است یا لااقل بهعنوان یک شعار یا ایده مطرح میشود. طرح اقتصاد بدون نفت قطعا یکی از همین شعارهاست که نشان میدهد طراحان آن لااقل در گفتار خود بر اندیشههای دکتر مصدق پایبندند. مرحوم مصدق اما ویژگیهای شخصیتی دیگری هم داشت که او را به یک الگوی معاصر در حوزه سیاست بدل میکرد. آزادمنشی یکی از این خصایص بود. منظور نظر مصدق از آزادی، خدمت به مردم بود و اعتقاد داشت که احترام به آنچه که مردم میخواهند میتواند از یک نظام، نظامی کارآمد و مردمی بسازد تا جایی که مردم همیشه حامی آن باشند. شاید به همین دلیل است که اکنون نظریات مصدق در این حوزه بهعنوان یک اصل مسلم جهانی، طرفداران خود را پیدا کرده و خاستگاه بسیاری از آزادیخواهان جهان شده است.
با وجود همه مشکلاتی که در بازخوانی اندیشههای دکتر مصدق وجود دارد و دستاندازهایی که در این مسیر هست، نسل امروز از میان خیل انبوه نخستوزیرانی که این مرز پرگوهر به خود دیده، پیجوی اندیشههای دکتر مصدق هستند. این موضوع را میتوان حتی در مورد دشمن شماره یک ایشان یعنی محمدرضا پهلوی هم دریافت. اگر در سخنانی که شاه بعد از کودتای 28مرداد انجام داده دقت شود میبینیم که او شدیدترین حملات را به شخصیت مصدق داشته اما هیچگاه راه و روش و منش و اندیشه او را نقد نکرده و حتی در مواردی خود از اجراکنندگان این نظریات بوده است.
وقتی جوان بودم و هنوز در سالخوردگی هم، دو شخصیت برایم جاذبه فراوانی داشتهاند، طرز فکر و زندگیشان برایم اهمیت ویژه داشته، تا آنجا که آرزو داشتهام به راه آنها بروم و چون آنها زندگی کنم: مصدق و دهخدا. اولی نمونه صداقت سیاسی بود و دهخدا الگویی برای کار ادبی. عموما آدمها الگوهای ویژهای در ذهن دارند که از واقعیتی بیرونی الهام یافته است. این نمونه و نماد، گاه مجموعهای از خصایل و مفاهیم است، گاه شخصیتی که نمودار آن صفات و رفتار است.
دکتر مصدق همواره برایم مظهر آزادمنشی بوده است. کسی که صادقانه برای کشورش کار میکند، صمیمانه مردم کشورش را دوست دارد، وظیفهاش را نسبت به کشور و مردمش، در حوزه وسیع امکانات و ضرورتهای جمعی بشر که جهان نام دارد و در آن ارتباطات مدرن سیاسی و اقتصادی ما را در شبکهای از روابط درگیر میکند، با شناخت و اعتماد به نفسی غرورانگیز انجام داده است.
نامها میمانند، در تاریخ و حافظه ملتها و متاسفانه کنار هم. نام امیرکبیر و مصدق به نیکی، کنار نام چنگیز و امیر مبارزالدین به خونخوارگی. تعصب در هرکاری ناستوده است. انحصار و انکار یا بتگرایی از تعصب برمیخیزد و از ذهنیتی مطلقپرست. به گمان من هیچکس از دایره قضاوت جامعه و افرادش بیرون نیست. برای هیچکس تقدسی قایل نیستم که او را از حوزه نقدوداوری بیرون نهم، طبعا دهخدا و مصدق و هدایت و شاملو و دیگرانی که ستایششان کردهام، از دایره نقد عقلانی بیرون نیستند و من آنان را دوست میدارم با بد و نیکشان، با ضعفهای انسانی و قدرت سلوکشان. به زندگی و کارشان ارج مینهم چون در دایره امکانات محدود کشورم، از حد اعلای ظرفیت انسانی خود برای بهروزی مردم و فرهنگ آنها تلاش کردند. داوری جمعی مردم ما در درازای زمان جایگاه آنها را روشنتر خواهد کرد.
بهتر دیدم تصویری از او را که در رمان «مومیایی» آورده و سالها پیش چاپ کردهام، به خاطرتان بیاورم. عکسی مشهور از دکتر مصدق دیدهاید که در بیابان اطراف احمدآباد به طرف افق پیش میرود با پالتوی بلند برک و رفتار زیبای سالخوردگیاش. به نظر رماننویس این راهی است بیمنتها برای تمامی عاشقان مردم و کشور ایران.
عکس را نوهاش گرفته و به نظرم سخت زیبا و بامعناست.
این بخش که نقل میشود جزیی از تصویرهای گوناگون مصدق است که در رمان مومیایی انعکاس یافته است. اگر ناقص به نظر میرسد، کاملش را در کتاب میتوانید ببینید:
«... هرچه پیرتر میشد خزان را بیشتر دوست داشت. تابستان و زمستان فصل صحرا نبود... در خزان همه چیز برهنه بود، ساده و عاری از شایبه. دشت برهنه در انتهای دید، خطی بنفش، سایهای از کوههای کمارتفاع را پیش نظر میآورد که غالبا در مه و غبار قبله، کمرنگتر به نظر میرسید. پیرمرد عصازنان پیش میرفت، کلاهش در دست. نسیم شهریار موهای سپید شقیقهاش را که کمتر اصلاح میشد، روی پیشانیش پریشان میکرد.
نسیم، او را از خیالات به در میآورد. خیالاتی که با حضور آدمیان یا شنیدن صدایشان، با دیدن دستکارشان در سر مرد آمده باشد. در باد میپرید و میپرید.
اینک تویی و خودت.
این را میگفت و همواره بدین تعبیر میخندید، هیچگاه نتوانسته یا نخواسته بود با خود باشد. در همه عمر جوشیده بود. با دیگران، با آنان به راه رفته، در پایان به ناچار در حصاری به بند افتاده که بیابان تا بیابان با آنان فاصله داشت.
پیرمرد پیش میرفت. خاک سیاه شخم خورده که برگشته بود، اینک خشک و کمرنگ میشد. کلاغان در برهوت، پرواز میکردند. بالای سرش میچرخیدند، گاه زمین را به منقار میکاویدند، زمانی از بیم حضور او از درختی، تپهای ناگاهان پرمیکشیدند و پیرمرد را میخنداندند.
* چرا میگریزید، ما هم سرنوشتان؟
... میدید جهان دیگر چیزی برای نمایش ندارد، از دیدنیها و شنیدنیها سیر بود. هرچه از روزگار بر او میگذشت نگاهش از بیرون به درون باز میگشت.
* حرفم را نمیشنوند، صدایم بسته است، حنجرهام زخمی است.
در سرش گذشت: آن فریادی که بودم اکنون مجبور به سکوت است، در کار نفی خویشتن است این تن، کاش یکی از آنان بودم، چون آن سادهدل که از پی کار خویش، در افق پای کوه، در زمین میکاود. خیش در خاک خشک میراند، قلب زمین را میشکافد، خاک را زیرورو میکند، به امیدی که تابستان حاصل سر برخواهد کرد. چه بسیار دلها را کاویدهام، بر آن بذر افشاندهام، بهاران آمده است، برخاستهاند. برخاستهایم، جنگیدهایم، زندگی کردهایم، به خاک افتادهایم. صدبار مرگ مرا خوانده است. به شمشیرم کشتهاند، در چاهم نگون کردهاند. بردارها پوسیدهام، زنده در گور، در تنور، در آتش، در زهر... در تیزاب شدهام، در میدان تیر، جوخههای نیمشبی، گلوله بارانم کردهاند، به مسلسل بستهاندم، با نارنجک، به بمب. صدبار مرگ مرا خوانده و دیگر بارم رانده است. از گور برشدهام، از آتش و زهر و گلوله و پوسیدگی و فردیت رستهام، باز آمدهام هربار در تنی دیگر، صدایی دیگر، شورشی دیگر، سرزمینی دیگر. اما اینبار پیرتر از آنم که از چنین مرگی بتوانم رست. حنجرهام زخمی است جانور از راه فریادم. در تارهای عاصیام چنگ محکم کرده است، گلویم را ویران کردهاند...»