آيا به مرگ و مردن فكر ميكنيد؟
اين پاسخ هميشه مرا به ياد جملهيي از فيلم ايثار تاركوفسكي مياندازد كه از زبان يكي از شخصيتها ميگويد
«مرگ وجود ندارد، تنها ترس از مرگ وجود دارد.» اين واكنش نشاندهنده حضور ژرف و فراگير ترس از مرگ و اهميت زياد اين بزرگترين دشمن شاديهاي آدمي است
ولي آيا از طرف ديگر حاكي از آن نيست كه ما به مرگ نميانديشيم و وقتي در برابر پرسش انديشيدن به آن قرار ميگيريم نعل وارونه ميزنيم و تنها به ذكر احساسي مبهم و معمولا نادرست درباره آن بسنده ميكنيم.
لذا اين پرسش مطرح ميشود كه چرا ما به مرگ و مردن فكر نميكنيم؟ و از آن مهمتر چرا در مقابل مرگ از انديشه نظاممندي برخوردار نيستيم كه با يك سبك زندگي سالم و نيز فلسفه زندگي جامع و يكپارچهيي همنوايي داشته باشد. سركوب در زندگي اجتماعي و حيات رواني انسان به اندازه تاريخ او قدمت دارد و در اشكال آشكار و پنهان خود زندگي افراد را مسخ و گاه دستخوش نابودي ميكند. مرگ ميتواند هم منشا و هم نماد اين سركوب گسترده باشد زيرا در نهايت زندگي را از انسان ميگيرد و هميشه جلوههاي گوناگون آن همراه ترس شديدي كه ازمرگ وجود دارد بخش عمدهيي از تجربياتي را تشكيل ميدهد كه افراد سركوب ميكنند و به ناخودآگاه ميرانند.
طنز روزگار در آن است كه آدميان هم در چالش خود با مرگ به نوعي مشابه واكنش نشان ميدهند و دست به سركوب ميزنند. آري آدمي نيز در مقابل مرگ سركوبگر و نمادهاي آن در جامعه مانند بيماري، فقر و بيعدالتي دست به دامان سركوب ميشود و مرگ و آگاهي از آن را سركوب ميكند و آن طور كه بايد به اين مهم نميپردازد و از آن ميگريزد و حتي در بسياري موارد انكارش ميكند. بخشي از اين انكار و گريز با توجه به طبع انسان و ساختار رواني وجود او توجيهپذير است. فرويد معتقد بود كه ناخودآگاه مرگ و نيستي را نميشناسد و انسان در ناخودآگاه خود نميتواند مرگ خويش را بپذيرد.
اما همو ميگويد كه بايد اهميت نگرش ناخودآگاه به مرگ را كه با جديت سركوب ميشود برجسته كرد و هشدار ميدهد كه بايد در انديشه و واقعيت به مرگ جايگاهي را ببخشيم كه شايسته آن است. نبايد فراموش كرد كه يكي از اهداف مهم زندگي، كوشش براي تبديل بخشي از اين حيات ناخود آگاه به هستي خود آگاه و نيل به اشراف و آگاهي بر ابعاد وجود خود است. از سوي ديگر در گستره كلان، انكار و سركوب مرگ و احتراز از انديشيدن به آن در زندگي اجتماعي و تعاملات بين فردي هم ديده ميشود كه حتي جنبه تاريخي دارد و لزوما به طور مستقيم با حيات ناخودآگاه پيوند ندارد. پس انسان نه تنها به طور ناخودآگاه مرگ را سركوب ميكند بلكه در وجوه مختلف زندگي خود نيز تقابل آگاهانه با آن را كنار ميزند و از انديشيدن به آن يا مرگانديشي خودداري ميكند و راه نيل به مرگ آگاهي را ميبندد كه ميتواند نسخهيي براي تخفيف هراس و اضطراب در برابر مرگ باشد و چرايي و چگونگي واكنش او در برابر مرگ را تعيين كند.
پس واقعيت آن است كه ما به مرگ نميانديشيم و فكر آن را سركوب ميكنيم و غافل از آنيم كه اين امر ما را از شناخت ماهيت واقعي زندگي كه مرگ بخشي از آن است بازميدارد.
غلامحسین معتمدی
غافل از شناخت ماهیت واقعی زندگی
سالهاست كه هنگام گرفتن شرح حال از مراجعان و بيماران در ميان پرسشهاي معمول از آنان ميپرسم « به مرگ و مردن فكر ميكنيد؟» رايجترين پاسخي كه ميدهند اين است كه «از مرگ نميترسم.»اين پاسخ هميشه مرا به ياد جملهيي از فيلم ايثار تاركوفسكي مياندازد كه از زبان يكي از شخصيتها ميگويد
«مرگ وجود ندارد، تنها ترس از مرگ وجود دارد.» اين واكنش نشاندهنده حضور ژرف و فراگير ترس از مرگ و اهميت زياد اين بزرگترين دشمن شاديهاي آدمي است
ولي آيا از طرف ديگر حاكي از آن نيست كه ما به مرگ نميانديشيم و وقتي در برابر پرسش انديشيدن به آن قرار ميگيريم نعل وارونه ميزنيم و تنها به ذكر احساسي مبهم و معمولا نادرست درباره آن بسنده ميكنيم.
لذا اين پرسش مطرح ميشود كه چرا ما به مرگ و مردن فكر نميكنيم؟ و از آن مهمتر چرا در مقابل مرگ از انديشه نظاممندي برخوردار نيستيم كه با يك سبك زندگي سالم و نيز فلسفه زندگي جامع و يكپارچهيي همنوايي داشته باشد. سركوب در زندگي اجتماعي و حيات رواني انسان به اندازه تاريخ او قدمت دارد و در اشكال آشكار و پنهان خود زندگي افراد را مسخ و گاه دستخوش نابودي ميكند. مرگ ميتواند هم منشا و هم نماد اين سركوب گسترده باشد زيرا در نهايت زندگي را از انسان ميگيرد و هميشه جلوههاي گوناگون آن همراه ترس شديدي كه ازمرگ وجود دارد بخش عمدهيي از تجربياتي را تشكيل ميدهد كه افراد سركوب ميكنند و به ناخودآگاه ميرانند.
طنز روزگار در آن است كه آدميان هم در چالش خود با مرگ به نوعي مشابه واكنش نشان ميدهند و دست به سركوب ميزنند. آري آدمي نيز در مقابل مرگ سركوبگر و نمادهاي آن در جامعه مانند بيماري، فقر و بيعدالتي دست به دامان سركوب ميشود و مرگ و آگاهي از آن را سركوب ميكند و آن طور كه بايد به اين مهم نميپردازد و از آن ميگريزد و حتي در بسياري موارد انكارش ميكند. بخشي از اين انكار و گريز با توجه به طبع انسان و ساختار رواني وجود او توجيهپذير است. فرويد معتقد بود كه ناخودآگاه مرگ و نيستي را نميشناسد و انسان در ناخودآگاه خود نميتواند مرگ خويش را بپذيرد.
اما همو ميگويد كه بايد اهميت نگرش ناخودآگاه به مرگ را كه با جديت سركوب ميشود برجسته كرد و هشدار ميدهد كه بايد در انديشه و واقعيت به مرگ جايگاهي را ببخشيم كه شايسته آن است. نبايد فراموش كرد كه يكي از اهداف مهم زندگي، كوشش براي تبديل بخشي از اين حيات ناخود آگاه به هستي خود آگاه و نيل به اشراف و آگاهي بر ابعاد وجود خود است. از سوي ديگر در گستره كلان، انكار و سركوب مرگ و احتراز از انديشيدن به آن در زندگي اجتماعي و تعاملات بين فردي هم ديده ميشود كه حتي جنبه تاريخي دارد و لزوما به طور مستقيم با حيات ناخودآگاه پيوند ندارد. پس انسان نه تنها به طور ناخودآگاه مرگ را سركوب ميكند بلكه در وجوه مختلف زندگي خود نيز تقابل آگاهانه با آن را كنار ميزند و از انديشيدن به آن يا مرگانديشي خودداري ميكند و راه نيل به مرگ آگاهي را ميبندد كه ميتواند نسخهيي براي تخفيف هراس و اضطراب در برابر مرگ باشد و چرايي و چگونگي واكنش او در برابر مرگ را تعيين كند.
پس واقعيت آن است كه ما به مرگ نميانديشيم و فكر آن را سركوب ميكنيم و غافل از آنيم كه اين امر ما را از شناخت ماهيت واقعي زندگي كه مرگ بخشي از آن است بازميدارد.
غلامحسین معتمدی