رامین کامران
عصمت برای مبتدیان (۱)تفسیر و اقتدار
وقتی بحث از اسلامگرایی و مشکلاتی که برای مسلمانان و غیرمسلمانان فراهم آورده است، درمیگیرد، سخنی که بیش از همه به گوش میخورد این است که «باید بعد تاریخی قرآن را پذیرفت و در نظر گرفت». حرف نامعقول نیست ولی تکرارش موجد این تصور است که اگر چنین چیزی واقع شود، مشکلات برخاسته از تحمیل باید و نبایدهای مذهبی بر زندگانی مسلمانان، از میان برخواهد خاست.
ماهیت قرآن
کشمکش بر سر وجه تاریخی قرآن یا به عبارت دیگر دعوا بر سر ماهیت آن و به عبارت دقیقتر میزان تقدسش به هیچوجه امر بیسابقه ای در کلام اسلامی نیست، نه خاص عصر جدید است و نه مدرنیته. در حقیقت این کشمکش یک بار به طور بسیار جدی در قرن نهم میلادی واقع شده ولی از بس قدیمی است از یادها رفته، بخصوص که در زمان وقوع با پیروزی قاطع یک طرف ختم شده و مجالی برای حیات نظر مخالف، حتی به صورت حاشیه ای، باقی نگذاشته است.
در زمان خلافت مأمون عباسی دعوای عمده ای بر سر تعریف ماهیت قرآن درگرفت که تأثیر نتیجه اش تا به امروز بر مذهب اسلام باقی است. دو مقوله ای که توسط دو طرف اختلاف برای تعریف موضعشان به کار میرفت «حادث» بودن یا «قدیم» بودن این کتاب بود. طبیعی است که هیچکدام این دو گروه در «کلام الله» دانستن قرآن تردیدی نداشت، مسئله این بود که کلام الهی «مخلوق» است یا «غیرمخلوق»، در زمان پدیدار شده یا از ازل موجود بوده است. دستگاه خلافت میخواست فرض مخلوق بودن قرآن را به همه، بخصوص قضاتی که مواجب بگیر حکومت بودند، بقبولاند و طی دوره ای که به دوران «محنت» معروف شد و از ۸۳۴ آغاز گشت و بسیاری از اسلام شناسان مترادف تفتیش عقاید اسلامی میشمارندش، همهُ مقامات عالیرتبهُ حکومت را تحت فشار گذاشت تا رسماً به این مسئله اقرار نمایند. معتزله نیز که نمایندگان تفکر عقلانی در کلام اسلامی شمرده میشوند، از همین موضع دفاع میکردند و کلام خدا را مخلوق میشمردند و حق داشتند چنین کنند زیرا، به دلایلی که فرصت عرضه شان در اینجا نیست، غیرمخلوق شمردن لفظ کلام الهی (و نه فقط معنایش، آنهم در تفسیری بسیار کلی) ترتیب الهیات عقلانی را از اساس متزلزل مینماید. چهرهُ شاخص جبهه ای که در مخالفت با این امر شکل گرفت احمد حنبل بود، مؤسس مذهبی که نام او را هنوز بر خود دارد؛ شافعی چهرهُ برجستهُ دیگر این گروه بود که مذهب دیگری از مذاهب اهل سنت به نام اوست. گروه اخیر مدعی بود که قرآن، کلام خدا، وجودی ازلی است و از این بابت همپای پروردگار. در فراتاریخی خواندن قرآن فراتر از این نمیشد و نمیشود رفت. از این دیدگاه کمال قرآن در حد کمال الهی است. این سخن آشنا هم که هیچ خطایی در متن قرآن نیست و این کتاب برای ابد از فساد مصون است، دنبالهُ همین مدعاست.
از این کشمکش بزرگ که با ظرافتهای چشمگیری در بحث همراه بوده، ردی باقی نمانده مگر به صورت پراکنده و احیاناً در نقل قولهای کوتاهی که جبههُ پیروزمند از شکست خوردگان کرده است. گفتارهای مدونی که دو طرف دعوا در آن زمان منتشر ساخته اند و از پشتوانهُ سالها خوگیری با آثار فلسفهُ یونانی و بحث و تدقیق برخوردار بوده است، به دست ما نرسیده. به هر حال این داستان در نهایت با پیروزی کامل جبههُ طرفداران غیرمخلوق بودن قرآن ختم شد. جانشینان مأمون، المعتصم و الواثق به راه او رفتند ولی در نهایت المتوکل در تاریخ ۸۴۸ حکم به ختم بحث داد و تعریف ماهیت قرآن را به احمد حنبل واگذار نمود. پیروزی قاطع بود.
اگر بخواهیم مطلب مربوط به وجه تاریخی قرآن را درست بیان کنیم و در عبارتی جایش دهیم که ابعاد آنرا روشن کند و از بابت کلامی هم اهمیتش را معلوم گرداند، باید در قالب همین مقولات کلاسیک کلام اسلامی بریزیمش تا پیوندش با تاریخ این مذهب روشن شود. البته، اگر اصرار داشته باشیم که بحث را بیسابقه فرض کنیم و احیاناً خودمان را نوآور مطلق، در عوض خود را از دیدن دورنمای تاریخی مسئله محروم خواهیم کرد و به همان نسبت از توان خویش برای تحلیل درست مطلب خواهیم کاست. این را نیز اضافه کنم که ممکن است برخی تصور بکنند که بهتر است صحبت از ماهیت قرآن نکنند و به همان اشاره به تاریخ کفایت نمایند تا گرفتار دردسر نشوند، ولی این تصور بیجا و این احتیاط بیفایده است. بحث بر سر دگمهای اساسی مذهب را شاید بتوان بدون اشارهُ صریح به راه انداخت یا مختصری پیش برد ولی نمی توان بدون صراحت به نتیجه رساند.
این از ترتیب بیان مطلب. حال باید پرسید که آیا قدیم شمردن قرآن (یا نپذیرفتن بعد تاریخی آن) مانع از عرضهُ تفاسیر متفاوت از آن بوده است، یا امروز مانع از عرضهُ تفسیر جدید است، یا نه. از همینجا به صراحت بگویم که پاسخ منفی است.
با قدیم شمردن قرآن نفس تفسیر تعطیل نشد چون چنین کاری ممکن نبود و نیست. تنها متن بی نیاز از تفسیر متنی است که جز یک معنا نتوان از آن دریافت و قرآن به هیچوجه چنین کیفیتی ندارد. چه آنرا واجد معنای واحد بشماریم و در جستجوی این معنا بکوشیم و چه مراتب معنایی بسیار و لا به لا در دل آن سراغ کنیم، در هر دو صورت ناگزیر از تفسیر هستیم، یعنی در نظر آوردن برداشتهای مختلف و برتر شمردن یکی از آنها بر باقی، چه به طور مطلق و چه در هر لایه.
آنهایی که میخواستند اختیار و در حقیقت انحصار خلیفه را در تفسیر قرآن نفی کنند منطقاً دو راه در پیش داشتند: نفی حاجت به تفسیر؛ عرضهُ معیار برای تفسیر صحیح و قاطع. رد این ادعا که قرآن اصلاً حاجت به تفسیر ندارد، زیرا معنایش برای هر کس که آنرا بشنود یا بخواند روشن است، در صفت «مبین» و نظایر آن که به کتاب مزبور اطلاق شده است، به چشم میخورد. اما چنین موضعی منطقاً و به طور جدی قابل دفاع نبود و نیست.
وقتی ناگزیر بودن تفسیر را پذیرفتیم این مسئله مطرح میشود که معیار درستی تفسیر کدام است و چگونه میتوان تفسیری را بر تفسیر دیگر برتری داد. آن عاملی که در نهایت پشتوانهُ تفسیر مقبول از متون مقدس است عصمت است، ولی قضات و علمایی نظیر احمد حنبل در موقعیتی نبودند که چنین خاصیتی را به خود نسبت بدهند ـ اضافه کنم که خود خلیفه هم نبود. تنها کسی که میتوانست مدعی چنین فرهمندی باشد امام هشتم شیعیان بود که قدرتی برای اعمال اقتدار مذهبی خود در اختیار نداشت. البته خلیفه با نزدیکی به وی و قبول برخی از علامات خاندان او و حتی صحبت از جانشین شمردن او، برای کسب عصمت کوشید ولی مساعیش بی نتیجه بود. انتقال عصمت به خلیفه محتاج توجیه تئوریک بود. از آنجا که در آن زمان تنها برداشت موجود از عصمت همان عصمت نَسَبی بود که از نیا به اعقاب وی میرسد، و در این زمینه هیچ خاندانی نمیتوانست از بابت فرهمندی با خاندان رسول پهلو بزند، نمیشد به همین راحتی به عصمت دست یافت. تا آنجا که دیده ام صحبتی هم از وصلت خاندان ها در میان نیامد تا به این ترتیب راهی گشوده شود - این از خود خلیفه. مخالفان خلیفه از این بابت در موقعیتی ضعیفتر از خود وی قرار داشتند، چون گروه شغلی بودند و حتی پیوند نَسَبی هم با یکدیگر نداشتند تا بتوانند امیدی به دستیابی به عصمت موجود داشته باشند. پس میباید راهی میجستند تا در مقابل خلیفه تفسیری عرضه کنند که ممتاز باشد وگرنه میباید سپر میانداختند. راهی که اینها برای خلاصی از مشکل و اعتبار بخشیدن به تفسیر خود یافتند دست زدن به دامان مفهوم «سنت» بود. اول قدم محدود کردن عبارت «سنت» به سنت نبوی بود زیرا تا قبل آن سنت صحابه نیز مد نظر علما و قضات بود. قدم دوم تدوین سنت نبوی بود که آن هم در همین دوران انجام گرفت. به این ترتیب سنت مزبور در مقام اسباب اصلی تفسیر قرار گرفت. ولی اینها کافی نبود، برای برتر شمردن موقعیت پیامبر هم باید دلیلی در میان نهاده میشد، دلیلی فراتر از صرف پیامبر بودن او ـ چون صرف پیام آوری الزاماً کسی را برای تفسیر پیام در موقعیت برتر قرار نمیدهد.
منطقاً دو راه موجود بود. اولی همان به رسمیت شناختن عصمت پیامبر بود ولی این مسئله با دو مشکل مواجه بود. یکی اینکه در این حالت عصمت، یعنی تقدس یک انسان، در مقابل تقدس قرآن قرار میگرفت و نتیجه ای را که قرار بود از قدیم شمردن قرآن حاصل گردد و این کتاب را چنان مقدس سازد که از دسترس هر بنی بشری دور شود، سست میکرد. دوم اینکه تأکید بر عصمت پیامبر خود به خود به اعتبار موقعیت خاندان او و امام حاضر، یعنی وارث پیامبر و مدعی عصمت نَسَبی، میافزود که مطبوع طبع طرفداران غیرمخلوق شمردن قرآن نبود. آنها طرفدار امام نبودند، فقط میخواستند دست خلیفه را از تفسیر کوتاه کنند. راه دوم این بود که برتری تفسیری را که به پیامبر (مهبط وحی) نسبت داده میشد فقط برخاسته از نزدیکی وی به وحی به شمار بیاورند تا او کماکان انسانی مانند دیگر انسانها به شمار بیاید و به واسطهُ عصمت فراتر از دیگران قرار نگیرد. ولی این امر که معیار صحت را نزدیکی و دوری به وحی قرار میداد برای حذف سنت صحابه توجیهی باقی نمیگذاشت چون به هر صورت آنها هم از دیگر انسانها به وحی نزدیک تر بودند و به عبارتی شاهدان وحی و حیات پیامبر به حساب میامدند. خلاصه اینکه هیچکدام این دو روش کاملاً رضایت بخش نبود و شاید به همین دلیل هم بود که عملاً هر دو در کنار هم دوام کرد و پژواکشان را قرنهاست که میشنویم.
در نتیجه، تقدسی که از خلیفه دریغ شد در عمل حواله به بنیانگذار دین گردید، یا به عبارت دقیقتر به وی محدود گشت. قوام گرفتن مذاهبی که ما امروز سنی میخوانیم در این دوره و به این ترتیب واقع گشت و طبعاً تمایز آنها از تشیع که تقدس را به امامان بسط میداد و در آن زمان نماینده اش امام رضا بود، روشن و قاطع شد.
شیعیان که از این زمان و به دلیل تدوین نظری گرایش سنی، هر چه بیشتر از گروه اخیر متمایز شده بودند، دچار مشکل مرجع تفسیر نبودند چون امام معصومشان حی بود و حاضر ولی چند دههُ بعد و به دنبال غیبت کبرا گرفتار آن شدند: نداشتن مرجعی که سخنش در امور مذهبی قاطع و فاصل باشد. به راه حل هایی که شیعیان برای حل مشکل در میان نهادند در اینجا اشاره ای نمیکنم چون مطلب را در چند جا و از جمله کتاب «یگانگی و جدایی» که روی همین سایت موجود است، مفصل توضیح داده ام.
حال، بعد از این بازگشت لازم به گذشته که معلوممان کرد بساط تفسیر همیشه به راه بوده است، دوباره بیاییم سر بحث امروزمان.
اول از همه ببینیم آنهایی که صحبت از پذیرش بعد تاریخی قرآن میکنند چه در نظر دارند. دعوای اصلی بر سر آداب و ترتیبات آیینی نیست، بر سر شاید و نشایدهای رفتاری هم نیست، بر سر باید و نبایدهای حقوقی است که به اعتبار استخراج از قرآن (و در درجهُ دوم سنت و حدیث و روایت) به مسلمانان عرضه میشود و قرار است زندگانی روزمرهُ آنها را سامان بدهد. آنهایی که دائم صحبت از قبول بعد تاریخی قرآن میکنند تصور مینمایند که نفس این امر فرصت تجدید نظر در این باید و نبایدها را که به قول روحانیان از قرآن استخراج شده، فراهم خواهد آورد. تصور غالب این است که قبول این بعد; میدان به تفاسیر نوینی خواهد داد که بر اساس آنها میتوان برخی از احکام اسلام، بخصوص بعضی مجازات های خشن را، محدود به دورانهای قدیم دانست و اجرایشان را غیرلازم شمرد یا حتی ممنوع کرد. مطلب را مرحله به مرحله بسنجیم.
اگر بعد تاریخی قرآن را میپذیریم باید به طریق اولی ماهیت تاریخی تفسیری را هم که خود از آن عرضه مینماییم بپذیریم. در اینجا میتوان پرسید چه چیزی به این تفسیری که تاریخی بودنش بر همه روشن است، اعتبار میدهد؟ پاسخ رایج و آماده این است: انطباق با زمانه. منتها از اینجا سؤال دیگری مطرح میگردد: انطباق با زمانه یعنی چه؟ این زمانه ای که ما در آن زندگی میکنیم، فضای فکری یکدستی نیست که بگوییم معیارش واحد و روشن است و باید قرآن را بر اساس آن تفسیر کرد. در این زمانه همه جور فکری عرضه میشود و همه جور حرفی زده میشود. کدامیک از اینها قرار است بیان روح زمانه و ذهنیت دوران باشد که بخواهیم بر مبنایش تفسیر کنیم. این تصور انطباق با زمانه میراث عصر روشنگری و قرن نوزدهم است، دورانی که فکر ترقی بر ذهنیت تاریخی اروپائیان مسلط بود و معیارهایی کلی برای ترقی در نظر گرفته شده بود که آزادی و برتری نهادن بر حکم عقل، شاخص ترین آنها بود. از آنجا که قرار بود این هر دو در طول زمان هرچه گسترده تر شود، میبایست همه چیز مرحله به مرحله با آنها هماهنگی پیدا میکرد. در چارچوب این بینش تاریخی میشد از انطباق با زمانه سخن گفت، به این دلیل که گذشت زمان مترادف گسترش ارزشهایی معین شمرده میشد. ولی از آنجا که سالهاست که فکر ترقی و خوشبینی همراه آن فکر مسلط نیست، سخن گفتن از هماهنگی با زمانه معنای روشنی ندارد و بهتر است به جای آن، مستقیماً به ارزشهایی که مد نظر داریم ارجاع بدهیم تا مقصودمان روشن باشد. خلاصه اینکه صریح بگوییم تفسیری از قرآن را طالبیم که تابع فلان جدول ارزشی باشد، مثلاً آزادی، جدایی دین از سیاست، هماهنگی با عقل و از این قبیل.
عرضهُ چنین تفسیری یا هر تفسیر دیگر کاملاً ممکن است ولی صرف عرضهُ آن، حتی اگر از سوی یک مجتهد مرجع تقلید هم انجام بپذیرد، مشکلی را حل نمیکند. بساط تفسیر قرنهاست که در سرزمین اسلام به راه بوده و هست، آنچه اسباب مزاحمت بوده و گاه به ممکن نبودن تفسیر تعبیر گشته این است که ضمانتی برای غالب کردن فلان تفسیر مطلوب بر باقی نیست. البته گاه فشار روحانیت یا بدتر از آن، قدرت سیاسی عرصه را بر عرضه کننده تنگ میکرده است. اما این مانع آنی است و هرچند بیشتر به چشم میخورد، مانع اصلی نیست. نمونه اش شریعتی که تفاسیری از یکی دو سورهُ قرآن نوشت و هرچند کارش به مذاق روحانیان خوش نیامد، از این بابت دچار مشکل عمده ای نشد چون قدرت سیاسی میلی به حذفش نداشت و دستش را باز گذاشته بود. حرفهایش هم فراموش شد چون اهمیتی نداشت.
اینجا میرسیم به اصل مطلب. مشکل از ازلی شمردن قرآن نیست، مشکل غالب بودن تفسیری است که مطلوب ما نیست ولی از پشتوانهُ جمع بزرگی از روحانیان و احیاناً از قدرت سیاسی برخوردار است. در مقابل، چالشی که در برابر ماست فقط عرضهُ تفسیری نیست که میپسندیم، بلکه مسلط شدن آن است در مقام تفسیر اصلی و غالب. در حقیقت ما آنچه لازم داریم اقتداری مذهبی است که با ما همراه باشد. گره کار در اقتدار و به عبارت دقیقتر در عصمت است نه در تفسیر خشک و خالی که در دسترس همه هست.
دعوای قدیم که نقل کردم در حقیقت بر سر تفسیر و اقتدار پشتوانهُ آن بود و با دعوای امروز ما اساساً فرقی نداشت. فقط بعد اقتدار مذهبی و بخصوص عصمت در آن روشن تر از این دوره بود. امروز این یکی به کلی از یاد رفته و مسائل طوری از سوی مدعیان مطرح میگردد که گویی کافیست قبول کنیم قرآن بعد تاریخی دارد تا تمام مشکلات حل شود.
برای اینکه مطلب خوب روشن شود مثالی سیاسی میزنم، چون به هر صورت امروزه مفاهیم سیاسی برای همه آشناتر است تا مفاهیم کلامی. مسئلهُ تفسیر قانون اساسی یکی از امور رایج حیات واحدهای سیاسی است. مرجع تفسیر این قانون در حقیقت اعمال کنندهُ حاکمیت است، منتها در سطح محدود و در درجه ای بسیار رقیق تر از خود ملت یا فرضاً مجلس مؤسسان، زیرا حق تغییر نظام سیاسی را ندارد. به دلیل همین اعمال حاکمیت هم هست که اعضایش بسیار با وسواس انتخاب میشوند و اختیاراتشان با دقت محدود میگردد. اگر این مرجع بهره از حاکمیت نداشته باشد حرفش در حد مردم کوچه و بازار یا حداکثر تبادل نظر چند حقوقدان است و بس. حکایت قرآن و احکام مذهبی هم همین است. نمی توان در این زمینه مرجع تفسیری معین کرد و دستش را از عصمت کوتاه شمرد. یکی را خواستن و دیگری را نخواستن تناقض گویی و تناقض کاری است.
متأسفانه امروز این کار به دو بهانه انجام میگیرد: یکی با تظاهر به دمکراسی و مخالفت با هر گونه اقتداری که از مردم برنخاسته باشد، دوم با تبلیغ فردگرایی و کثرت گرایی باب روز. دسته ای داستان مخلوط کردن سیاست و دین را که با جمهوری اسلامی رسمیت تمام پیدا کرده و اسباب هزار مصیبت شده، به طور ضمنی میپذیرند تا بتوانند راجع به دمکراسی دینی یا دین دمکراتیک که یکی از دیگری بی معنی تر است، داد سخن بدهند و بر سردرگمی مردم بیافزایند ـ بدترین نوع عوامفریبی که ممکن است بتوان سراغ کرد. در این حالت تفاوت بین عصمت و حاکمیت به کلی نادیده گرفته میشود و هنگامی که صورت مسئله غلط شد مشکل لاینحل میشود. هرم اقتدار دمکراتیک بر پایه اش استوار است که حاکمیت مردم باشند و هرم اقتدار مذهبی ـ برعکس ـ بر رأسش که عصمت است. ادعای یکی کردن این دو جمع اضداد است و بر هم ریختن نظم هر دوی اینها. در مذهب مردم به تقدسی که ورای خودشان است گردن مینهند، در دمکراسی قدرتی را که از خودشان برخاسته به نمایندگانشان تفویض میکنند.
و اما ترویج فردگرایی بی حساب. البته میتوان گفت که هر کس حق دارد تفسیر خود را از قرآن عرضه نماید و بر اساس آن عمل کند. ولی این فردگرایی مطلق که به چشم برخی خوش هم مینماید، مترادف از هم پاشیدن وحدت مذهبی است. نباید تصور کرد که اگر آزادی بود، هرکس مینشیند و تفسیری شخصی از قرآن میکند، همه نه فرصت و حوصلهُ این کار را دارند نه صلاحیت آنرا در خود میبینند. چنین وضعیتی در نهایت منجر خواهد شد به پیدا شدن چند گروه تفسیری عمده بدون اینکه هیچکدام آنها، از جمله آنی که مورد پسند ماست، بتواند بر باقی برتری پیدا کند (وارد ریزه کاری های وضعیت که در عمل ترمز نوآوری است، نمیشوم . هرکس مایل به کسب اطلاع است میتواند به کتاب «ستیز و مدارا» که روی همین سایت هست، مراجعه کند). یعنی در نهایت وضعیتی پیدا میشود کمابیش نظیر همان بلبشویی که قبل از انقلاب در بین شیعیان برقرار بود و بالاخره به این کشید که یک آخوند بتواند با مانور سیاسی هم اقتدار مذهبی را به انحصار خود درآورد و هم اقتدار سیاسی را و ما را به این روز بیاندازد.
امروزه ضدیت با روحانیت هم که به دلایل بدیهی، سکهُ رایج است، همهُ این توهم ها را تقویت میکند و کسی دقت نمی کند که منادیان حذف روحانیت فقط نامرد جانشینی آن هستند نه مخالفان وجود آن. درست مثل این اصلاح طلبان که با اختلاط سیاست و دین مخالفتی ندارند و فقط خواستار اشغال مناصب موجودند. اگر این دو دسته را با یکدیگر همدل می بینید، جای عجب نیست، اینها دو نیمهُ اختلاط جدید دین و سیاست هستند که برای مردم ایران تدارک دیده شده است. اعتنا به هیچکدامشان نمیباید کرد و میباید رفت دنبال جدایی.
دعوای تفسیر نه میتوانست و نه میتواند فقط با تعیین ماهیت قرآن خاتمه بپذیرد. تفسیر کتابی که مقدس شمرده میشود در نهایت مستلزم تقدس مفسر نیز هست. زیرا از دیدگاه مذهب معیار نهایی برای سنجیدن تفاسیر مختلف و برتری نهادن یکی از آنها بر باقی همان تقدس است نه امر دیگر. قبول جنبهُ تاریخی قرآن بدون داشتن مرجع معصوم مثمر ثمر نیست چون تقدس قرآن چه رسمیت غیرمخلوق بودن داشته باشد و چه نه، باید توسط مرجعی زنده متعادل گردد تا راه برای به کرسی نشاندن تفسیر معقول باز بشود. مخالفت با تمرکز اقتدار مذهبی مخالفت با نوآوریست نه راهگشای آن. اگر میخوانیم که مشکل مسیحیت کاتولیک در برابر تجدد، پذیرش بعد تاریخی پیام الهی بوده است، از این جهت است که مسئلهُ اقتدار مذهبی قرن ها بوده که در دل آن حل شده بوده است و حل این مشکل دوم معطل چاره بوده و زمان برده. در مورد ما، برعکس، باید اول مسئلهُ اقتدار را حل کرد تا بعد وجه تاریخی وحی و تفسیر روشن بشود.
خلاصه اینکه مشکل ما مشکل اقتدار مذهبی است. وقتی رسیدیم به اینجا باید روشن کنیم که چگونه باید عصمت را دوباره به کار گرفت و بخصوص اینکه چگونه باید دوباره تعریفش کرد تا بشود به کارش گرفت. موضوع مقالهُ بعدی همین خواهد بود.
آوریل ۲۰۱۳
این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است