به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۲


ترس از سایه خودم 
دستم چقدر تکان می خورد
در این وانفسا
که جنگل
از وزش نسیم می لرزد
پایم چقدر راه میرود
در این بلبشو
که چرخها در گل می مانند
از چند قطره شبنم سحرگاهی.

سرم هنوز روی تنم سنگینی می کند

و زبانم هنوزحرفهای زیادی می زند
و با آن که چیزی نه خورده ام
همه جایم بوی قرمه سبزی می دهد


در خانه که هستم
در خوابم یا که بیدارم
میدان ها با نام
مرا صدا می زنند
هنوز صورتم را نشسته ام
که کفشهایم جلوی پایم جفت می شوند!
کتم از جا رختی روی شانه هایم می پرد !
و بدون آنکه از اعقاب پیامبران باشم
در گوشهایم صدا هایی می پیچد
صداهایی که می گویند:
هم اینک کودکی می میرد
هم اینک مردی گلوی زنی را می فشارد
هم اینک زنی کودکش را د ر خیابان رها می کند

هم اینک دیواری بر سری آوار می شود.


و هم اینک نقابداران نا مریی

از کشته پشته می سازند.

نامی را نمی شناسم

که بر سر در مسجدی بیاویزم
و یا پرچمی که در زیر آن افتخاراتم را مرور کنم
و یا زمینی که ملک من باشد
و یا کلیسایی
که شمعی در آن بیافروزم
بادبزنی ندارم
که با آن خودم را باد بزنم
ودلم را خنک کنم

از کسی یا چیزی نمی ترسم

جز از سایه ی خودم
که هرگز
از دنبال کردن من
دست بر نمی دارد!

*مینا اسدی* شنبه بیست و پنجم ماه مه دو هزار و سیزده- استکهلم