- از زندان نفس رها نشوی به اسارت بند گرفتار میشوی
- آنسوی میلههای زندان اصفهان
در که باز نشده بود، خیال میکردی هیچ راه نفوذی ندارد. در عظیم آهنی روبهرویت حکایت از جریان غریبی پشت این دیوارها داشت؛ جریانی که نمیدانستیم حکایت از مرگ دارد یا زندگی، اما وقتی باز شد با دنیای عجیبتری روبهرو شدیم. انگار همهچیز به رنگ سیمان بود. رفتوآمدها را نمیشد بهراحتی تفکیک کرد. کدامیک زندانی است؟ جرمش چه بوده؟
اینجا زندان دستگرد اصفهان است. مدیر کل زندانهای اصفهان همراهیمان میکرد. او میگفت اینجا شهری است در دل شهر. نامش رمضان امیری است. راست میگفت. شهری در دل شهر! اما نمیدانم منظورش چگونه شهری بود؟ شهر گناهکاران؟ نه! تمام شهر پر از گناه است. اینها فرقشان این است که گیر افتادهاند و گناهشان در قانون آمده است. شاید اینجا شهر از نو شروعکردن باشد یا شهر برچسب خوردن یا نه... . اینجا اگر کمی قرآن را حفظ بشوند به آنها مرخصی میدهند، شاید شهر آشتی با خدا باشد. از پلههای پیچدرپیچ تنگی بالا رفتیم و رسیدیم به کارگاه کوچکی که 14 نفر زندانی به نیت 14 تن توسل کرده بودند به قرآن و با تکههای چوب و دستهای هنرمند، قرآنی عظیم را با معرق میکردند. میگفتند تمام که بشود، شبیه کعبه خواهد شد. تقدیمش کرده بودند به ضامن آهو، شاید ضامنشان شود. نیتشان آزادی بود. یکیشان حکم قصاص داشت. قرار بود اعدامش کنند، شاکی اما در برابر قرآن سر تسلیم فرود آورده بود و بخشیده بود. امیری میگفت اینجا طرحی داریم که نامش شهر فرهنگ است. نمیخواست زندان محلی باشد برای تلف کردن عمر زندانی بهخاطر اشتباهاتش. میگفت اقدامات خوبی انجام شده است و از حرفهآموزی به زندانیان راضی بود. وارد بخش کارخانه که میشوی یادت میرود اینجا زندان است. اما زندانبانها یادشان بود. میگفتند مراقب جیبهایتان باشید، اما من این حس را نداشتم. من کارگرانی را میدیدم با دستهای پینهبسته و پیشانیهای عرقآلود. اینجا مربیان کارکشته را از سازمان فنیوحرفهای دعوت کرده بودند تا به شاگردان دربند آموزش دهند. از خیاطی گرفته تا قلمزنی و عروسکسازی. هرکسی کاری را که دوست داشت انتخاب کرده بود. همانجا بود که فهمیدم آنچه را شهرداری از مبلمان شهری دارد اینجا ساخته میشود. به شاگردان و به خانوادههایشان حقوق هم میدهند. دورهشان هم که تمام شود مدرک فنیوحرفهای میگیرند، بدون اشاره به نام زندان، وقتی هم که آزاد شوند 10میلیون تومان وام میگیرند تا سرمایهای شود برای آغاز راهی نو. امیری میگفت قرار است این وام بشود 15میلیون تومان. نمیدانم اما چرا اینکارها را وقتی که هنوز پاک بودند کسی برایشان نکرد، شاید کار خیلیهایشان به اینجا نمیکشید. آنجا کتابخانه هم داشت، کتابخوان هم داشت. وارد که شدیم سرهایشان را توی کتاب بیشتر فرو بردند، نمیدانم منظورشان این بود که سکوت آنجا را بر هم زدهایم یا از نگاهمان شرم میکردند. اما به سالن ورزشی که رفتیم، انگار حالوهوای دیگری داشت. شاید ورزش روحیهشان را بهتر کرده بود، با لبخند پذیرایمان شدند و بازیشان را قطع کردند تا بازدیدمان تمام شود.
امیری میگفت استفاده از این بخشها نوبتی است. هر روز نوبت یکی از بندها میشود و بند قتل آن روز در سالن آمفیتئاتر بود. اینجا نگاهها متفاوتتر بود. کسی نگاهش را نمیدزدید و بیپروا به صورتهایمان خیره شدند. انگار چیزی برای از دست دادن نداشتند. نگاهشان که با نگاهت تلاقی میکرد نمیدانستی در دلشان چه میگذرد! اینجا ناخواسته به یاد چوبهدار میفتی. کدامشان در انتظار مرگ اینجا نشسته و کدامشان قرار است به زندگی بازگردد.
وارد سالن وسیعی شدیم که آبنمای زیبایی در میانهاش خودنمایی میکرد. امیری آنجا را چهلدوش نامید و گفت برای تجدید روحیه زندانیان است. او گفت این حمام سوای حمامهایی است که توی بندها وجود دارد. نامش چهلدوش بود اما، لولههای آب بدون دوش در اتاقکها دیده میشد. میگفتند دوشها را باز میکنند و میبرند؛ آهنی که باشد میتوان استفادههای خطرناک از آن کرد، آهنی هم که نباشد باز هم بازش میکنند و میبرند.
چهاردرصد زندانیها زن بودند. وارد بخش زنان که شدیم، انگار معذبشان کردیم. صورتهایشان را زیر چادرهایشان پنهان کردند و رویشان را به دیوار. آنها هم اما کار میکردند و مربی داشتند. آنهایی که کار میکردند راحتتر بودند انگار و کمتر خودشان را قایم میکردند. زندان مسنترها با زندان جوانترها فرق میکرد. اما پیرترها پروایشان هم کمتر بود. بعضیهایشان بچه داشتند. کودکان بیگناهی که ناخواسته دوران محکومیتشان را به دلیل جرم نکرده در مهد کودک زندان میگذراندند؛ چهرههای معصومی که سرنوشت هنوز از راه نرسیده سر ناسازگاری را با آنها گذاشته بود.
امیری اهل کرمان است اما خیرین اصفهانی را میستود و بر آنها صدآفرین میگفت. تمام تختهای بیمارستان را خیرین خریده بودند و خیلی چیزهای دیگر را. بیمارستان مجهزی بود. اتاق عمل هم داشت و دندانپزشکی و آزمایشگاه. خیرین حتی محل آموزش و حفظ قرآن را ساخته بودند و خیلی تجهیزات امروز را امیری مدیون آنها میدانست.
آنجا نهضت سواد آموزی هم بود، دبستان، راهنمایی، دبیرستان. 17نفر هم دانشجوی دانشگاه علمیوکاربردی بودند. رشتهشان مدیریت خانواده بود. آنجا آموزش در جریان بود.
امیری زندانیان را امانت جامعه میدانست. کاری به جرمشان نداشت. میگفت ما پزشکان این افراد هستیم. خودش را موظف درمان آنها میدانست. طرح شهر فرهنگ را هم برای همین منظور میخواست. او جرایم مربوط به موادمخدر را بیشترین جرم اعلام کرد، بعد از آن سرقت بود و بعد هم بقیه جرایم. سالن ملاقات اما دردناکترین جای زندان بود؛ جایی که مادران با چشمهای اشکآلود حسرت آزادی فرزندانشان را میخوردند؛ جایی که خانوادهها نمیدانستند خودشان را از شرم پنهان کنند یا بیایند جلو و در اوج ناامیدی به ما که حتی نمیدانستند که هستیم و برای چی آمدهایم حرفی بزنند، شاید به درد عزیز در بندشان بخورد.
چندساعتی که در زندان بودیم، به اندازه یک عمر بر ما گذشت. نفسهایمان گرفته بود و به دنبال راه گریز میگشتیم. این خاصیت زندان بود انگار که احساس اسارت کنی. پایمان را که بیرون گذاشتیم آسمان گویا روشنتر شده بود. دلم برای آدمهایی که از کنارشان گذشتم به درد آمد، من آمدم و آنها ماندند و شاید هرگز بیرون نیایند.ای کاش میدانستم آزادیشان را به چه چیزی فروختند که بیشتر میارزید. نمیدانم، اما به گمانم معامله خوبی نکردند با زندگیشان.
فاتیما انصاری ـ روزنامه بهار
فاتیما انصاری ـ روزنامه بهار