به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۲

مراسم خاکسپاری حسین رضایی
با شرکت ۳۰ تن از زندانیان سیاسی رژیم گذشته
در کرج برگذار شد


احترام آزادی: طبق گزارش رسیده از ایران مراسم خاکسپاری حسین رضایی عضو سازمان های جبهه ملی ایران در اروپا، دبیر کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایران و نماینده ی کنفدراسیون و عفو بین الملل برای بازدید از وضع زندانیان سیاسی در دوران محمد رضاشاه، در ساعت یازدهِ روز یکشنبه دوم تیر ماه در بهشت سکینه ی کرج برگذار شد. 

در این مراسم علاوه بر خویشاوندان و دوستان او حدود سی تن از زندانیان سیاسی دوران شاه نیز حضور داشتند.  





طبق گزارش رسیده به احترام آزادی بر مزار او قطعه زیر قرائت گردید:

تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها  پیداست
چگونه جای تو در جام زندگی سبز است

آری ! سپیده که سر زد نخستین روز از روزهای بدون تو آغاز شد و درد و دریغ که بر این آغازِ ناباور پایانی متصور نیست.
حسین رضایی مردی بود از جنس باران
بی ریا بود و خوش فکر
مردی که از دارِ دنیا چیزی جز دلی دریایی نداشت
حسین رضایی به این دنیا تعلق نداشت
ناراحتی امروزمان از سفر کردن  او نیست که ایمان داریم که همچون سالها پیش که از زندان آزاد شد امروز هم از زندان تن آزاد شده، خوشحال و  آزاده است !
به گواهی دور و نزدیک، خویش و غریبه، و حتی کسانی که تنها دمی با او دمخور بوده اند، ویژگی های اخلاقی و انسانی  و آزادمنشی او بارز ترین جلوه ی شخصیتش بود؛ تواضع و فروتنی اش ستودنی بود و جسارت و عزت نفسش مثال زدنی.
مهرش اقیانوسی بیکرانه بود  که کوههای سر به فلک کشیده ی غم را  به کام خود می کشید، غریبانه ما را در خود می نواخت و امروز نیست که مهربانانه در این غم جانکاه تسلی مان دهد.   

مراسم یادبود او روز چهارشنبه ۱۶ ژوئن، از ساعت ۱۷ تا ۱۸ و ۳۰ دقیقه در مسجد رضا خیابان نیلوفر برگذار خواهد شد.

به ضمیمه پیام زنده یاد حسین رضایی به مجلس بزرگداشت پنجاهمین سال تاًسیس کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان  ایرانی که در ماه ژانویه ی ۲۰۱۳ در فرانکفورت برگذار شد، به مناسبت اهمیت شرحی که در این پیام، از جریان زندان، محاکمه و محکومیت او و نیز دامنه ی وسیع مبارزات کنفدراسیون برای آزادی وی و دیگر زندانیان سیاسی، آمده است، منتشر می گردد.

پیام زنده یاد حسین رضائی نماینده­ی
 کنفدراسیون جهانی و سازمان عفو بین الملل
 برای بازدیداز زندان های ایران در زمان شاه
دو باره می سازمت وطن
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو میزنم
اگر چه با استخوان خویش

با یاد و نام همه مبارزان راه آزادی در سراسر تاریخ بشری!
و با درود فراوان به شما دوستان و رفقا که در جهت گرامیداشت پنجاهمین سالگرد تشکیل کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی در خارج از کشور گرد هم آمده اید!
درود به شما و نشست شما که تاریخ نهضت دانشجوئی- مردمی را زنده نگه می دارید تا به دست آیندگان بسپارید، و من نیز افتخار آن را دارم که خود را غیابا در میان شما ببینم.
عده ای از دوستان و رفقا اطلاعات بیشتری را از زندگیم طلب نموده اند، که به صورت اختصار چنین است:
ساعت 12 روز یازدهم اسفند ماه 1317 برابر با سوم ماه مارس 1939 در بخش 7 آن روزگاران تهران در خیابان ری، کوچه­ی نسبتاً معروف آب مَنگُل چشم به زندگی گشودم و، پس از دوران طفولیت، به علت شغل نظامی مرحوم پدر، دوران تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در تهران و چند شهرستان دیگر، و نهایتاً ششم ریاضی را در شهرستان آبادان در دبیرستان فرخی واقع در ناحیه­ی بهمن شیر آبادان به پایان رساندم.
پس از مدتی برای ادامه­ی تحصیل به کشور آلمان و به دانشگاه گوتنبرگ شهر ماینس رفتم و در رشته معدن شناسی ثبت نام کردم، و پس از چند ترم به عنوان رشته­­ی دوم تحصیلی در دانشکده علوم سیاسی نیز اسم نویسی نمودم.
در همان روزهای اولیه ورودم به دانشگاه شهر ماینس به عضویت سازمان دانشجویان ایرانی مقیم ماینس، که سازمانی تازه تاسیس بود، درآمدم، و از آن طریق به عضویت در سازمان کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی(اتحادیه ملی).
در اواخر دسامبر و اوائل ژانویه 1963 در دومین کنگره کنفدراسیون در شهر لوزان سوئیس به عنوان ناظر از طرف سازمان ماینس شرکت داشتم.
از آن پس تقریبا در کلیه­ی کنگره ها و سمینارهای فدراسیون آلمان و کنفدراسیون جهانی به صورت ناظر و بیشتر به عنوان نماینده از طرف سازمان شهر ماینس شرکت داشتم.
در کنگره­ی پنجم فدراسیون آلمان در شهر هامبورگ به عنوان دبیر انتشارات و تبلیغات هیئت دبیران فدراسیون آلمان انتخاب شدم. پس از آن نیز بارها در کنگره های فدراسیونی و کنفدراسیونی به سِمت های نایب رئیس و ریاست کنگره ها انتخاب شدم.
در کنگره­ی یازدهم کنفدراسیون در شهر کارلسروهه، به علت عم موفقیت کنگره در انتخاب هیئت دبیران، به اتفاق آقایان حسن ماسالی و فرامرز بیانی به عنوان مسؤولین کنفدراسیون انتخاب شدیم.
اما مهمترین مسؤولیت های من در کنفدراسیون جهانی، که باعث افتخار زندگی سیاسی ام شده است، که به دلیل اعتماد رفقای مبارز کنفدراسیون به مقاوم بودن من در هنگام خطر و رویارویی با جباران زمانه به من واگذار شد، .امری که به جهت آن به خود و راه خود فخر می کنم.
بار اول نمایندگی من برای سفر به ایران در سال 1969 برای بردن کمکهای جمع آوری شده کنفدراسیون در سطح جهانی برای زلزله زدگان خراسان(فردوس و قائن و...) بود، که به اتفاق زنده یاد پروفسور دکتر هلدمن- وکیل مدافع کنفدراسیون- به ایران سفر کردم سفری که طی آن موفقیت های زیادی جهت تحمیل و انجام خواست های کنفدراسیون به رژیم وقت ایران هم به دست آمد، و شرح کامل آن را پس از برگشت از ایران در کنگره­ی یازدهم کنفدراسیون در شهر کارلسروهه به سمع نمایندگان و اعضاء کنفدراسیون رساندم.
در اینجا یادآوری این مسئله ضروری است که مسؤولیت ساختمانی آموزشی دبستان- دبیرستان اهدائی کنفدراسیون به زلزله زدگان شهرستان فردوس، که با همه­ی امکانات و زمین های ورزشی بنا گردید، بر عهده زنده یاد مهندس کاظم حسیبی بود که روحش شاد و یادش گرامی باد.
و اما دومین سفر نمایندگیم به تهران از نظر موضوع و محتوی با مرتبه اول تفاوت داشت: رفتن به درون زندان های سیاسی و تحقیق راجع به شکنجه و آزار زندانیان سیاسی همزمان شد با نمایشات رادیو- تلویزیونی ندامت عده ای از زندانیان سیاسی از اعضای پیشین کنفدراسیون، که مهمترین آنان افراد گروه حادثه کاخ مرمر به رهبری مهندس پرویز نیکخواه بودند.
 تغییر تز دفاعی کنفدراسیون به تز حمله در مقابل حمله...
جهت پشتیبانی جهانی از این سفر، نمایندگی از سازمان عفو بین المللی شعبه شهر وین دریافت شده بود، و در 17 مهر ماه 1349 مطابق با اکتبر 1970، به اتفاق زنده یاد دکتر هلدمن به سوی تهران پرواز کردم و در هتل مرمر تهران اقامت گزیدیم. همان شب ساواک با من تلفنی تماس گرفت و، پس از تهدیدات بسیار، پیشنهاد کردند که: «دوسه نفر زندانی سیاسی را به هتل مرمر می آوریم؛ با آنها گفتگو کنید و به اروپا برگردید. طبیعی بود که من قبول نکنم.
فردای آن شب به وزارت اطلاعات رفتیم و آقای آزمون، یکی از معاونین وزارتخانه با ما به گفتگو نشست و همان پیشنهاد ساواک را عنوان کرد، که باز با مخالفت من روبرو شد. ما هر روز به وزارت اطلاعات می رفتیم و همان گفتگو ها و همان مخالفت ها ادامه داشت و شب ها نیز از همان تلفن ها... می شد.
بالأخره، در روز دهم اقامت مان، دو افسر اطلاعات شهربانی به هتل آمدند و گفتند: «به عنوان عناصر نامطلوب برای امنیت کشور باید با اولین پرواز ایران را ترک کنید.»
به زنده یاد دکتر هلدمن گفتم از این لحظه به بعد هر آن امکان دستگیری من و اخراج شما وجود دارد.
یکی از افسرها در هتل نزد دکتر هلدمن ماند و دیگری مرا برای ارائه پاسپورتم به پلیس فرودگاه سوار ماشینش کرد و به سوی فرودگاه حرکت کردیم. نزدیک پانصدمتری فرودگاه چند ماشین ساواک، که در تعقیب ما بودند، ماشین را نگه داشتند، مسلحانه بیرون ریختند، مرا دستگیر کردند، در یکی از ماشین های خودشان نشاندند، و حرکت کردند و به جائی بردند، که پس از پرس و جو در آنجا، متوجه شدم که زندان قزل قلعه است. همان شبانه دکتر هلدمن را نیز به فرودگاه برده و از ایران اخراج کرده بودند؛ و بقیه­ی قضایای او را شما بهتر می دانید...
در زندان قزل قلعه بلافاصله توسط یک تیم سه-چهارنفره مرا به بازجوئی نشاندند، و همزمان من هم اعلام اعتصاب غذا کردم، و همان بازجویی های تکراری سال قبل، توأم با تهدیدات؛ و بازجوئی بدون وقفه به مدت 37 ساعت ادامه داشت. سپس، مرا به یکی از سلول های مجرد زندان فرستادند.
پس از چند ساعت کلیه زندانیان متوجه شدند که نماینده­ی کنفدراسیون دستگیر شده بود. در بند عمومی زندان زنده یاد داریوش فروهر در اسارت بود. پس از چند روز اولیه­ی زندان، خبرهای مربوط به من و کنفدراسیون، و اثر دستگیری من در دانشگاه تهران توسط زنده یاد پروانه فروهر به داریوش و از طریق او به من می رسید.
به زودی در اثر مبارزات سهمگین یاران کنفدراسیونیم در خارج از ایران و دانشگاه های داخل ایران و گسیل خبرنگاران مطبوعاتی و رادیو-تلویزیونی کشورهای مختلف برای ملاقات و مصاحبه با من جریان کاملاً دگرگون شد.
تقریبا هفته ای دو-سه بار آقایان تیسمار مقدم یا پرویز ثابتی برای گفتگو با من به قزل قلعه می آمدند. آقای پرویز ثابتی هر چند روز یکبار با آقایان دکتر سیاوش پارسانژاد و/یا مهندس پرویز نیکخواه برای پا درمیانی و گفتگو با من به زندان می آمدند، و همیشه نتیجه از قبل معلوم بود، چون ماحصل گفتگوها از آنان اصرار و از من انکار بود...
فعالیت های کنفدراسیون و آمدن خبرنگاران خارجی برای ملاقات من شیرازه­ی امور ساواک را به هم ریخته بود، تا اینکه یک روز آقای تیمسار مقدم برای گفتگو با من به زندان آمد و گفت: «آقای نخست وزیر می خواهد با شما صحبت کند.» به او گفتم: «هیچگونه تمایلی برای صحبت با او ندارم.» پس از آن که به نتیجه نرسید رفت، و چند ساعت بعد مرا از سلول انفرادی به بند عمومی و به اطاق زنده یاد داریوش فروهر بردند. زنده یاد فروهر مرا مجاب کرد که «گفتگو با هویدا صلاح است تا وی نظریات کنفدراسیون نسبت به رژیم ایران را مستقیماً از تو بشنود.
فردای آن روز مجدداً تیمسار مقدم آمد و من موافقت خودم با ملاقات با آقای هویدا را اعلام کردم. او رفت و یکی- دو ساعت بعد با زندان تماس گرفت و قرار ملاقات را برای روز بعد ساعت 6 بعد از ظهر اعلام کرد.
فردا در ساعت مقرر مرا به کاخ نخست وزیری بردند، و تیسمار مقدم نیز همزمان رسید، به اتفاق هم به اطاق آقای هویدا راهنمائی شدیم. هویدا، که از پشت میزش بلند شده و تا وسط اطاق منشی اول آمده بود، به محض دیدن من، مرا درآغوش کشید و، خندان روی کرد به تیمسار مقدم و گفت: «آقای حسین رضائی ایشان هستند که [به خاطرشان] سیل تلفن ها و تلگراف ها در شبانه روز برای شاهنشاه و برای من می آید.» من هم بلافاصله با خنده گفتم: «همه­ی کمیت گراها مانند شما فکر می کنند و با کیفیت قضایا سروکاری ندارند.»
وقت دوستان دیده و نادیده ام را نگیرم؛ خلاصه نویسی جریانات سال ها، که چون حلقه های زنجیر به هم پیوسته اند، برای من مشکل است.
قرار بود 2 ساعت با آقای هویدا صحبت کنم، که به 4 ساعت کشید. در این چهار ساعت گفتگو آقای تیمسار مقدم کاملا ساکت نشسته بود. مهمترین بخش گفتگوی ما آنجا بود که پیشنهاد شاه مبنی بر قبولی هر وزارتخانه ای را که مایل بودم به عنوان وزیر انتخاب کنم.
من هم با اندکی تامل به هویدا گفتم: «به شاه بگوئید به صورت مشروط قبول می کنم.»
هویدا با شادی پرسید: «شرط شما چیست؟»
گفتم: «به شاه بگوئید به این شرط که نخست وزیر و بقیه وزرای کابینه را کنفدراسیون تعیین کند.»
در این هنگام هویدا سخت عصبانی شد و، در حالیکه میز کارش را به شدت تکان می داد، فریاد کرد که: «شما کنفدراسیونی ها فقط برای تخریب ساخته شده اید و نه برای سازندگی!»
من به او گفتم: «پس انتظار دارید که من در کابینه­ی شما به مردم خدمت کنم؟ این از محالات است.»
موضوعات گوناگون دیگری مطرح شد. او از جانفشانی های شاه برای سربلندی ایران می گفت و من از جانفشانی های اعضاء کنفدراسیون برای بهتر زیستن مردم ایران. در آخر جلسه، او گفت: «می دانم که عاشق ایران و ایرانی هستید، ولی در مسیری غلط و گمراه.»
و من هم گفتم: «ولی، به باور من، شما در مسیری غلط توأم با گمراهی به سر می برید.»
پس از پایان جلسه، عکاسان و خبرنگاران زیادی در اتاق کنفرانس نخست وزیری در انتظار مصاحبه با من بودند. متأسفانه روزنامه لوموند فقط خبرنگار ایرانی خود (دَوَلّو قاجار) را فرستاده بود که با ساواک سر و سرّ زیادی داشت.
برای جلوگیری از اطاله­ی کلام، پس از چندی مرا به زندان اوین بردند و در زندانی به صورت مجرد زندانی کردند. پس از آنکه تیمسار فرسیو عضویت در کنفدراسیون را مشمول قانون ماده 1 ضد امنیت داخلی اعلام کرد، و محکومیت 3 تا 10 سال را برای عضویت در کنفدراسیون قرار دادند، پس از ترور تیمسار فرسیو و پس از آمد و رفت های بسیار سران ساواک به زندان اوین و گفتگوهای بی نتیجه با من، بالأخره روزی در اواخر اردیبهشت ماه یا اوائل خرداد ماه 1350 سرهنگی، که نامش را به خاطر ندارم، از دفتر مخصوص شاه به دیدنم آمد و، پس از گفتگوهای بسیار، ورقه ای را جلوی من گذاشت، با این سئوال که: «آیا اکنون که کنفدراسیون رسمأً غیر قانونی شده است، حاضر به استعفاء از کنفدراسیون هستید یا نه؟»
من هم نوشتم: «نه تنها از کنفدراسیون استعفاء نمی دهم، بلکه نمایندگی کنفدراسیون از افتخارات زندگیم است.
پس از خواندن جواب من، وی گفت: «این ورقه برای رٶیت شخص شاهنشاه است.» او مسؤول زندان اوین را فراخواند و به او گفت: «تا 24 ساعت آینده، چنانچه آقای حسین رضائی تغییر نظر داد، فوری با من تماس بگیرید تا بیایم و ورقه را عوض کنم.» وی شروع به نصیحت کرد که: «استعفاء از کنفدراسیون آزاد شدن و به اروپا برگشتن و عدم استعفاء مساوی است با 10 سال در زندان.»
هنگام خداحافظی، به او گفتم: «منتظر تعویض ورقه نمانید، چون محال است که از کنفدراسیون استعفاء دهم.»
پس از چند هفته­ی دیگر، مرا از زندان اوین به زندان موقت شهربانی، که بعدها به نام «کمیته­ی مشترک» مشهور شد، بردند. پس از چند روزی مرا به دادرسی ارتش بردند و پس از بازرسی های معمول  به بیدادگاه فراخواندند. در بیدادگاه اول به عنوان آخرین دفاع اعلام کردم: «به خاطر علنی نبودن دادگاهم و اعتراض به این دادگاه، سکوت می کنم و هیچ کدام از گفته های وکیل مدافع تسخیری را، که برای من قرار داده اید، قبول ندارم.» رأی بیدادگاه 8 سال زندان بود.
حدود یک ماه بعد، بیدادگاه تجدید نظر تشکیل شد و در دفاع از خود مجدداً همان اعتراض دادگاه اول را اعلام کردم و سکوت نمودم.
پس از شور، بیدادگاه مرا به حداکثر محکومیت ماده­ی 1 ضد امنیتی به 10 سال محکوم کرد. در پایین ورقه­ی فرجام خواهی چنین نوشتم: «به علت آشنائی با این بیدادگاها، از حق فرجام خواهی خود صرفنظر می کنم.»
پس از پایان بیدادگاه ها، مرا به زندان شماره 3 زندان قصر بردند، و دو سال بعد همه­ی زندانیان سیاسی را در یک مجموعه ساختمانی که از 1 تا 8 شماره بود مستقر کردند. زندانیان با محکومیت بالا را در شماره 6 زندان قرار دادند؛ من هم تا پایان در همین شماره 6 بودم.
روزها، هفته ها، ماه ها و سال ها گذشت. در آن سال ها همراهانی را از کنار ما بردند و تیرباران کردند؛ یارانی را هم در شکنجه گاه ها شهید نمودند.
و اما آنان، با همه­ی قدرت شیطانی شان، نتوانستند امید به پیروزی و بهروزی و آزاد زیستن مردمان را بکُشند، و بالأخره رستاخیز مردمان فرا رسید و دیوار زندان ها فروریخت. من پس از 8 سال و یک هفته تحمل زندان بر دوش مردمان وطن به آن طرف دیوار زندان رسیدم، ولی افسوس که دیوارهایی نو بنا شد. ...

در پایان با درود به همه­ی شما و یاد آوری دو بیتی از قطعه شعر رفیقی شریف و بسیارگرامی که بخشی از درس مقاومت و مردانه زیستن را از او آموختم.
 در دشت های خرم ایران هنوز هم
آنان که چون خدا همه چیز آفریده اند
وز کس جز آفتاب نوازش ندیده اند
به پای ایستاده اند...