به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۲

پروانه میلانی: بی تفاوتی تا به کجا؟

این بار روی سخن ام با شما مردم آزاده ایران است 

آه خدایا چه می گویم، مردم آزاده؟ یا برده، آری امروز ما دیگر بردگانی در خدمت استثمار بیش نیستیم. اما هنوز دوست می دارم که شما را مردمی آزاده بدانم.

چند گاهی است که سوالاتی چند ذهن مرا درباره شما به خود مشغول داشته است. سوالاتی که از این دسته هستند.
آیا شما وقتی به دار کشیدن جوانان را می بینید یا می شنوید، شب سر آسوده بر بالین می نهید؟
آیا وقتی می بینید همسایه دیوار به دیوارتان سفره اش از نان خالی است و شما بر سر سفره ای رنگین نشسته اید، وجدان تان درد نمی گیرد؟
آیا وقتی می شنوید دختر فلان دوست یا فامیل شما را تنها به جرم بدحجابی دستگیر کرده و به کمیته برده اند، فکر نمی کنید که فردا نوبت دختر خود شما هم خواهد رسید؟ چرا فکر می کنید که نه، دختر من حجابش را به خوبی رعایت می کند و هرگز برای او چنین اتفاقی نخواهد افتاد.
آیا وقتی بچه های خیابانی را می بینید که در سرمای زمستان و گرمای تابستان، با یک جفت دم پایی پاره پاره، در بین ماشین ها دست نیاز به سوی سرنشنان ماشین دراز کرده اند، از خود نمی پرسید این کودکان که امروز بایستی در سر کلاس های درس بنشینند چرا گرفتار مافیاهای کودکان خیابانی شده اند و شب ها ماشین هایی می آیند و آنها را با ارقام به دست آمده از سطح شهر جمع آوری می کنند؟
آیا فکر کرده اید که فردا روزی هم ممکن است فرزند شما به خیل جمعیت معتادان بپیوندد، در حالی که می دانیم بخش عمده ای از معتادان به علت بیکاری رو به اعتیاد می آورند؟
می گویند تنها کسانی دستگیر و زندانی می شوند که دست به اقدامات سیاسی بزنند، اما می بینیم که جوانان ما تنها به علت داشتن یک وبلاگ یا حضور در فضای مجازی و یا داشتن فیس بوک دسته دسته دستگیر و به پلیس فتا ارجاع داده می شوند. نمونه آن ستار بهشتی است. بیایید خودمان را گول نزنیم که این موارد خاص به ما مربوط نمی شود.
می گویند آن که خواب است، می شود بیدارش کرد، اما آن که خود را به خواب زده است، بیدار نمی شود. شما به خوبی می دانید که زندان های ما مملو از زندانی های عقیدتی است. البته بگذریم از آنانی که با جرایمی دیگر زندانی شده اند. حالا بگویید ما خوابیده ایم یا خود را به خواب زده ایم؟ چرا هیچ فریاد اعتراضی از حلقوم هیچ کس بر نمی خیزد، آیا وجدان های ما به خواب رفته اند؟
چندی پیش در کتابی مطلبی می خواندم که منبع آن نمایش نامه ای از برتولت برشت بود. در این مطلب نویسنده می گفت: "اول به سراغ يهودي ها رفتند، من يهودي نبودم اعتراض نكردم. پس از آن به لهستاني ها حمله بردند، من لهستاني نبودم و اعتراض نكردم .آن گاه به ليبرال ها فشار آوردند، من ليبرال نبودم و اعتراض نكردم. سپس نوبت به كمونيست ها رسيد، كمونيست نبودم بنابراين اعتراض نكردم سرانجام به سراغ من آمدند. هر چه فرياد زدم كسي نمانده بودكه اعتراض كند."

عزیزان من، قضیه به همین سادگی صورت پذیرفت. حال بنشینید و هی با خود بگویید که این موارد از مورد ما کاملا جداست ولی این همان شتری است که هر روز در خانه یکی از ماها خواهد نشست و هیچ استثنایی هم وجود نخواهد داشت. با دست روی دست نهادن هیچ مشکلی از این ملت که آحاد آن را شما تشکیل می دهید، حل نخواهد شد.
شاید بگویید ما ملت گرفتاری هستیم که از صبح تا شب به دنبال یک لقمه نان این در و آن در می زنیم، از دست ما کاری بر نمی آید. اما من می خواهم بگویم از دست ما خیلی کارها بر می آید.
یادتان نرفته است که مادران میدان " مایو" در آرژانتین بدون خونریزی و بدون در دست داشتن هر گونه پلاکاردی یک روز هفته در تمام میادین آرژانتین با در درست داشتن عکس فرزندان مقتول یا مفقودالاثر خود چگونه با رژیم حاکم جنگیدند و باز هم یادمان نرود که مردم شیلی چگونه دیکتاتور پینوشه را که عامل براندازی حکومت مردمی سالوادور آلنده بود، به دادگاه کشاندند. پس از ما مردم خیلی کارها بر می آید.
همه می دانیم که تورم پنجاه درصدی چه بر سر مردم فقیر و بی نوای ما آورده است.
چرا قابلمه های خالی خود را بر سر هر کوی و برزن به یکدیگر نشان نمی دهیم؟
چرا غم کارگرانی که ماه هاست به حقوق عقب مانده خود معترضند را نداریم؟
چرا خود را به خواب زده ایم تا دزدان چراغ به دستی چون بابک زنجانی اموال ما را که از صاحبان اصلی این خانه هستیم بدزدند؟
چرا این گونه اجازه می دهیم ثروت ملی ما را افراد دزد و قاچاقچی و لومپن چون زنجانی ها به غارت ببرند؟
بی تفاوتی تا چه حد؟
مگر ما صاحبان این خانه نیستیم و حق اعتراض نداریم.

"من مردمم"
چه بسیار واژه ها،
در حنجره ام،
در بن دندان،
به زیر زبانم نشسته،
و ناگفته مانده است.
من مردمم.

چه بسیار اجتماعات،
که در رگهایم جوشیده،
و در تالار سرخ قلب جوانم بهم پیوسته،
اما به دست تفرقه،
در هم شکسته است.
من مردمم.

چه بسیار اشکها،
که از چشم خانه ام،
پیش از فروچکیدن،
مانده و خشکیده اند.
من مردمم.

چه بسیار خنده ها،
در هنگامه های فتح،
به لب نرسیده،
در نیمه راه شادمانی،
گمگشته اند.
چه بسیار زمزمه های عاشقانه،
که با اتهام کفر،
بیش تر از آنکه به کلام در آید،
در حنجره ام فرو شکسته،
و مرده است.
من مردمم.

چه بسیار بار خواستم،
اما نتوانستم.
شاید هزاران بار،
نخواسته توانستم.
گاهی اما،
خواستم و توانستم.
من مردمم.

چه بسیار دژهای بلند و کشیده،
در پیش پای من فرو ریختند،
و چه بسیار دیوارهای کوته و لرزان،
همچون دژی،
پیش رویم قامت افراشتند.
من مردمم.

چه بسیار واژه های سبز،
که در حنجره ام،
به خون نشست.
چه بسیار شادمانیها،
دست افشانیها و پایکوبیها،
که در قامت بلند و رسای من شکسته شدند.
من مردمم.

چه بسیار سرودهای دروغین،
که از زبان من نسرودند.
چه خنجرها که در میان دو کتف من ننشاندند.
چه شاخه زیتون ها که هماندم به پیش روی من ننهادند.
اما مرا ز پای نینداختند.
خواستند اما نتوانستند.
من در سکوت فصیح خویش،
ایستاده می میرم.
و باز می زایم.
من هستم.
تاریخ من گواه من است.
من بر شهادت خود شاهدم.
من مردمم

پروانه میلانی
23 دی ماه 1392
مادران پارک لاله ایران