شاه، تحمل شنیدن صدای مخالف را نداشت
ادیب برومند |
کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ یک فاجعه اسفبار بود. اساساً مردم مدتی در بُهت و حیرت بودند که چگونه حکومتی که تا آن درجه مورد علاقه مردم بود و هیچ کس باور نمیکرد که بشود آن را از جا برکند و چیز دیگری جای آن نهاد، با غافلگیرشدن دولت و ملت در کمتر از نصف روز با کودتا کنار گذاشته شد. حیرت و سرگیجهای که با کودتای ۲۸ مرداد بوجود آمد، سالها ادامه داشت. نوعی ناامیدی و گیجی که ناشی از فروریختن کعبه آمال ملت بود هم آینده را تا حدی تیره و تار کرده بود. در آن زمان به سختی میشد سخن گفت و اگر کسی شعری انتقادی میسرود انتشار آن بسیار مشکل و حتی غیرممکن بود.
ادیب برومند (متولد ۱۳۰۳) دانشآموخته رشته حقوق است و در دانشگاه تهران به تحصیل پرداخته اما ذهن و ضمیر او بیشتر به هنر، شعر و ادبیات فارسی مشغول بوده و هیچگاه نسبت به درد و رنج مردم و مسائل سیاسی و اجتماعی بیتفاوت نبوده است. اشعار او در روزنامههایی مانند «صدای ایران» که مرحوم سرمد آن را مدیریت میکرده یا «نوبهار» که ملکالشعرایبهار مدیریت آن را برعهده داشته، منتشر می شده و چنانچه خود میگوید، ملکالشعرایبهار مشوق اصلی او بوده است:«وقتی برای تحصیل در رشته حقوق به دانشگاه تهران آمدم، به کلاسها میرفتم و دروس حقوق را میخواندم اما حواس من بیشتر متوجه شعر و ادب بود. آن موقع در روزنامهها و با توجه به اوضاع سیاسی کشور که در اشغال بود، مطالبی مینوشتم. آزادی قلم و آزادی بیان با رفتنِ رضاشاه برقرار شده بود، اشغال ایران برای ما بسیار سخت و دشوار بود اما از اینکه رضاشاه رفته و آزادی آمده و میتوانیم حرفی بزنیم و مقالهای منتشر کنیم خرسند بودیم چون قدری از دشواریهای ناشی از اشغال ایران میکاست هرچند دوران مصیبت باری بود. آن موقع قیافه شهر تهران از نظر اینکه شهر متجددی بود و افراد شیک و مرتب لباس میپوشیدند بسیار خوب و دلنشین بود. سر و صدا کمتر بود، سرسبزی و طراوت بیشتر به چشم میخورد و شمیرانات مانند بهشت بود. با همکلاسیها و دوستان در خیابان نادری قدم میزدیم، آن موقع کافههای خوبی هم بود مانند کافه نادری و کافه لاله زار که روشنفکران، ادیبان و شاعران در آن جمع میشدند، از چپگرا و راستگرا دور هم مینشستند و گپ میزدند. صادق هدایت را هم به یاد دارم، انسانی لاغراندام بود و هنگام صحبت کردن یک حالت بیقراری در او دیده میشد، با آثارش هم تا اندازهای آشنا بودم، او از کسانی بود که به کافه نادری میآمد. افراد دیگری هم در این کافهها جمع میشدند مانند حبیب یغمایی، ابوالقاسم پاینده و… من نیز گاهی به این کافهها میرفتم. خیابانهای تهران در آن روزگار خیابانهای بسیار تمیز و زیبایی بودند، افراد با لباسهای شیک و منظم و معطر رفت و آمد میکردند و به اندازه امروز هم ماشین در خیابانها دیده نمیشد…» در گزارش گفتوگویی که پیش رو دارید، استاد ادیب برومند وضعیت سیاسی و اجتماعی ایران را از کودتای ۲۸ مرداد تا پایان سلطنت پهلوی شرح داده و نظر و تحلیل خویش را درباره تحولات آن دوره حساس و آنچه در آن سالهای پرماجرا رخ داده، ارائه میکند.
***
کودتا
کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ یک فاجعه اسفبار بود. اساساً مردم مدتی در بُهت و حیرت بودند که چگونه حکومتی که تا آن درجه مورد علاقه مردم بود و هیچ کس باور نمیکرد که بشود آن را از جا برکند و چیز دیگری جای آن نهاد، با غافلگیرشدن دولت و ملت در کمتر از نصف روز با کودتا کنار گذاشته شد. حیرت و سرگیجهای که با کودتای ۲۸ مرداد بوجود آمد، سالها ادامه داشت. نوعی ناامیدی و گیجی که ناشی از فروریختن کعبه آمال ملت بود هم آینده را تا حدی تیره و تار کرده بود. در آن زمان به سختی میشد سخن گفت و اگر کسی شعری انتقادی میسرود انتشار آن بسیار مشکل و حتی غیرممکن بود.
خود من از جمله کسانی بودم که بعد از ۲۸ مرداد قصاید و قطعات مفصلی گفتم، ولی مجال چاپ کردن آن نبود. من شعرهایم را در مجالس و بیهیچ ترسی میخواندم و بعد برخی افراد آنها را میان مردم تکثیر میکردند. خواندن آن اشعار به افراد قدری آرامش میداد ولی انتشار آنها در روزنامهها ممکن نبود. دیگران هم چنین سرودههایی دارند ولی در لفافه حرف میزدند. مثلاً شعر زمستان اخوان ثالث، که یک شعر سیاسی است و اگر به کسی بگویند که این شعر فضای پس از ۲۸ مرداد را شرح میدهد، خواهد فهمید که فضا چقدر بسته بوده و شاعر در لفافه کلمه «زمستان» میتوانسته مقداری از درد و دلهای خودش را بازگو کند. در آن موقع مردم بسیار در رنج و ناراحتی بودند و آنچه در انتقاد و اعتراض به وضع موجود بود را بیشتر میپسندیدند و من هم سعی میکردم با صراحت سخن گفته و اعتراض خودم را بیان کنم:
سیل تعدی از برِ کهسارِ خودسری
غرش گرفت و ولوله در مرد و زن فتاد
گرگِ فرارکرده سوی گله بازگشت
وین گله در مهالکِ رنج و محن فتاد
…
از بس که چشمها همه خوناب دل بریخت
زین ماجرا عقیقِ یمن از ثمن فتاد
ضحاکیان ز جور و ستم بس نمیکنند
حاجت به چرم کاوه لشگرشکن فتاد
این اشعار به صورت دستنویس در جامعه پخش میشد. من در طول مبارزات ملی شعرهایی را در پشتیبانی از نهضت ملی سرودم و سعی میکردم باصراحت آنچه باید گفته شود را بگویم. اوضاع طوری نبود که انسان بتواند ساکت بماند. هر یک از قصایدی که من پس از ۲۸ مرداد سرودم به موضوعی نظر دارد مثلاً:
حیف که دوران مردمی سپری شد
ددمنشیها عیان، به خیره سری شد
موسم شور و شعف نیامده بگذشت
دوره رنج و ملال و خونجگری شد
مام وطن پایکوب ناخلفان گشت
نوبت مادرکشی و بیپدری شد
علم و فضیلت اسیر جهل و رذیلت
صدق و صراحت دچار حیلهگری شد
یا این شعر که آن را به مناسبت تبعید تعدادی از وفاداران نهضت ملی ایران به برازجان و دیگر شهرهای دوردست سرودم:
آنان که خصم را همه تأیید میکنند
زین کار زشت بهر چه تمجید میکنند؟
…
خود را به خلق گر چه شناساندهاند لیک
گاهی در این معارفه تردید میکنند
این نغمههای مبتذل و وعدههای پوچ
بیهوده مطلعی ست که تجدید میکنند
پیامدهای کودتا
غیر از اینکه کودتای ۲۸ مرداد به یأس و حیرت و ناامیدی انجامید اساساً با آمدن شاه به ایران کسانی که طرفدار نهضت ملی بودند هم گرفتار شدند. سپس نهضت مقاومت ملی تشکیل شد که خیلی موثر بود. برخی زندانی و راهی تبعید شده بودند ولی عدهای که گرفتار نشده بودند مبارزه را ادامه داده و مخفیانه نشریاتی را مثل راه مصدق و… چاپ میکردند و به مسائل مربوط به حوادث روز مثل زندانی شدن و تبعید دکتر مصدق، محاکمه و اعدام دکتر فاطمی، انتخابات دوره هجدهم و… میپرداختند.
مردم در دوره مصدق در راحتی و فراوانی نعمت زندگی میکردند. من آن دوره را خوب به یاد دارم. مردم به لحاظ معیشتی وضع خوبی داشتند و با وجود تحریم اقتصادی، هزینهها سنگین نبود و فشاری به مردم نمیآمد. یک زمان گوشت در آستانه گرانشدن بود، هنوز هم گران نشده بود ولی به نظر میرسید که گوشت کم و به همین سبب گران شود. مصدق برای راحتی مردم، دستور داده بود کامیونهایی در گوشه و کنار مملکت مستقر شوند و انواع ماهی (بیشتر هم ماهی دودی) را با قیمت اندک در اختیار مردم بگذارند. کشاورزان خیلی راضی بودند (من این را بارها از کشاورزان منطقه خودمان –گز- شنیده بودم) چون بسیاری از محصولات آنها صادر میشد و با تدابیری که اندیشیده شده بود میزان صادرات در دوره مصدق چشمگیر بود. مثلاً پوست انار، رناس و… که در زمان قبل از آمدن مصدق اصلاً دیده نمیشد، در آن دوره صادر میشد و این سیاست موجب شده بود که میزان واردات و صادرات نسبت متعادل و منطقیای داشته باشد. اینکه میگویم از شنیدهها نیست، چیزی است که خودم دیدهام. من مردم را از لحاظ وضع معیشتی در راحتی و آسایش میدیدم. مردم از اینکه کشور مستقل شده بود احساس غرور میکردند. اما بعد از ۲۸ مرداد مردم معذب بودند چون قیمتها هم بالا رفته بود. زمانی که حسین علاء روی کار بود (پس از برکناری سپهبد زاهدی) طوری گرانی زیاد شده بود که من هم شعری برای آن ساختم. اجناس گران شده بود و مردم در رنج و سختی زندگی میکردند:
در عهد این حکومت ناباب
بر ما گشوده باب جفا شد
آثار اختلال و خرابی
از هر کرانه چهره گشا شد
…
شد کسب و کار ملت مختل
خلقی قرین رنج و عنا شد
افزوده بر ملال و مشقت
کاهیده از رفاه و غنا شد
به این ترتیب از نظر اقتصادی مردم در وضع بد و نامناسبی قرار داشتند. از نظر تفکر و آزادیهای اجتماعی هم در وضع بدی بسر برده و در لاک خود فرو رفته بودند. میتوانم بگویم که دیگر خبری از آزادی نبود. شاه پس از بازگشت به ایران (پس از کودتا) تصمیم گرفت خودش را قدرتمندتر کند. اولین کاری که کرد این بود که زاهدی را از میدان به در کرد. چون او را نخستوزیری میدید که برای خودش جایگاهی قائل است. کودتا را او راه انداخته بود و در نتیجه آن کودتا بود که شاه به ایران برگشته و قدرت خود را بازیافته بود. به تعبیری هم او تاجبخش بود. شاه برای همین زاهدی را به نحوی از قدرت کنار گذاشت و دور ساخت.
بعد از زاهدی، نوبت به حسین علاء رسید که او هم وضع مملکت را آشفته کرد. دولت دکتر اقبال هم دولت دستنشانده شاه بود و از خودش هیچ ارادهای نداشت. یک زمانی که در مجلس ایرادهایی به کار او وارد کردند، گفت من کار به مجلس ندارم، مرا یک نفر آورده و یک نفر هم باید ببرد! یعنی میگفت من کاری به مجلس ندارم! از طرفی شاه همین طور ذره ذره قدرتمندتر میشد و مشی دیکتاتوری را در پیش میگرفت. یک بار دکتر اقبال به ناموس مادرش قسم خورد که انتخابات آزاد خواهد بود و شاه هم چند بار تأکید کرد که انتخابات آزاد خواهد بود اما کاملاً خلاف آنچه میگفتند عمل میکردند. به اندازهای انتخابات دوره بیستم مجلس شورای ملی افتضاح برگزار شد که شاه مجبور به ابطال انتخابات شد.
دکتر اقبال رئیس حزب ملیون و اسدالله علم هم رئیس حزب مردم بود. اینها نیز قدری با هم جنگ زرگری داشتند اما نهایتاً انتخابات باطل اعلام شد. علیالظاهر شاه نسبت به دکتر اقبال تلخی و تندی نشان داد و اقبال چند روزی راهی اروپا شد. تا اینکه بالاخره جبهه ملی (دوم) شکل گرفت. الهیار صالح چند تنی را به خانه خود دعوت کرد، من هم از اولین دعوت شدهها بودم، آنجا قرار شد ایشان در کاشان نامزد شود و دیگران هم که از موقعیت خوبی برخوردار بودند در دیگر شهرستانها به میدان بیایند.
صالح در کاشان توانست با کسب اکثریت رای مردم از رقیبی که موردنظر دولت بود پیشی بگیرد. عبدالرحمان برومند و دکتر دبیری هم در اصفهان اعلام نامزدی کردند. دکتر دبیری استاد دانشگاه و انسانی وطنپرست بود. عبدالرحمان برومند هم از هوادارن جبهه ملی بود. اما این دو را در جیپ نظامی انداخته و به زندان قزل قلعه بردند زیرا خودشان را برای انتخابات نامزد کرده بودند و دولت میخواست بگوید که دیگر از این فضولیها نکنید!
خلاصه بعد از چند جلسهای که داشتیم، دکتر کریم سنجابی گفت که اگر یک نامی هم داشته باشیم بهتر است. عدهای میگفتند:«طرفداران آزادی انتخابات» و عدهای میگفتند:«طرفداران اجرای قانون اساسی» اما دکتر سنجابی گفت همان «جبهه ملی» سابق بهتر است. این پیشنهاد با کفزدن حضار تأیید شد.
نخست وزیری علی امینی
جبهه ملی دوم سرانجام شکل گرفت و شورای مرکزی مشخص شد. از اینجا اقدامات سیاسی دوباره آغاز شد. قرار شد اعضای شورای مرکزی به شهرها رفته و با مردم صحبت کنند. من، مهندس حسیبی، مهندس بازرگان و مهندس حقشناس این طرف و آن طرف سخنرانیهایی داشتیم. جبهه ملی کارهای خود را انجام میداد که صحبت از دکتر علی امینی پیش آمد. در جلسهای که ما در خیابان فخرالدوله داشتیم، عدهای از خبرنگاران آمدند و گفتند شاه به دکتر امینی فرمان داده، نظر شما چیست؟ ما گفتیم الان نمیتوانیم اظهارنظر کنیم، صبر میکنیم تا ببینیم اقداماتش به چه صورت است. اگر در جهت آزادی و برگزاری انتخابات آزاد حرکت کرد، اعلام نظر خواهیم کرد.
آن موقع جبهه ملی با دکتر امینی مخالفتی نکرد. او هم برای جلبنظر جبهه ملی اجازه برگزاری یک میتینگ مفصلی را در میدان جلالیه داد. جمعیت زیادی روانه میدان جلالیه شد و بعد از مدتها که جبهه ملی مغضوب بود، زمینه برای به میدان آمدن فراهم شد. مردم با شعارهای شورانگیزی از این میتینگ استقبال کردند. بنابر تصمیم شورای مرکزی قرار شد دکتر کریم سنجابی، دکتر غلامحسین صدیقی و دکتر شاپور بختیار سخنرانی کنند. برای اینکه تحت تأثیر احساسات جمعیت هم سخن نگویند مقرر شد متن سخنرانیهای خود را نوشته و از روی آن بخوانند. در ضمن توافق شده بود برای اینکه دستگاه حاکم حساس نشود از پرداختن به سیاستهای خارجی، کنسرسیوم و پیمان سنتو هم پرهیز شود. قبل از آن هم من و تعدادی از اعضای جبهه ملی از جمله دکتر صدیقی، مهندس بازرگان، مهندس حسیبی و… جهت اعتراض به نحوه برگزاری انتخابات مجلس در مجلس سنا متحصن شده بودیم.
ما در آن زمان خوشبین بودیم، فقط دکتر بختیار آنچه را که مقرر شده بود گفته نشود، بیان کرد. به سیاستهای خارجی دولت و … پرداخت و مردم هم تهییج شده و فریادهای زنده باد مصدق سر میدادند. وقتی بختیار این صحبتها را کرد، الهیار صالح که کنار من ایستاده بود گفت:«کار ما تمام شد!» برای اینکه ما قرار بود آنجا بر انتخابات آزاد تأکید کنیم. در آن میتینگ قطعنامهای هم توسط داریوش فروهر خوانده شد که مفادش این بود که جبهه ملی به زودی پاسخ این احساسات وطنپرستانه را خواهد داد. بعد از سخنان دکتر بختیار، جبهه ملی تصمیم گرفت مصاحبهای با خبرنگاران داخلی و خارجی تدارک دهد و گفته شود آنچه دکتر بختیار راجع به سیاست خارجی و… گفته بود خودسرانه بوده و در برنامه جبهه ملی قرار نداشته، این مصاحبه انجام شد ولی نتوانست زهر سخنان دکتر بختیار را خنثی کند.
بعد از آن هم موضوع انقلاب سفید پیش آمد که جبهه ملی مخالفت کرد و تعدادی از افراد به همین دلیل دستگیر و زندانی شدند. ما هم در قزل قلعه زندانی شدیم. عدهای از سران جبهه ملی هم در زندان شهربانی بودند که سروکارشان با تیمسار نصیری بود ولی سروکار ما در قزل قلعه با سرلشگر پاکروان بود. مدتی زندانی بودیم چون میگفتیم:«اصلاحات آری دیکتاتوری نه» من و آقای طالقانی در یک جا زندانی بودیم، من در سلول بودم و او در بند عمومی بود ولی در ارتباط بودیم. آقای طالقانی شبها به سلول من میآمد و با هم شبنشینی و صحبتهایی درباره موضوعات ادبی و علمی داشتیم. آدم بسیار روشنفکری بود. من آنجا گفتم باید عبا و عمامه ایشان را به آقای بازرگان و کت و کراوات آقای بازرگان را به آقای طالقانی داد…
امیرعباس هویدا هم سالها نخست وزیر شاه بود. او آدم بدی نبود ولی بیخاصیت بود و همیشه نخست وزیری را قبول میکرد. وقتی آدم بداند که معطل است و کاری از او ساخته نیست نباید در آن وضع بماند، باید استعفاء بدهد. حرف ما این بود که شاه باید کنار بنشیند و در حکومت دخالت نکند. ما در مبارزه به نحوی عمل میکردیم که دیکتاتوری شاه جا نیفتد اما طبیعتاً کاری کردند که ما نتوانیم فعالیت داشته باشیم.
دکتر مصدق هم از احمدآباد نامه مینوشت که چنین کنید و چنان کنید. صالح هم جواب نوشت که برای کارهایی که شما در نظر دارید زمینه مساعد نیست. اما دوباره نامه میآمد و این به دلیل نامهنگاریهای افراد نهضت آزادی، طرفداران خلیل ملکی و بعضی افراد و احزاب دیگر به او بود. بالاخره صالح گفت ما با دکتر مصدق نمیتوانیم کلنجار برویم و چون زمینه برای اجرای اوامر ایشان مساعد نیست من کنار میروم. هیأت اجرایی هم کنار رفت و شورای مرکزی جبهه ملی هم استعفاء داد. اما من و مهندس حسیبی گفتیم که استعفاء نمیدهیم. منتها جبهه ملی سوم هم پا نگرفت.
شاه هم در مسیر دیکتاتوری بود و درها را بست و ما هم در لاک خود فرو رفتیم. مسائل دیگری هم رخ میداد که برای مردم خوشایند نبود مثل حواشی جشن هنر شیراز یا جشنهای ۲۵۰۰ ساله و هزینههایی که در آنجا میشد. بعد هم شاه ژست لمن الملکی میگرفت که یعنی چه کسی جز من میتواند مملکت را اداره کند. اوضاع اقتصادی هم با وجود درآمد نفتی بالایی که حکومت داشت خوب نبود چون آن درآمدها درست تزریق نمیشد تا به رفع کمبودها و کاستیها منجر شود. یک مقدار از آن را درست هزینه کردند اما کارهای بیهوده هم زیاد انجام میدادند. پولهای مملکت را در جاهایی خارج از کشور و برای دیگران خرج میکردند که نفعی هم برای کشور نداشت. مثلاً در سنگال کارهای عمرانی انجام میدادند، کنکورد میخریدند و خرجهای اضافی میکردند.
آخرین روزها
شاه چون همه راههای اعتراض را بسته بود و هیچ راهی باقی نگذاشته بود، سرانجام خودش تنها ماند. شاه در سال ۱۳۵۶ بسیار ضعیف شده بود. از یک طرف کشور از نظر اقتصادی در وضعیت خوبی قرار نداشت و از یک طرف مردم هم از شاه متنفر شده بودند، زیرا مردم دیکتاتوری را نمیپسندیدند. شاه همه احزاب را تعطیل و در حزب رستاخیز ادغام کرد و گفت هر کس نمیخواهد همین فردا کشور را ترک کند!
این اظهارنظر خیلی متکبرانه بود یعنی چه که هر کس نمیخواهد در این حزب باشد از مملکت برود! این حرفها و رفتارها محبوبیتی برای شاه باقی نگذاشت. ۲۸ مرداد ۱۳۵۶ هم جشن گرفت و تا آن موقع هم از جبهه ملی کینه داشت. اما آن اواخر که آقایان آموزگار، شریف امامی و ازهاری هیچ کاری را نتوانستند سامان دهند و جلوی سیل مردم را بگیرند دست به سوی جبهه ملی دراز کرد.
البته دکتر سنجابی زمانی که به پاریس رفت از موقعیت خوبی برخوردار بود و دید که در میان ملیون یکهتاز معرکه است برای همین بدون مشورت با شورای مرکزی جبهه ملی آن اعلامیه سه مادهای را داد. دکتر صدیقی هم اعتقاد داشت که شاه باید در ایران بماند، بخشی از دارایی خود را به مردم ببخشد و قشون را کاملاً در اختیار دولت قرار دهد، اما شاه قصد خروج از ایران را داشت به همین دلیل دکتر صدیقی هم پیشنهاد نخست وزیری را نپذیرفت.
در ضمن خودم از دکتر صدیقی شنیدم که گفت به شاه گفتم شما باید در ایران بمانید چون اگر بروید، ارتش در وادی چه کنیم چه کنیم قرار میگیرد و بلاتکلیف میماند و چه بسا که تسلیم جریانات حادث بشود و اگر در تهران نمیمانید و ملاحظاتی دارید به کیش بروید ولی باید در خاک ایران بمانید.
اما دکتر بختیار بدون مشورت با جبهه ملی نخست وزیری را پذیرفت. تمام مردم و در و دیوار میگفتند مرگ بر شاه، اما او از شاه فرمان گرفت. در راهپیماییهایی که آن روزها جریان داشت، بسیاری از مردم شرکت میکردند و حتی برخی از درباریها هم در آن راهپیماییها دیده میشدند.
من خودم یک بار دکتر نصرت الله کاسمی را در یکی از راهپیماییها دیدم و از او پرسیدم شما اینجا چکار میکنید؟ او با دربار رابطه خوبی داشت، با اشرف پهلوی دوست بود و زمانی دبیرکل حزب ملیون و دستیار دکتر اقبال بود…
شاه از دکتر بختیار بیشتر بدش میآمد تا از دکتر سنجابی و دکتر صدیقی. از او و پدرش بدگویی میکرد و میگفت او خائن بالفطره است. ولی شاه میخواست از ایران برود و دکتر بختیار هم این موضوع را پذیرفته بود. دکتر بختیار فکر میکرد اگر شاه برود میتوان به جمهوری رسید یا آن وضع را به نحوی تغییر داد، فکرهایی در سر داشت و نمیخواست به شاه وفادار بماند. به من گفت که دوست دارم ایران جمهوری بشود ولی با این قانون اساسی که نمیشود. آقای خمینی از او خواست استعفاء بدهد و به پاریس برود. دکتر بختیار میگفت من اگر استعفاء بدهم که دیگر یک آدم عادیام، برای چه استعفاء بدهم. ولی من معتقدم باید میرفت و میگفت فکر کنید من استعفاء دادهام اگر موافق با نخست وزیری من هستید، من حاضرم. به هر صورت، شاه زمانی دست به دامن جبهه ملی شد که کار از کار گذشته بود.
روزنامه شرق ۱۹ بهمن ۱۳۹۲