به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۲

رضا مرزبان هم رفت...

 مینا اسدی
 زخم می خوریم 

رضا مرزبان هم رفت...خبر، تازه نیست...اما من دست و دلم به نوشتن نمی رفت‌.
نمی دانستم چه بنویسم و از کجا آغار کنم و چگونه این غمنامه را به پایان برم .

مرزبان به روایت شناسنامه اش هشتاد و پنج سال زیست ...روزنامه نگار و نویسنده ای سرشناس بود.

به خاطر مردمش و میهنش نوشت وبه شکستن قلم ... و به بند کشیدن دگر اندیشان و کشتار آنان اعتراض کرد و در هر دو رژیم هم آزار و ستم دید.
به تبعید روی آورد و درهمه ی سالهای زندگی اش در تبعید از راهی که به آن باوری داشت برنگشت.

حضور بیش از چهارصد نفر ایرانی تبعیدی در خاکسپاری او در گورستانی در پاریس به ما می گوید که او مورد علاقه و توجه دوستان و دوستدارانش بود .

رضا مرزبان از دوستان نزدیک من نبود. در ایران آن سالها او را در جلسات مختلف می دیدم و می دانستم که برای ایجاد سندیکای روزنامه نگاران تلاش می کند. پس از انقلاب و تشکیل کانون نویسندگان در تبعید، آشنایی ما بیشتر شد و ادامه یافت. چندی نگذشت که من از کانون نویسندگان بیرون آمدم.

اما رابطه‌ی من با مرزبان قطع نشد. چند سال پیش به شماره ای که از او داشتم زنگ زدم کسی جواب نداد. به ناصر پاکدامن زنگ زدم و فهمیدم که شماره عوض شده وشماره ی جدید را گرفتم و دانستم که مرزبان در اتاقی کوچک دور از پاریس به تنهایی زندگی می کند. سوالی که قرار بود درباره‌ی آخرین جلسه‌ی کانون بپرسم به گفتگویی دراز انجامید. از آن پس هر هفته زنگ می زدم و حرف می زدیم. مرزبان مثل بسیاری از تبعیدیان تنها بود اما موقعیت و توان و امکانات بیشتر آنها را نداشت. راه، دور بود و آدمها گرفتار ... یعنی در آن پاریس بزرگ کسی نبود که روزنامه نگار معروف و محبوب کشورش را به یک پیاده روی مهمان کند؟ فکرم را پنهان نکردم. خندید و گفت همه گرفتارند.  از نوه‌هایش که می‌گفت شاد می‌شد. ... گفتم به فامیل کاری ندارم از دوستان و آشنایان گرمابه و گلستان چه خبر؟ خبری نداشت. هیچکس نمی آید؟ من پرسیدم. نام سه دوست را گفت: حسن حسام، ناصر پاکدامن، هدایت متین دفتری هر وقت برسند می آیند. و من از کسی انتظاری ندارم. صدایش بی تنش و مهربان بود.
یاد نگرفته ام که با چهره ای غمگین در مراسم خاکسپاری کسی شرکت کنم که در زمان زندگی اش حالش را نپرسیده‌ام و یا در زمان بیماری‌اش سراغی از او نگرفته ام.
قلمزنان، نوشتنی ها را نوشته اند... و سخنرانان گفتنی ها را گفته اند اما هیچکس از تنهایی دردناک او سخن نگفت.

چهار صد نفر با عشق و احترام و اندوه گرد هم آمده بودند تا مرزبان، تنها به گور نرود. چقدر خوب که اینهمه آدم رفته اند





اما این تعداد را در سرم به سیصد و شصت و پنج روز سال تقسیم می کنم ... سالی یکبار ... یک ساعت ... دیدار دوست زمان زیادی نیست.  

دردم آمد وقتی که نوشته ی یک روزنامه نگار رادیویی را درباره ی مرزبان خواندم. نوشته بود:

«با اندوه و ستایش، رضا مرزبان روزنامه نگار صاحب نام، در خوابگاه ابدی مشاهیر فرانسه در قلب پاریس با حضور جمع کثیری به خاک سپرده شد.
تحسین کنندگان زندگی پربار و شجاعانه ی این روزنامه نگار به پرلاشز آمده بودند تا با حضور همدلانه ی خود بر سلامت حرفه ای او مهر تایید زنند و پایداری اش را ستایش کنند.»
تأسف‌آور است اگر کسی دچار این سوءتفاهم شود که هنرمندان تبعیدی برای گرفتن تائیدیه از این و آن و خوشآمد سازمان ها، گروه ها و سردمداران ، به عرصه ی مبارزه پای نهاده اند و برای گرفتن کارنامه ی قبولی از اینان است که در بدترین شرایط تبعید زندگی می کنند و بر آرمان های خویش تا هنوز و همیشه پای می فشارند.
زخم می خوریم ...
مینا اسدی دوازدهم ماه فوریه – سال دوهزار و چهارده استکهلم