بهار که نزدیک می شود بهاره جانم
ناهید میرحاج
کانون زنان ایرانی: دلم میخواهد فقط از بهار بنویسم و زمستان را از یاد ببرم. دلم می خواهد از باهم بودن بنویسم و تنهایی-ها را در گوشه ای بگذارم و از آنها بگذرم. دلم میخواهد گشاده دل باشم و از دلتنگیها ننویسم. اما ببخشید که الآن زمستان است و تنهاییها سرجایشان. بیش از همه دلتنگم. دلتنگ برای تو! که تنها نشسته ای و احتمالاً داری چیزی می بافی. مثل آن شالی که سال گذشته برایم بافتی و بخشی از احساست را در آن گذاشتی و برایم فرستادی. اکنون هم هر وقت بیرون میروم این شال را به گردنم دارم. انگار تو با من هستی و این حس خوبی به من می دهد.
بهاره جان! نمیدانم از دلتنگی های یک مادر چطور برایت بنویسم. مادری که برای دخترش دلتنگ است. دلش هوای او را کرده است و اما دیوارها یا راه بلند یا نمی دانم هرچه که اسمش مانع است نمیگذارند که مادر و دختر کنار هم باشند. راستش چند روز پیش از اینکه این چیزها را برایت بنویسم در مترو کنار دست زنی نشستم که صورتش پر از غم بود. به او گفتم: مادرجان چرا اینقدر توی صورتت غم است! بعد از کمی تردید گفت: دلتنگ دخترم هستم! گفتم خب برو او را ببین تا دلتنگش نباشی! گفت کاش می شد! الآن دارم از ملاقاتش برمی گردم! نمی گذارند پیش او بمانم. اگر میتوانستم یا میگذاشتند پیش او می-ماندم تا آزاد شود! اول خیال کردم که او هم مادر یکی از دختران خودمان است. طپش قلبم بیشتر شد. گفتم: مادرجان! دخترت از کی زندان است؟ گفت: دو ماهه! گفتم برای چه؟ نگاهی به این طرف و آن طرفش کرد و سر در گوشم گذاشت و گفت: اتهام بیخودی! گفتند شیشه فروختی! البته تفریحی می کشید. اما خرید و فروش را بهش بستند! گفتم شغلش چیست؟ گفت دانشجو بوده! وقتی که این کلمات از دهان او بیرون می آمد بی اختیار یاد تو افتادم. تو که پشت آن دیوارها هستی و شاید هرروزه از این زنان یا دختران جوان می بینی. دخترانی که به جای کلاس درس یا کار در کارخانه و کارگاه و اداره به جرمهای مختلف گرفتار حبس شده اند.
نمی دانم چرا بعد از این دیدار تصادفی در مترو، احساس کردم که تو تنهاتر از همیشه هستی. از دو طرف می خوری. اول از طرف کسانی که نمی خواهند صدایی جز صدای خودشان در جامعه شنیده شود و بعد شاید جامعه ای که دیگر نمی خواهد به این چیزها فکر کند. به اینکه نسلی از دختران و زنان جوانش گرفتار یک زندگی ناخواسته شده اند. برای همین دلتنگ ات بودم دلتنگتر شدم. فکر کردم احساسم و حرفهایم را برایت بنویسم. حرفهایی که شاید تنها مربوط به دوستی و رابطه من و تو نباشد و شاید طوری به دستت برسد یا روزی آن را بخوانی.
بهاره جان! این روزها دائماً از خودم می پرسم چرا جوانی دختران و زنان جوان ما باید در گوشه حبس یا تبعید تاراج شود بی آنکه کسی پاسخگو باشد. فرق نمی کند که جرم آنها چیست. مهم تلف شدن این نیروی شاداب و سرشار از زندگی است که گروهی زندگی را از آنها دریغ می کنند.
بهاره عزیزم! میدانم آن روزهایی که در حبس گذراندی دیگر برنمیگردد. یعنی قسمتی از جوانی تو روی دیوارها و میلهها میماند و تاریخ میشود. بالأخره روزی تو هم برای همیشه از آنجا بیرون میایی اما چیزهایی را در آنجا جا میگذاری که شاید سلامتی و بخشی از عمرت باشد. اما نکته تأسفبار این است آنها که بیرون از آن دیوارها هستند آن قدر اسیر زندگی راکد شدهاند که دیگر برایشان هیچچیزی فرق نمیکند. نمیدانم از کجایش شروع کنم و بگویم.
روزانه میلیونها نفر در هوای این شهر که تو هم در گوشهای از آن اسیر هستی نفس میکشند و از هوایی به شدت آلوده رنج میبرند. در میان این جمعیت عظیم صدها هزار مادر جوان هستند که البته یکی از آنها هم میتوانستی تو باشی که نمیدانند یا نمیخواهند باور کنند که کودکانشان را در چه هوایی بزرگ میکنند. هزاران مادر هستند که کودکانشان متولد نشده است اما تأثیر نامحسوس پارازیتها را باید تحمل کنند. دهها هزار زن و مرد معتاد هستند که متأسفانه در بین آنها دختران سیزده -چهارده ساله فراوان است. دهها دختر جوان هرروز سرشان را در هر دخمهای میکنند تا جنین ناخواسته را با ابتداییترین و خطرناکترین روشها سقط کنند. نگاهی به صفحه حوادث روزنامهها مو بر تن هرکسی سیخ میکند. تصادفات جادهای و شهری بیداد میکند. در مترو یا اتوبوس فقط غر میشنوی و خبرهای بد. کسی نمیخندد. قیافهها زار است و همه اینها البته حکایت میکند که زندگی واقعی دارد به گندابی بزرگ تبدیل می شود.
بهاره جان! بعضی اوقات ممکن است آنجا فکر کردهای که جامعه شما را فراموش کرده است. نمیخواهم به تو دلداری بدهم و بگویم، نه! جامعه تو و امثال تو را در وجدانش نگه میدارد. راستش اگر دست من بود میگفتم کاش این جامعه شما را فراموش کند. اما دلم نمیآید. با خودم میگویم حق زیستن و زن بودن از بخش بزرگی از جامعه گرفته شده است. مضحک اینکه میان این همه زشتی و پلیدی، بخشی از کسانی که میخواهند صورت جامعه را بزک کنند و به خصوص ما زنان را سرجایمان بنشانند دست به خلق مفاهیمی میزنند که با یک چشمت زهرخند میزنی و با چشم دیگرت اشک تلخ میریزی. این روزها که تو در این فضای گل و بلبلی نیستی، بحث جامعه و تعالی خانواده داغ است. شاید تو هم این روزها داری به خانواده متعالی فکر میکنی. خانواده ایی که قرار است چهارتا به بالا فرزند داشته باشد. خانوادهای که معلوم نیست در هوای آلوده و با این مشکلات هزار گونه چطور میتواند فرزند سالم به جامعه تحویل دهد. خانوادهای که باید به فرزندش یاد بدهد که خیلی پایش را از گلیمی که برایش انداختهاند پهن نکند چون اگر پهن کند ممکن است سرنوشتی مانند تو نصیبش شود. دارم فکر میکنم اگر قرار باشد از نگاه تو به جامعه و خانواده متعالی نگاه کرد چگونه باید آن را دید.
دارم فکر میکنم اصلاً چطور ممکن است سرنوشت و آینده تو را با این مفاهیم متناقض گره زد؟ همه اینها را دلیلی میگیرم برای اینکه ما داریم سقوط میکنیم. سقوطی که تنها نتیجه به بند کشیدن گروهی زن و مرد جوان یا میانسال به بالا نیست. سقوطی است که از جایی دیگر در دامن جامعه گذاشته شده است. نمیدانم عمدی در این کار است یا نه. فقط سؤالم از خودم این است وقتی که ما به یک زن جوان اجازه نمیدهیم زندگی خودش را داشته باشد. اگر دوست داشت خانواده و فرزند یا فرزندان خودش را داشته باشد، چطور میتوانیم از جامعه و خانواده متعالی حرف بزنیم؟ وقتی که امکان پیدا کردن یک شغل برای بسیاری از دختران و زنان جوان ما دارد به یک رویا تبدیل میشود، وقتی که بحران اقتصادی و اجتماعی آمار بیکاری و کاهش ازدواج و افزایش طلاق را نشان میدهد. وقتی که بیماریهای گوناگون که بیشتر آنها میتواند ناشی از آلودگی هوا، مواد غذایی و استرسهای زندگی باشد، چطور ممکن است که به دنبال افزایش جمعیت بود آن هم با مفاهیمی که سرشار از تعالی است.
بهاره جان! میدانم که تو در گوشه تنهاییهایت که بسیار هم ممتد است به چیزهای دیگری فکر میکنی. به اینکه ما میتوانستیم زندگی بهتری داشته باشیم. ما میتوانستیم تنها نباشیم. میتوانستیم کمی هم به دیگری فکر کنیم. میدانم فکرهای تو از این چیزها ساخته شده است. اما این را هم میدانم که تو کمتر غم خودت را داری و بیشتر در پروای این هستی که در فاصله بین رفتن و برگشتن، جامعه خود را چگونه دیدی یا این جامعه بی تو و امثال تو به کجا رسید.
بهاره جان! باید بگویم این روزها آن قدر که نگران دختران جوان زیر بیست سال هستم نگران زنانی مانند تو نیستم که دارند دهه سی عمر خود را سپری میکنند. افت کیفیت در زندگی ما از دهه به دهه رسیده است به سال به سال. هر سال که میگذرد دریغ از پارسال. نشانههای یک جامعه بیمار را تو بهتر از من میدانی که همه افسوس گذشته را میخورند. این گذشته ممکن است سه سال پیش باشد که دلار هزار تومان بود یا ده سال پیش که دلار چهارصد تومان بود. ماشینسواری یک سوم قیمت امروز و دریغهای ما چنین شده است. بسیار دیدهام زنانی را که در داروخانه یا سوپرمارکت وقتی که رنگ مو را از قفسه یا شلف برمیدارند آشکار یا زیر لبی غرغر میکنند که دو سال پیش این رنگ مو هفت هزار تومان بود و اکنون بالای بیست هزار تومان باید برای آن پول پرداخت کنند.
ببین عزیزم غصههای ما چقدر کوچکشدهاند! هنگامی که تو میرفتی ما از دلهای یک رنگ سخن میگفتیم و فریاد سر میدادیم. اما اکنون همه دور و برمان خلاصهشده در این چیزها که به نظرم بیمقدار است، اگرچه بخشی از زندگی همینها است. میخواهم به تو بگویم دخترم در این رفت و برگشت، چیزهای زیادی از جامعه را از دست ندادی اگرچه با قوّت میگویم که جوانی و عمرت را در جایی جا گذاشتی که نمیخواستی آنجا باشد. اما از جهت جامعه تو را مطمئن میکنم که اکنون هم که بزودی آزاد می شوی خواهی دید که جامعه و خانواده باکیفیت دارد به کجا میرسد. درست مانند یارانههای نقدی که همگان برای آن دست و پا شکستند. اما اکنون به جرئت میتوانم بگویم که دست و پای بخش بزرگی از جامعه ما با این یارانهها شکسته است.
بهاره عزیزم! دارم فکر می کنم دوباره بهار از راه می رسد و کاش هیچ یک از زنان و دختران جوان مثل تو یا مثل دختر همان مادری که در مترو دیدم در بند نباشند. نمی دانم این آرزو بزرگ است یا ما را مجبور کرده اند که هر آرزوی کوچکی را این قدر بزرگ و غیر محتمل بپنداریم؟ بهار که نزدیک می شود بهاره جان! دلهره وجودم را می گیرد و باز با خودم فکر می کنم یک بهار دیگر می آید و می رود و در این بهارهای مکرر بهاره های ما از دیدن بهار محروم خواهند بود. اما این بار به خودم امیدواری می دهم که شاید این بهار همان بهارهای مکرر گذشته نباشد. اینها همه آرزوی یک دوست و مادری است که دلش برای دخترش تنگ شده است و آرزو دارد که بهاره ها همراه با بهار باشند!