مریم پیمان
صورتم خیس است. از خواب پریدم. چه کابوس وحشتناکی بود.
از جایم بلند میشوم. پاهایم راه نمیآیند. هیچچیز را حس نمیکنند. بیناییام به تاری میزند.
همهچیز در کمتر از چند ثانیه رخ داد. در یک هفته کمتر از ١٠ ساعت خوابیدم. بیداری، خستگی، استرس، گرما، نگرانی، دادگاه و...، کار خودشان را کردند.
خدا را صدا میزنم. دستهایم جان میگیرند. بلند میشوم. میایستم
اما، قدمی برنداشته زمین میخورم. ترسیدهام. تلفن را برمیدارم. اذان صبح گذشته است. تا کمکی برسد، تمرین میکنم. کمی میتوانم قدم بردارم. تعادل ندارم. جسم و روحم در هم ریخته است.
اما، قدمی برنداشته زمین میخورم. ترسیدهام. تلفن را برمیدارم. اذان صبح گذشته است. تا کمکی برسد، تمرین میکنم. کمی میتوانم قدم بردارم. تعادل ندارم. جسم و روحم در هم ریخته است.
صورتم خیس است. روی تخت بیمارستان سریعتر از قطرههای سِرُم اشک میریزم. پرستار با عجله سِرُم را بست. به چشمهای خشمگینم پاسخ میدهد؛ «تا دکتر مشاور ویزیت نکند، اجازه نداری کورتون بگیری». وحشت، جای امید به شادی و اشتهای کاذب بعد از کورتون در سلولهایم را میگیرد. پاسخ آزمایشها مثبت بودند.
حتما دستور آزمایشهای تکمیلی میدهند. دو ساعت انتظار برای دیدن خانمدکتر مهربان، از هر عاقلی مجنون میسازد. بالاخره عمل تمام میشود و من با ویلچر راهی اتاق ویزیت دکتر مشاور میشوم. کنار آسانسور چنددقیقهای معطل میشوم. چنددقیقهای که من را به ١٢ سال پیش میبرد؛ «شما با بقیه فرق دارید...» چه روزهای غریبی! پدرم بیمار بود و من مثل امروز خودم را بستری کرده بودم. همکلاسیام به دیدنم آمد و در کمال تعجب در کنار یک کتاب، برایم یک آبنبات چوبی آورده بود.
آن کتاب، آن آبنبات چوبی و آن نگاه، زندگیام را در هم ریخت و او همسر من شد. در آسانسور باز میشود. تعادل ندارم. جسم و روحم در هم ریخته است. صورتم خیس است. نمونهبرداریها دردناک بودند. برگه رضایت را امضا میکنم. هزینه نیمروز بستری را با گفتوگو ٥٠٠ هزار تومان کم میکنم و با پرداخت بیش از یک میلیون تومان راهی خانه میشوم.
به جای سفر و تفریح، آخر هفته عجیبی خواهم داشت. آزمایشهای اولیه عفونت را تشخیص دادند. یعنی؛ «کورتون ممنوع!» میگویند عفونت در کمترین میزان هم برای بیمار مبتلا به اماس خطرناک است و حق ندارد پالس کورتون را دریافت کند. برخی معتقدند عفونت بیماری را تشدید میکند. ماشین جلوی پاهای سست من میایستد. قدم برمیدارم. در ماشین باز میشود. تعادل ندارم. جسم و روحم در هم ریخته است.
صورتم خیس است. به مادرم التماس میکنم که همه خوراکیها را بردارد و من را چند ساعت به حال خودم رها کند. با غصه من را با همه خوراکیها تنها میگذارد. خدایا! این روز ٧٢ساعته چرا تمام نمیشود؟ روی زمین دراز کشیدم. حتی تحمل تخت را هم ندارم. دو هفته باید دارو مصرف کنم و بعد «شاید» اجازه داشته باشم کورتون بگیرم.
صورتم و پاهایم درد میکنند. تازه فهمیدم وقتی زمین خوردم، صورت، پا و زانویم زخم شده است. چهار سال عفونت داشتم و اماس تشدید شد. آن زمان حتی نمیدانستم عفونت تشدیدکننده بیماری است. این بار نمیدانم چه مدت درگیر آن خواهم بود. چشمهایم گرم میشوند. به این خواب احتیاج دارم. خوابی بدون کابوس و حتی رؤیا. جسم و روحم در هم ریخته است.