پروین دولتآبادی |
پروین دولتآبادی (۱۳۰۳ اصفهان- ۱۳۸۷ تهران)، مربی، ادیب و شاعر نامآشنا که در دو حوزه شعر کلاسیک بزرگسالان و شعر کودکان فعالیت میکرد، یکی از مفاخر یک قرن گذشته ایران بود.
مهمترین خصوصیت پروین دولتآبادی، استعداد ادبی کمنظیرش همراه با تواضع مثالزدنیاش بود که از او زنی ادیب و شاخص ساخته بود.
پروین مانند همه بزرگان و مفاخر، یک صورت بیرونی داشت و یک صورت درونی. صورت بیرونی و رسمی همین است که بیان شد، اما صورت درونی پروین دولتآبادی هنوز به آن اندازه و مقدار که باید، آشکار نشده است.
زیرا پروین از جمله زنانی بود که در زندگی خصوصی اهل شر و شور و خودنمایی نبود.
درهمهحال، گوشه میگرفت و به قول سیمین بهبهانی که از نوجوانی تا آخرین روزهای عمر با او دوستی داشت پروین «مغرور نبود، اما مستوری را خوش میداشت١».
پشت مستوریاي که پروین برای خودش ساخته بود، انتخاب آگاهانهای قرار داشت. انتخاب این رفتار، قسمی از خلقیات او را نشان میداد که از درونش میجوشید، اما با گذشت زمان و رسیدن به دو، سه دهه پایانی عمر، پروین گرفتار نوع دیگری از مستوری شد؛ مستوریای که ساخته و میل خودش نبود، بلکه این را جامعه برای او ساخت و در برش و تنش کرد و در نهایت شدت این مستوری به جایی رسید که دهه آخر عمر پروین دولتآبادی، نقطه فصل او با زندگی شد.
از نگاه من که در این دهه کم و زیاد به دیدارش میرفتم، این انتخاب طبیعی و از روی میل خودش نبود. پروین که به قول سیمین همه عمر مستوره بود، این مستورگی اجتماعی را تاب نمیآورد. دلیلش چه میتوانست باشد؟
آیا با زندگی کج افتاده یا زندگی با او قهر کرده بود؟
پروین که اصولا در وجودش مایه حیات موج میزد، تلخ شده بود. این تلخی را میشد در کلامش و در رخسارش دید. اکنون که سالها از مرگ او میگذرد، این سؤال مرا رها نمیکند چرا پروین که جزء مفاخر این ملک و وطن بود، باید چنین از زمانه دلگیر شده باشد؟
این سؤالم بازمیگردد به دیدارهای عصرانهای که با او داشتم. صبحها پروین معمولا آمادگی دیدن کسی را نداشت. شاید چون دارو میخورد و برخی از این داروها خوابآور بودند، بنابراین تا بخواهد خودش را پیدا کند، ساعاتی از روز گذشته بود و بنابراین دیدارهای با دوستانش را عصرها پیش از غروب آفتاب تعیین میکرد.
این دیدارها اگرچه چندساعتی بیشتر طول نمیکشید، اما لحظات و ساعاتی گرانبها بود که همچنان رسوب آن را در تنم و روانم میبینم و مییابم.
پروین روی صندلی مینشست و راهرفتن برایش سخت بود. هروقت میخواست بلند شود باید کسی به او کمک میکرد. این وضع مرا به ناخودآگاه میبرد، به جوانی او؛ وقتی که از روی عکسهایش او را در قامت زنی جوان و زیبا با اندامی هماهنگ میدیدم. دختر شهردار تهران در دهه ١٣٢٠ که ناز و نعمت خانه پدری را رها کرده بود و به پرورشگاهها و یتیمخانههای آن زمان میرفت و کودکان مبتلا به بیماری و قارچ را در حمام میشست و برایشان مادری میکرد.
این تصویرها مرا میبرد به وقتی که پروین داشت با این کارها پل ارتباطی خودش را با جامعه بنا میکرد و به آن وصل میشد. این وصل نمیتوانست از زنی باشد که به دنیا و آینده بدبین بود.
او عاشق و مفتون زندگی بود، بههمیندلیل است که شعرهای کودکش همه پر از ستایش زیباییهای طبیعت و زندگی است.
وقتی هم که از تجربههای زندگی خودش نقل میکرد، نشان میداد که چقدر از صلح و آرامش و دوستی رایج در زندگی لذت میبرده است.
بااینهمه همانطور که خود پروین میگفت، هیچوقت دوست نداشته که خیلی دیده شود. دیدن و سرزبانهابودن را نمیخواست و به آن وقعی نمینهاد.
ازاینرو پروین یک مستوری درونی داشت، اما مستوری دیگر که به او تحمیل شد، چرا روح و روانش را خسته و زخمی کرده بود؟
راز این خستگی و بدبینی برمیگردد به جامعه و تحولات آن. پروینی که در آن عصرهای بهخصوص پاییزی میدیدم، هر صحبتی درباره جامعه میکرد، نیشی در آن دیده میشد.
پروین دولت آبادی
جامعه فراموشکار، او را فراموش کرده بود. زنی مانند او چه میخواست و چهچیزی رنجش میداد؟
تا آنجا که متوجه میشدم و از صحبتهایش میگرفتم، او درد خودش را نداشت، اما درد زنان جامعهاش او را آزار میداد.
بیحرمتیکردن به زنان و آنها را جنس دوم مفروض داشتن و بدتر از آن ندیدهشدن همه استعدادها و قابلیتهای زنان او را کلافه میکرد. احساس میکرد پردهای بر سرش کشیده شده که جلو هوای آزاد و آسمانی که برای آن خیلی شعر سروده بود، گرفته شده است. بههمیندلیل هروقت که به او میگفتم: پروینجان کمی پرده را کنار بزن که فضای اتاق عوض شود، میگفت: این پرده را کنار زدم، اما با آن پرده که روی دلم سنگینی میکند چه کنم؟
و من خاموش میشدم. زبانم لال میشد و از خودم سؤال میکردم کدام پرده؟
میدانستم، اما باز سؤال میکردم کدام پرده.
آن مستوری بیرونی این بود که شاعری با قابلیتهای زیاد مثل او که زبانی رسا داشت، در گوشه و کنج خانه بیزبان شده بود. دیوارهایی بین او و جامعه کشیده شده بود که کسی شعرش را نشنود و هرچه ماه و سال میگذشت، این دیوارهایی که برای فصلکردن بودند، نه وصلکردن بلند و بلندتر میشدند، تا عاقبت به جایی رسید که پروین زیر یکی از این دیوارها از پا افتاد.
هنوز هم بعد از این سالها از خودم این سؤال را دارم، نقش هرکدام از ما در ندیدن این مفاخر و بهخصوص زنانی که انگشتشمار هستند، چقدر است؟
این سؤال را از خودم و از زنانی مثل خودم دارم، از همنسلانم و از زنان جوانتر. شاید جامعه ما بخواهد همیشه با ما مستوری کند، اما خودمان هم آیا باید با خودمان مستوری کنیم؟
١- بهبهانی، سیمین، به یاد پروین دولتآبادی، نشریه بخارا، سال چهاردهم، شماره ٨٢، صفحه٦٢١
شعر خدا / پروین دولت آبادی
به مادر گفتم آخر اين خدا کيست
که هم در خانهی ما هست و هم نيست .
تو گفتی مهربانتر از خدا نيست
دمی از بندگان خود جدا نيست
چرا هرگز نمیآيد به خوابم
چرا هرگز نمیگويد جوابم ؟
نماز صبحگاهت را شنيدم
تو را ديدم ، خدايت را نديدم
به من آهسته مادر گفت : فرزند !
خدا را در دل خود جوی يک چند
خدا در بوی و رنگ گل نهان است
بهار و باغ و گل از او نشان است
خدا در پاکی و نيکی است فرزند
بود در روشنايیها فرزند
به هر کاری دل خود با خدا دار
دل کس را ز بیمهری ميازار