به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۵

روايتي از كاروان‌هاي مرگ در پيچ‌و‌خم‌هاي مرز

كولبري در سرزمين سماع و بلوط‌ها 
بنفشه سام‌گيس 
«برادرم با قاطر بار مي‌برد عراق. بار قاچاق مي‌برد. لاستيك چرخ ماشين سنگين مي‌برد. ساعت چهار صبح رفت روي مين. جنازه‌اش پاره شده بود. سر و صورتش گم شد و نتونستيم پيدا كنيم...»

جاده، بي‌انتها نبود. اصلا جاده نبود. يك راه مالرو. به موازات مسير رود. پايانش آغاز كوه بود. رد آج ٣ اف‌ها با برف تازه باريده نرم پر شده بود. برفي كه از ١٢ ساعت قبل كولاك مي‌ساخت. سمت راست راه مالرو سفيد بود از برف. سمت چپ، هياهوي رود بود. روبرو، سپيدي ارتفاعات مرزي نگاه را پر مي‌كرد. پشت سر، خانه‌هايي بودند كه ساكنانش، تمام ثانيه‌هاي ١٢ ساعت قبل را از بر بودند. روي تن راه مالرو جاي پايي نبود. همه با ٣ اف رفتند. همه با ٣ اف برگشتند. ديشب، هيچ كولبري روي مين نرفت. ديشب، هيچ كولبري تير نخورد. ديشب، هيچ كولبري خوراك گرگ نشد. ديشب، هيچ كولبري يخ نزد. ديشب، ١٠ كولبر ٧٠٠ كيلو بار قاچاق رساندند به روستايي كه انبار بار بود. ديشب چراغ‌هاي ٣٠ خانه روستا روشن ماند تا صبح....

آخرين وجب‌هاي خاك ايران بالاي كوه تمام مي‌شود. در قله، شبح محو يك اتاقك مي‌بيني. برجك ديده باني مرزي همان جاست. كولبرها چند متر دورتر در سرتاسر نوار مرزي، رد قدم‌هاي پرترديدشان را روي زمين آلوده به تله‌هاي انفجاري جا مي‌گذارند. از كوه بالا مي‌روند و از كوه پايين مي‌آيند تا به كانال مرزي برسند. درارتفاع سه متري كانال، جاي پا مي‌سازند و پايين مي‌روند و در ارتفاع سه متري كانال، جاي پا مي‌سازند و بالا مي‌آيند تا از مرز رد شوند و به معبر و بار برسند. ماشين‌هاي عراقي ابتداي معبر ايستاده‌اند. بار ابتداي معبر است. پيچيده در گوني‌هاي بزرگ، هر كدام به قد يك آدم. هر كدام يك برابر و دو برابر و سه برابر وزن يك آدم. طناب‌هاي راه راه سفيد و قرمز دورِ دست‌ها تابيده مي‌شود. سه دور. دورِ سينه تابيده مي‌شود. سه دور. دورِ گوني تابيده مي‌شود. سه دور. زانو مي‌لرزد. قد مي‌شكند. گوني بار پا در مي‌آورد. گوني بار از كانال مرزي رد مي‌شود. گوني بار سه كيلومتر بالا مي‌رود و پايين مي‌آيد. گوني بار به ٣ اف مي‌رسد. گوني بار پا ندارد. زانوي لرزان، راست مي‌شود. قد شكسته، راست مي‌شود. دست‌ها اسكناس‌هاي ١٠ هزار توماني را در كف مچاله مي‌كند. يك شب ديگر هم تمام مي‌شود....

« با قاطر مي‌رفتم كولبري. موقعي كه بچه بودم. وقتي بزرگ شدم خودم كول مي‌كشيدم. اما هيچ‌وقت نتونستم بيشتر از ١٤٠ كيلو بلند كنم. يخچال دو در(سايد باي سايد) ١٤٠ كيلو بود. بعد از هشت سال شدم راننده كولبرها. ترسيدم. خيلي... خيلي ترسيدم. كولبري هيچ فايده‌اي نداشت. همه‌اش ترس بود و مرگ. دوستام، برادرم، پسر عموم... ١٢ نفر رو مي‌شناسم كه پاي كولبري رفتند روي مين... .»

خالد نمي‌دانست وزن آن گوني چقدر است. صاحب بار گفت يخچال است. يخچال دو در. خالد نپرسيد يخچال دو در يعني چند كيلو. صاحب بار گفت ٨٠ هزار تومان براي يخچال دو در مي‌دهد. صاحب بار گفت ٥٠ هزار تومان براي گوني لباس مي‌دهد. صاحب بار گفت ٧٠ هزار تومان براي ماشين لباسشويي مي‌دهد. خالد به ٨٠ هزار تومان فكر كرد. خالد رفت كنار گوني. صاحب بار گفت خالد روي زمين بنشيند. روي زمين نشست. فائق و عثمان سر گوني را گرفتند. خالد سر خم كرد. شانه خم كرد. گوني آمد روي شانه‌ها. آمد روي ستون مهره‌ها. آمد روي انحناي كمر. وزن همه دنيا آمد روي شانه‌هاي خالد. آمد روي ستون مهره‌هاي خالد. آمد روي انحناي كمر خالد. خالد به آن ٨٠ هزار تومان فكر كرد. خالد طناب را دور دستش پيچيد. فائق و عثمان زير بغل خالد را گرفتند. خالد زمين را زير پاهايش هل داد. رگ‌هاي گردنش بيرون زد. چشم هايش بسته شد. خيز نفسش هوا را شكست. ضربان قلبش از سرعت گلوله تك تيرانداز جلو افتاد. فائق و عثمان، خالد را كشيدند بالا. خالد دولا ايستاد. خالد فقط به آن ٨٠ هزار تومان فكر كرد. گوني از قد خالد بلندتر بود. نصف گوني جلوتر از دامنه نگاه خالد بود. خالد طناب را دور دستش پيچيد و به آن ٨٠ هزار تومان فكر كرد. خالد دو كيلومتر راه رفت. سربالايي را بالا رفت. سرازيري را پايين آمد. پاهايش مي‌افتاد در گودي جاي پاي هيوا. هيوا جلوتر مي‌رفت. هيوا سه كارتن سيگار به كول داشت. هر كارتن ٢٥ كيلو. صاحب بار به هيوا ٥٠ هزار تومان مي‌داد. ستاره‌ها نبودند. ماه نبود. نور نبود. صدا نبود. هيوا حرف نمي‌زد. خالد فقط جاي پاي هيوا را مي‌ديد. خالد فقط صداي غلتيدن سنگريزه زير قدم‌هاي هيوا را مي‌شنيد. خالد به آن ٨٠ هزار تومان فكر كرد....

«توي مرزها بزرگ شدم. هشت سالم بود كه با قاطر بار قاچاق مي‌بردم. از ٢٢ سالگي ديگه گذاشتم روي كولم. هشت سال كولبري قاچاق كردم. هفته‌اي سه بار مي‌رفتم. هر بار ١٥٠ كيلو كول مي‌بردم. دو ساله ديگه نميرم. حالا ميرم چاه كني. اگه مثل شفيق و حسين و لقمان مي‌رفتم روي مين چي؟بايد پنج ميليون تومن پول مين رو هم به دولت مي‌دادم. چون مرز رو شكونده بودم. چون به دولت خسارت زده بودم. سودش هم كه مال من نبود. به من ٣٠ هزار تومن مي‌رسيد. صاحب بار ميلياردي گيرش مي‌اومد. اينجا همه جوونا ميرن كولبري. درآمدي غير كولبري نيست. حتي يك كارخونه نيست كه ما بريم براي كار. ميرن كولبري براي ٢٠ هزار تومن. كول مي‌ذاره روي پشتش اندازه اين اتاق. مجبوري. وقتي بچه‌ات توي خونه نون نداره و كفش نداره و لباس نداره بايد از جونت بذاري. اگه از جونت نذاري خونه‌ات سرد مي‌مونه... .»

بانه شهر بازارهاست. مقصد مسافرهاي دل آشوب از قيمت‌هاي ارزان. مقصد نگاه‌هاي غريبه حريص از طمع مصرف. شهري كه به مردمي غير از ساكنان اصلي‌اش تعلق دارد. در خيابان‌ها، چشم چيزي نمي‌بيند جز ويترين مغازه‌ها و چشم چيزي نمي‌بيند جز تبليغ لوازم خانگي ساخت آلمان و ايتاليا و فرانسه و چشم چيزي نمي‌بيند جز پوشاك و مواد غذايي و لوازم خانگي و موبايل و لوازم آرايش. شهر، بازار، خيابان‌ها، ويترين‌ها پر است از جنس قاچاق. صبح تا ظهر، وانت‌ها جلوي بازارها و مغازه‌ها مي‌ايستند و كولبرها گوني‌هاي ٥٠ كيلويي و ٨٠ كيلويي و ١٢٠ كيلويي و ٢٠٠ كيلويي را با طناب به كول مي‌بندند و دولا و با نگاه‌هاي زير افتاده، از پله‌هاي بازارها و مغازه‌ها بالا مي‌روند. به مغازه كه مي‌رسند، زانوها را خم‌تر مي‌كنند، به بدن قوس منفي مي‌دهند تا حدي كه گوني بار از پشت به زمين برسد. شانه گوني كه با سينه زمين مماس مي‌شود، تنه را مي‌چرخانند تا وزن گوني به زمين بيفتد. طناب را از دور دست باز مي‌كنند. طناب را از دور گوني باز مي‌كنند. با نگاه زير افتاده، با زانوهاي لرزان از سنگيني وزني كه به كول كشيده‌اند، با انگشت‌هاي متورم و كبود از خونمردگي، از مغازه بيرون مي‌روند. با نگاه‌هاي زير افتاده سوار وانت‌ها مي‌شوند. وانت‌ها دور مي‌شوند...

كي روي مين رفتي حبيب؟

٢٨ آبان ٩٢. نزديك ٢ بعد از ظهر بود كه رفتم مرز سيرانبند بانه. تا رسيدم به مرز حدود شش و ربع عصر بود. يك دفعه صداي انفجار اومد. نمي‌دونستم چي بود. افتاده بودم زمين. بلند شدم، دوباره افتادم. نمي‌تونستم خودم رو نگه دارم. دوباره افتادم و ديدم پام نيست. اونجا ديدم خودم رو. پامو ديدم كه از دست دادم. دادو بيداد كردم. كسي نيومد. چشمامو باز كردم ديدم توي بيمارستانم. سليمانيه‌ام. اونجا چند نفر اومدن و سوال كردن. من هم ماجرا رو تعريف كردم. اونا گفتن دو نفر عراقي توي پنجوين، صداي انفجار مين رو شنيدن و اومدن سمت مرز و من رو ديدن و با ماشين‌هايي كه بار مي‌بردن براي عراق، من رو رسوندن بيمارستان.

چقدر با مرزباني فاصله داشتي؟
كمتر از يك كيلومتر.

اون مسيري كه رفتي علامت هشدار درباره مين نبود؟
٥٠٠ متر نرسيده به مرز يك تابلو بود كه هشدار مي‌داد محدوده مرزباني و ورود، غير قانونيه.

اون تابلو رو ديدي ولي رفتي؟
به خاطر خانواده‌ام رفته بودم. مستاجر بودم. بايد اجاره خونه مي‌دادم. زن و بچه نون مي‌خواستن. نون هم زحمت داره.
مي‌دونستي قراره چه كاري انجام بدي؟
اونجا بارخونه بود. ما هفته‌اي دوبار يا سه بار مي‌رفتيم توي بارخونه، بار مي‌زديم براي ماشيناي سنگين. بايد بار دو تا يا سه تا ماشين رو خالي مي‌كرديم و ماشيناي ديگه رو با اون بار پر مي‌كرديم. براي پر و خالي كردن هر ماشين ١٠ هزار تومن مي‌دادن. بيشتر از ٤٠ يا ٥٠ هزار تومن نمي‌تونستم كار كنم. ديسك كمر داشتم. خسته مي‌شدم.

وزن بسته‌هايي كه بايد جابه‌جا مي‌كردي چقدر بود؟
٣٠ كيلو به بالا. ٥٠ كيلو، ٨٠ كيلو، ١٠٠ كيلو.

براي جابه‌جايي همه اون بسته‌ها ١٠ هزار تومن مي‌دادن؟
ما كارت كولبري نداشتيم. اونايي كه كارت داشتن مال بانه بودن. بومي بودن. اونا براي هر كول ٥٠ هزار تومن مي‌گرفتن. ولي به ما كه قاچاق كار مي‌كرديم بيشتر از ١٠ هزار تومن نمي‌دادن.

بيمه بودي؟
نه.

بيمه داري؟
نه ندارم.
حبيب ٣٣ ساله است. با دو دختر كوچك و همسرش در يك پاركينگ بازسازي شده ١٢ متري زندگي مي‌كند. اجاره خانه‌اش سه ماه است عقب افتاده و حبيب، ديشب قند و چاي و روغن را از بقال محل نسيه گرفت. پاي راست حبيب از بالاي زانو قطع شده. ١٥ لايه پارچه نخي درهم پيچيده شبيه به جوراب، گلوي پاي مصنوعي حبيب را پر مي‌كند. در سقز و بانه، زنان كولبرها ياد مي‌گيرند كه چطور از چلوارهاي بي‌مصرف، جوراب درست كنند براي آن روزي كه اين شبه جوراب‌ها، جاي خالي پاي از دست رفته شوهرشان را پر كند. حبيب وقتي لايه‌هاي پارچه را از دور باقي مانده پايش باز مي‌كند، يك تكه گوشت زائد متعفن بي‌شباهت با عضو بدن انسان بيرون مي‌ايد. يك تكه گوشت زائد كه با خودش بوي ترشيدگي و تعفن مي‌آورد. باقي مانده پاي حبيب، در طول دو سال گذشته كوچك و لاغر شده و حالا گودي پاي مصنوعي، دو برابر قطر باقي مانده پاي حبيب است. زائده پا، خيس است. انگار حبيب همين الان از حمام بيرون آمده است.

« كولبري كه از كوه بيفته يا تير بخوره يا روي مين بره، هيچ كس كمكش نمياد. نمي‌تونن. كسي كه افتاد، افتاد. وقتي از كوه بيفته پايين همه نگاش مي‌كنن ميگن گناه داشت. يك شب گرگ دست يك كولبر رو كند و برد. بقيه كمكي نكردن. نمي‌تونستن. جون خودشونو بيشتر دوست دارن. اگه اونو گرگ خورد لااقل من فرار كنم. وقتي كولبر باشي، قانوني وجود نداره. قانون، طبيعته. تونستي، كول رو بيار. نتونستي، همون جا مي‌موني. مي‌ميري. بايد مسيرها رو بلد باشي پا روي مين نذاري. موقعي هم كه مامور ميگه ايست، همه فرار مي‌كنن. هر كدوم به يه طرف. خدا مي‌دونه اين ميره روي مين، اون ميره خونه، اون مي‌رسه، اون نمي‌رسه... فردا مي‌فهمي كي فرار كرد. كي تير خورد. كي رفت روي مين. همه هم به خاطر ٥٠ هزار تومن، به خاطر ٤٠ هزار تومن، به خاطر ٣٠ هزار تومن... .»

شاهو مي‌گفت عصرها كه در مغازه‌اش نشسته به انتظار مشتريان فست فود، ٣ اف‌ها و استيشن‌ها با صندوق و جابار در حال انفجار از بار قاچاق، كارواني و ٣٠ تا ٤٠ تا رد مي‌شوند. رد نمي‌شوند. پا روي پدال گاز، ركورد گريز را ثبت مي‌كنند. شاهو مي‌گفت وقتي كاروان قاچاق مي‌آيد، هر كه جلوي راهشان باشد مي‌زنند و مي‌روند. ترمز براي كاروان قاچاق يك كلمه بي مفهوم است...

«توي بازارچه مرزي بار مي‌اومد. دو هزار تا كولبر، ١٠ تا ماشين بار. ٤٠ نفر دنبال ماشين بار مي‌دويدن. اون مي‌گفت بذار من بيشتر ببرم، اون يكي مي‌گفت بذار من بيشتر ببرم. مي‌گفتي خدا اينهمه جوون كولبرن؟ اينا دنبال نون مي‌دون اينجوري؟ارزشش رو داره؟ واسه يه لقمه نون اينطوري بدوي؟ همديگه رو براي كولشون مي‌زنن تا سر حد مرگ. ميگه تو ظلم كردي. تو بار منو بردي. براي ٥٠ هزار تومن، ٦٠ هزار تومن همديگه رو مي‌زنن. رقابت اونجاست. واسه زندگي كردن، واسه پول پيدا كردن.... .»

اسماعيل، «اسكورتي» است. اسكورتي يعني پيشمرگ. پيشمرگ كاروان قاچاق. اسماعيل بعد از آنكه سال ٨٠، از مرز بسطام ٧٠ كيلو سيگار به كول كشيد و مسير ١٠ ساعته را بدون توقف، پياده رفت و برگشت و انتهاي راه، به فرمان «ايست» ايستاد و گرفتار مامور شد به خاطر كول قاچاق، رفت براي اسكورتي. شبي كه كولبر بار مي‌آورد، اسماعيل مي‌رود اول جاده بانه به سقز. تا صبح كنار جاده مي‌ماند و مي‌خوابد تا از وضعيت ٢٤ ساعت آينده جاده باخبر شود. اگر صاحب بار، جاده بانه تا همدان يا زنجان را نخريده باشد، كاروان يك ساعت قبل از حركتش به سمت جاده، اسماعيل را خبر مي‌كند.

«توي كردستان هر ماشيني رو ديدي كه اكسلش بلند بود، توي كار قاچاقه. خالي ميره بانه، پر برمي‌گرده. توي كردستان، فروش پژو و سمند و ماشيناي باري و استيشن خيلي بالاست.»

در جاده سقز به بانه، كمي مانده به روستاي «كشنه»؛ يكي از انبارهاي كاروان‌هاي قاچاق، در هياهوي كولاكي كه وسعت ديد را به سپرهاي ماشين جلو محدود مي‌كند، دو ماشين كنار جاده توقف كرده‌اند. ارتفاع برف روي بدنه و سقف ماشين‌ها حدود ٥٠ سانت است. آنها هم اسكورتي هستند. مثل اسماعيل. راننده‌هايشان منتظر خبرند. مثل اسماعيل. وارد بازي مرگ و زندگي شده‌اند. مثل اسماعيل. اسماعيل اولين ماشين كاروان است. يك پژوي سياه. وقتي به جاده مي‌رسند، كاروان متوقف مي‌شود. اسماعيل سرعت مي‌گيرد. كنار دستش را پر مي‌كند از ميخ و سرعتش را مي‌رساند به ١٤٠. بي‌سيم را روشن مي‌كند و چشمش هيچ چيزي از جاده پر گردنه بانه و سقز و مريوان نمي‌بيند جز كاورهاي زرد و فرنچ‌هاي مامورهاي بازرسي و پليس راه. اسماعيل بايد حواس مامور را پرت كند. بايد مامور را كلافه كند. بايد كتك بزند. بايد كتك بخورد. بايد ميخ بريزد وسط جاده. بايد با بي‌سيم به كاروان خبر بدهد كه در كدام پست بازرسي، مامور سمج ايستاده. اسماعيل پول مي‌گيرد كه همين كارها را بكند .

« صاحب بار هر دفعه يك نفره. ميگه دو كارتن سيگار ٥٠ كيلويي بيار من ٤٠ هزار تومن ميدم. اون يكي ميگه اين گوني پوشاك ٨٠ كيلويي رو بيار من ٥٠ هزار تومن ميدم. تو هم ميري اون بار ٨٠ كيلويي رو براي ١٠ هزار تومن بيشتر كول مي‌كني. اگه جنس رو سالم بياري پولت سر جاشه. اگه گوني پاره بشه و جنس آسيب ببينه يا گير مامور بيفتي از پول هم خبري نيست. اگه هم پولت رو نده يا كم بده نمي‌توني به جايي شكايت كني. كجا بري؟بري پيش قاضي بگي من براي اين آقا كول قاچاق آوردم؟همون جا به جرم قاچاق بازداشتي... .»

ديشب پليس راه اعلام كرد كه محور سقز به بانه كولاك برف است. ديشب اداره هواشناسي استان كردستان اعلام كرد كه دماي هوا منفي ١٠ درجه است. ديشب راهداري استان كردستان اعلام كرد كه محورهاي غيرشرياني استان به دليل كولاك مسدود است. مصطفي ديشب رفت كولبري. راننده ٣ اف، يك كيلومتر مانده به كانال، موتور را خاموش كرد. راننده ٣ اف هيچ چراغي روشن نكرد. وقتي مصطفي به همراه ٩ كولبر از جابار ٣ اف پياده شد دانه‌هاي برف توي صورتش مي‌كوبيد. مصطفي يك فرنچ ارتشي پوشيده بود با چكمه‌هاي لاستيكي. سفيدي برف تنها روشنايي مسير بود. مه و كولاك، آنقدر بود كه مصطفي فقط شانه‌هاي كولبر جلويي‌اش را مي‌ديد. ارتفاع برف مسير مالرو تا زير زانو بود. يك ساعت جلوتر، كنار كانال مرزي، ارتفاع برف رسيد تا زير سينه‌هايشان. با دست تونل درست مي‌كردند. فرنچ خيس و سرد شد. برف گلوي چكمه‌ها را پر كرد. انگشت‌هاي پايشان را حس نمي‌كردند. فقط پا را جابه‌جا مي‌كردند. زانو را بلند مي‌كردند تا قدم بعدي را بردارند. يك ساعت جلوتر، رسيدند به ماشين‌هاي بار. بار ديشب پوشاك بود. صاحب بار براي پوشاك، كيلويي ١٥٠٠ تومان مي‌داد. مصطفي رفت براي سنگين‌ترين گوني. ٧٥ كيلو. ١١٢ هزار و ٥٠٠ تومان. طناب راه راه سفيد و قرمز، دور دست و دور سينه و دور گوني تاب خورد و گوني چسبيد به پشت و شانه مصطفي. جدا نشدني. مثل سرنوشت... . مصطفي امروز كه يادش مي‌آمد سنگيني ٧٥ كيلو را، گوشه چشم‌هايش را كه چروك انداخت براي به ياد آوردن ديشب، فقط يك جمله گفت: «... خيلي سخت بود...» «ل» تشديد گرفت. «خ» غليظ شد. «د» در نفس يخ زده مصطفي گم شد.«... خيلي سخت بود...»

خاطره يك كولبر، ورم عضله‌هاست. خاطره يك كولبر، ديسك پيشرفته كمر و ديسك پيشرفته گردن در ٢٥ سالگي و ٢٨ سالگي و ٣٥ سالگي است. خاطره يك كولبر، جاي خالي پاي متلاشي از انفجار مين در ٢٢ سالگي است. خاطره يك كولبر، فلج اندام تحتاني و از دست دادن توان راه رفتن تا پايان عمر است. خاطره يك كولبر، ترس است. ترس از مرزبان، ترس از گلوله، ترس از مين، ترس از برف، ترس از گرگ، ترس از سقوط از كوه، ترس از فرداي بي نان، ترس از مرگ در بي اميدي...روستاي خوري‌آباد آخرين روستاي مرزي ايران است. فاصله بانه و اين روستاي كوچك نشسته در دل جنگل‌هاي بلوط، كمتر از نيم ساعت است. اما وقتي كولاك از راه برسد، ترمز ماهرترين راننده‌ها هم به سمت خوري‌آباد كشيده مي‌شود. كولاك كه فرو نشست، آفتاب كه باريد، يخ برف كه شل شد، اشعه‌هاي خورشيد كه سپيدي ناب برف را بازتاباند در شيشه ماشين‌هاي شاسي بلند راهي خوري‌آباد، آنوقت مي‌شود رفت و كلون خانه اسمر و رفيق را كوبيد. «اسمر... . رفيق...»

در شناسنامه رفيق، تاريخ تولد را ١٣٦٠ ثبت كرده‌اند. صورت پرچروك رفيق به ٥٠ ساله‌ها مي‌ماند. براي رد شدن از درگاه خانه‌اش بايد قد بلندش را تا كند. رفيق، كولبر بود. بود. حالا ديگر نيست. سال ٨٨ سه تا از بز و گوسفندهايش رفتند روي مين و تركش مين، چشم چپ رفيق را نابينا كرد. رفيق از مرز خارج نشده بود. مرز دولت را هم نشكسته بود. رفيق براي كمك خرج خانواده‌اش، بز و گوسفندهاي مردم را به چرا مي‌برد. اما قرباني مين شد. در منطقه‌اي كه هنوز خاك ايران بود. در منطقه‌اي كه هيچ علامت هشدار درباره وجود مين‌هاي دوران جنگ و تله‌هاي انفجاري نداشت. تله انفجاري كه قرار بود امنيت رفيق و خانواده رفيق را تامين كند، يك چشم رفيق را با خودش برد. دولت هم رفيق را جانباز محسوب نكرد. حالا غير از تركش‌هايي كه در گردن و صورت رفيق، يادگاري شده، در كمد خانه‌اش، زير بسته رختخواب‌ها، چند ورق كاغذ ياد رفيق مي‌اندازد كه صدايش به هيچ جايي نرسيد. هيچ‌وقت صدايش به جايي نرسيد.

«١٠ سالم بود، همسن بچه‌ام بودم كه با قاطر، بار قاچاق مي‌آوردم. فقير بوديم. نرفتم دنبال درس. رفتم براي باربري. چاي و سيگار و پوشاك و پارچه مي‌آوردم. بعد كه بزرگ شدم، خودم كول مي‌آوردم. ١٠٠ كيلو، ١٤٠ كيلو، ٩٠ كيلو. دو نفر با طناب مي‌بستن به كولم و بلندم مي‌كردن. بعضي وقتا، شب مي‌رفتيم، روز مي‌اومديم. سخت‌ترين وقت، موقع برف و بارون بود. لباس زيادي هم نمي‌پوشيدم. نداشتم كه بپوشم. نداشته باشي بميري خوبتره... سنگين‌ترين باري كه بلند كردم ١٥٠ كيلو بود. سه گوني ٥٠ كيلويي برنج بود كه با هم بسته بودنشون به كولم. اول يكي رو بستن، بعد دو تاي ديگه رو روي اونا بستن. شد ٣ تا. خيلي سخت راه اومدم. قدم‌هامو نمي‌شمردم. فقط آنقدر اين كول فشار داشت كه حس مي‌كردم هر لحظه قلبم وايميسه. هم بايد سربالايي مي‌رفتم هم سرپاييني. بايد دولا مي‌رفتم. سنگيني بار طوري بود كه منو دولا مي‌كرد. سنگيني بار روي شونه‌هام فشار مي‌آورد. روي چشمم، روي قلبم، روي مغزم فشار مي‌آورد... . خيلي از كولبرا قلبشون زير سنگيني اون بار از كار وايساد، مثل علي شيرين. وقتي مرد، بقيه رفتن آوردنش. ولي يه موقع‌ها هم اگه بقيه بارشون سنگين بود نمي‌تونستن برن كمك. كولبر همون جا مي‌موند.... . هيچ‌وقت باري براي خونه نياوردم. فقط پول كول مي‌گرفتم. هشت ساعت توي راه بودم واسه ٣٠ هزار تومن. همه چيز با پول خريده ميشه. اگه پول نداشته باشي هيچي نداري. همه‌چيز مال صاحب باره. ما چيزي برامون نمي‌مونه. براي هيچ كسي چيزي نمي‌مونه. وقتي ١٠٠ تا ال سي دي آوردم، دلم مي‌خواست يكي براي خونه خودم بيارم ولي پولشو نداشتم. پولشو هيچ‌وقت نداشتم. سه ميليون قيمتش بود...»

عثمان ١٢ ساله است. هنوز مدرسه مي‌رود. هنوز اجازه دارد مدرسه برود. معلوم نيست پدر كولبرش چه موقع دستش را بگذارد در دست صاحب بار و سبك‌ترين كول را به شانه‌هاي نحيفش ببندد. سرنوشت تمام پسرهاي خوري‌آباد همين است. از روستاي خوري‌آباد هيچ پسري دانشگاه نرفت. از روستاي خوري‌آباد هيچ پسري ديپلم نگرفت. از روستاي خوري‌آباد هيچ پسري به آرزوهايش نرسيد. همه پسرها شدند كولبر. همه پسرها مي‌شوند كولبر. يكي در ١٨ سالگي... يكي در ١٥ سالگي... . نامغ ١٥ ساله بود كه نخستين كول را به شانه كشيد. خاطره آن كول، خاطره آن روز، خاطره ٧ سال قبل هيچ‌وقت از يادش نمي‌رود.

چند سالته نامغ؟
٢١سالمه. از ١٥ سالگي رفتم كولبري.

اولين باري كه رفتي رو يادته؟
خيلي خوب يادمه. اون روز رو. وزن اون كول رو... ٣٥ كيلو برداشتم. دو كيلومتر بردمش...

سنگين‌ترين باري كه برداشتي چند كيلو بود؟
بالاي ٨٠ كيلو. پوشاك بود.

مي‌تونستي راه بري؟
مجبوري. كار ديگه‌اي نيست. بايد راه بري. با زور.

قبل كولبري دلت مي‌خواست چكاره بشي؟
يه كاري كنم كه يه كاره‌اي باشم.

الان كاره‌اي شدي؟
نه... اصلا... هيچ كاره...
قاچاق يك اتفاق بي زمان است. همسايه از زمان رسيدن بار بي خبر است. برادر از زمان رسيدن بار بي خبر است. گاهي سه بار در يك هفته، گاهي ٢٠ روز بعد از دفعه قبل. كولبر فقط صاحب بار را مي‌شناسد و صاحب بار هم فقط كولبر را مي‌شناسد. هر بار، ١٠ نفر يا ١٥ نفر نشان مي‌شوند كه بروند براي آوردن بار. سر محل قرار مي‌فهمند چه كسي خبر شده، چه كسي خبر نشده. راننده كولبرها هم بي‌خبر مي‌ماند تا آخرين لحظه. راننده كولبرها هم تا وقتي گوشي تلفنش زنگ بخورد و شماره صاحب بار روي صفحه تلفنش بيفتد، از آمدن بار بي‌خبر است. حامد، راننده كولبرهاست. شغلش بي‌خطر است مگر موقعي كه مامور دنبال‌شان بگذارد. آن وقت حامد بايد سرعت استيشنش را برساند به ١٤٠ در گردنه‌هاي مرز تا بانه. حامد براي هر بار بردن كولبرها، ١٥٠ الي ١٧٠ هزار تومان از صاحب بار مي‌گيرد. ٢٠ كولبر مي‌برد و نيم ساعت مانده به مرز، پياده شان مي‌كند و منتظر مي‌ماند. يك ساعت يا ٥ ساعت. حامد ٢٩ ساله است و هر وقت مي‌رود براي بردن كولبرها، زير صندلي استيشنش هم يك مسلسل جاسازي مي‌كند... .

«كولبر از سرما دستش رو از دست ميده، پاش رو از دست ميده، كليه شو از دست ميده. خيلي رفيقام با ماشين كشته شدن، با كول كشته شدن، زخمي شدن، يك كولبر بود كه توي بازارچه زير وزن بار قلبش از كار افتاد. رفيقم شبونه رفته بود كنار بازارچه خوابيده بود كه نوبت بگيره براي صبح فردا، نوبت بگيره كه كول برداره، كه دست خالي نره خونه. كاميون اورال، بي‌چراغ اومد و از روي سرش رد شد...»
ساعت ٩ شب است. شب كولاك زده بانه. خيابان‌ها انگار مرده‌اند. سه ساعت قبل، تمام بازارها و مغازه‌ها كركره‌ها را پايين كشيدند و يك ساعت بعد، بانه مثل يك شهر متروك بود اگر چراغ روشن خانه‌ها را ناديده مي‌گرفتي. رسم اين شهر همين است. مغازه دارها مي‌گويند ساعت ٦ عصر تعطيل مي‌كنند تا مسير باج‌دهي و باج‌كشي را ببندند. معدود اتومبيلي در خيابان مي‌چرخد و يكي از ميان همان معدود، قبول مي‌كند برود تا بيمارستان صلاح الدين ايوبي؛ تنها بيمارستان شهر. بيمارستاني كه در اين ساعت، اغلب مراجعانش، آدم‌هاي سرماخورده هستند. كولبراني كه روي مين بروند يا گلوله بخورند به اين بيمارستان منتقل مي‌شوند، اگر نخواهند به مراكز درماني سليمانيه عراق بروند. كولبران قرباني مين و گلوله مي‌گفتند كه در بيمارستان‌هاي سليمانيه، سوالي درباره علت جراحت‌شان پرسيده نمي‌شود اما در بيمارستان صلاح‌الدين ايوبي، اولين افرادي كه قبل از پزشك و جراح عمومي بالاي سرشان مي‌آيند، عوامل امنيتي هستند. بيمارستان هم موظف به گزارش دهي فوري درباره مصدومان مين و گلوله است. مي‌شود فهميد كه چرا ترس در نگاه پزشكان بيمارستان خانه كرده. نه فقط پزشكان بيمارستان، پزشكان ساكن بانه هم كه خارج از بيمارستان كار مي‌كنند حاضر نيستند درباره كولبران و جراحت و دردهايشان چيزي بگويند. يك متخصص مغز و اعصاب كه در بانه مطب داشته و امروز، ساكن زنجان است، بي نام و ناشناس حرف مي‌زند: «تمام كولبرها ديسكوپاتي شديد گردن و كمر دارن (اختلال عصبي و عامل ناتوانايي‌هاي موقت، معمول‌ترين بيماري ناحيه ستون فقرات، نخاع و عصب‌هاي نخاع كه به دليل فشارهاي فيزيكي مكرر ايجاد مي‌شود) و بايد جراحي بشن. همه هم جوون هستن. واقعا انتظار دارين كسي كه يخچال دوقلو رو روي كولش مي‌ذاره سالم بمونه؟»

پزشكان بيمارستان صلاح الدين ايوبي مي‌گويند در چند وقت اخير (چند روز اخير؟چند هفته اخير؟چند ماه اخير ؟) هيچ كولبر مجروح از انفجار مين يا اصابت گلوله به بيمارستان نياورده‌اند. اما كارگر ساندويچ فروشي روبروي بيمارستان به ياد مي‌آورد كه دو شب قبل، حدود نيمه شب و موقعي كه در حال تعطيل كردن مغازه بوده يك كولبر آورده‌اند كه به ساق پايش گلوله خورده بود و او با پرس و جو از خانواده در حال شيونش از موضوع باخبر شده است.

«بازارچه ساعت ٨ صبح باز مي‌شد اما بايد چهار صبح مي‌رفتي اونجا تا نوبت بگيري. بار كم بود و كولبر، خيلي زياد. اگه بار زياد بود، كرايه مي‌رفت بالا. وقتي بار كم بود صاحب بار هم كرايه كم مي‌داد. مرزبان تعيين مي‌كرد هر روز نوبت كدوم روستاس. توي خوري‌آباد ١٨٠ دفترچه بود. توي عباس آباد ٢٢٠ دفترچه بود. كل كولبرا ١٢٠٠ نفر بودن. يك وقت مرزبان لج مي‌كرد مي‌گفت جز صاحب دفترچه هيچ كس نمي‌تونه كول بياره. كولبر پا نداشت. كولبر ٨٠ سالش بود. چطوري خودش كول مي‌آورد؟»
مغازه‌هاي بانه يخچال دو در را مي‌فروشند ٤ ميليون و ٧٠٠ هزار تومان. قيمت ماشين لباسشويي در بانه يك ميليون و ٩٠٠ هزار تومان است. وقتي با كولبرها حرف مي‌زني، ديگر رغبتي براي نگاه كردن به ويترين مغازه‌هاي بانه نداري. بعد از شنيدن حرف‌هاي كولبرها، خجالت مي‌كشي به ويترين مغازه‌هاي بانه نگاه كني. وقتي حرف‌هاي كولبرها را مي‌شنوي، وقتي مي‌شنوي كه يك آدم، براي تامين خرج زندگي‌اش، ١٠٠ كيلو و ٢٠٠ كيلو يخچال و ماشين لباسشويي و پوشاك و هزار جنس ديگر به كول مي‌كشد و آنچه مي‌گيرد بابت اين كار - كاري كه اصلا كار هم نيست، كاري كه قاچاق است و هيچ جايي براي دفاع باقي نمي‌گذارد - حتي پول خون هم نيست، از نگاه كردن به ويترين مغازه‌هاي بانه خجالت مي‌كشي چون دايم در حال تكميل اين تصوير نيمه‌كاره‌اي: «اين يخچال رو كدوم كولبر به كول كشيد؟ اين ماشين لباسشويي رو كدوم كولبر به كول كشيد؟ اين جارو برقي رو كدوم كول بر... اين كفش رو كدوم ... اين پيراهن رو...»
هنوز هوا سرد است براي مسافران بانه. براي آنها كه برنامه چيده‌اند بيايند بانه و جنس ارزان بخرند. مردمي كه از دور و نزديك ايران راهي بانه مي‌شوند، فقط ارزاني قيمت‌ها را مي‌شناسند. براي آنها فرقي نمي‌كند ما به ازاي اين ارزاني، قيمت جان چند نفر است. آنها فقط مي‌آيند كه ارزان بخرند. باقي داستان هم همين است. جان تك تك بازيگران قصه كولبري هم خيلي ارزان خريد و فروش مي‌شود. مي‌گويند اجناس بانه فاقد ضمانت است. مي‌گويند اجناس بانه چون قاچاق مي‌آيد نمي‌شود برايش ضمانتي تعيين كرد. ضمانت كجاست؟مگر آن وقتي كه راننده كولبرها، ٢٠ كولبر را در تاريكي شب، با شيوه «جيمي» و آماده براي فرار مي‌برد سمت مرز، آن وقتي كه صاحب بار مي‌گفت بابت هر كول چند هزار تومان مي‌دهد، آن وقتي كه كولبر ٢٠٠ كيلو را به كول مي‌بست، آن وقتي كه اسكورتي، مهار جاده را مي‌شكست، مگر آن موقع حرفي از ضمانت وسط آمد؟

«هر جنسي كه توي ايران مصرف مي‌شه اولش با كول مياد. كولبر سختي شو مي‌كشه تا راحت به دست ما مي‌رسه. تو ديگه سختي رو نمي‌بيني كه اين جنس چطوري اومده. يك استيشن فقط مي‌تونه دو تا يخچال فريزر ببره. توي صندوقش فقط دو تا يخچال دو در جا مي‌گيره. كولبر يك يخچال رو به كول مي‌كشه. يخچال راحت مياد توي خونه شماها و استفاده مي‌كنين. انگار نه انگار. ميگين يك خط افتاده گوشه يخچالم. ديگه نمي‌دونين اين يخچال از كجا اومده كه يك خط افتاده. ميگين لبه‌اش پريده. تو مي‌دوني اين يخچال از كجا اومده؟ چطوري اومده؟ با چه زحمتي اومده؟ كل طايفه‌ات هم بلند بشن نمي‌تونن اين يخچالو تنهايي بلند كنن تا سر چهارراه ببرن. ولي اون كولبر اين يخچالو يك نفري از كوه آورده پايين. يك خط افتاده يعني چي؟» 
اعتماد