شهناز اسفندیاری |
آرزوی من آزادی زنان وتساوی حقوق آنها با مردان است. من به رنج هایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی عدالتی مردان می برن،کاملا واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلامِ آنها به کار می برم...فروغ فرخزاد.
در طول مصاحبه ،برتری طلبیِ مردسالارانه ی آغشته به فرهنگ اشرافیت گلستان ،سخت آزاردهنده است ،اما از آنجایی که این مصاحبه برملا کننده ی ناگفته هایست از مردی که با فروغ زندگی می کرده وبرای شناخت بیشتر از او می شود آن را تحمل کرد ،بویژه این که تاکنون از رابطه ی شخصی ابراهیم گلستان و فروغ ،فقط نامه های عاشقانه و ساده و صمیمی فروغ را خوانده و شنیده بودیم و از نگاه مردسالارانه و اشرافیِ ی از بالا به پایین گلستان به فروغ و محیط پیرامونش بی اطلاع بودیم.
در اوایل مصاحبه،آقای کریمی مجری برنامه،اختلاف سیاسی فروغ را با گلستان پیش می کشد و می گوید
"شما معتقد بودید که باید در درون همان سیستم کار کرد و فیلم ساخت"و.......
و از خود گلستان نقل قول می آورد که "خود شما در مصاحبه ای گفتید که فروغ در جایی وقتی اشرف پهلوی وارد شد ،جلوی پایش بلند نشد و یک جایی فیلم فروغ که نمایش داده شد، اشرف وفرح پهلوی تحت تاثیر فیلم گریه کردن، مجریان برنامه از فروغ خواستند که به روی صحنه برود و فروغ نرفت"
گویا گلستان سعی کرده بود که فروغ برود و صحبت کند اما فروغ نپذیرفته بود.
مجری ادامه می دهد: این نشان می دهد نظر شما با هم متفاوت بود ، این تفاوت چگونه خود را نشان می داد؟
گلستان نه تنها از شجاعت و اعتراضِ جسورانه یِ فروغ سخنی نمی گوید ( آن هم در شرایطی که بعضی ها تا کمر خم می شدند و دست می بوسیدند ) بلکه سعی می کند مسأله را در حد شرم و خجالت و ناتوانی در سخن گفتن در " مقابل آدم های کولوسال و گنده " تقلیل دهد .
می گوید : " همیشه راجب مخالفت نیست ، یک مقدار هم شرم و حیا و ناراحتی از برخورد به آدم های کولوسال وگنده و ...... هست " یعنی این که او مرعوبِ فضا و آدم های گنده شده بود .
مجری می گوید : ولی نه ، شما در مصاحبه هایتان گفتید که وقتی فروغ گفت من روی صحنه نمی روم و یا بلند نمی شود پیش پای اشرف ، کاملاً جنبه سیاسی داشت و ...... یعنی گفته بود اینا کین این مملکت و ..... کلمه فساد را هم استفاده کرده بود.
در جواب گلستان به این در و آن در می زند و با داستان سرایی سعی می کند از بار ارزشیِ ی شجاعت اعتراضی فروغ بکاهد و آن را نادیده گرفته و پنهان سازد و از جواب سوأل طفره رود ، در آخر هم با تعریف و تمجید از اشرف مسأله را فیصله می دهد .
بعد از آن مجری می پرسد : در سالهای آخر ، در کارهای آخریش شعرهایش فوق العاده سیاسی اند ، در سالهای آخر شما احساس می کردید که فروغ داره سیاسی می شه؟
گلستان این امر را طبیعی می داند " باید می شد "
مجری : نا آرام بود؟
گلستان : نه ، به خاطر صحبت هایی که می شد ، حرفهایی که از من می شنید و .......کتاب هایی که من به او می دادم و توضیح هاتی که در باره کتاب ها به او می دادم و ......
یعنی این که من او را سیاسی کردم ، منشاء سیاسی شدنش من بودم .
در تمامیِ مصاحبه از هر عرصه ای از زندگیِ فروغ که صحبت می شود ، او با خودشیفتگیِ سیری ناپذیری از خود سخن می گوید و تأثیرات خود ، گویی او بوده که فروغ ، فروغ شده ، کسی چه می داند شاید نگاه زنانه و تبلور زنانگی ی زیبا در شعرهای فروغ هم منشأش آقای گلستان باشد ؟ !
در آخرای مصاحبه داریوش کریمی از بیان عریان احساسات و عواطف فروغ به گلستان می گوید و از او راجع به چگونگیِ بیان احساساتش می پرسد . در پاسخ گلستان در وسط بحث یاد " زن خودش " می افتد و از فخری خانوم سخن می گوید " من از زن خودم که وحشتناک هم دوستش داشتم و یکی از چیزهایی که گم کرده ام در زندگیم فخریست " .
صرف نظر از اینکه وسط بحث حس احساسات نسبت به فروغ ،به فخری می پردازد و از احساساتش به فخری سخن می گوید ، فخری را جزء " چیزهایی " می داند که از دست داده ؟!
به همسرش به چشم اشیاء و چیزهایش می نگرد که " درجه اول بوده " مانند هر فئودال و اشراف زاده ای که رسوبات اشراف زاده گی هنوز درش جان سختی می کند. در طول مصاحبه اینجا و آنجا ، این فرهنگ سایه یِ سنگین و آزار دهنده یِ خود را به بیننده تحمیل می کند ، الفاظی چون " زنیکه ، نوکرم، خنگ ، احمق ، قزمیت" ........
گفتنی در مورد این مصاحبه زیاد است ، اما از حوصله این نوشته خارج .
این مصاحبه را باید دید ، حتی دوباره دید تا به رنج و تنهاییِ فروغ بیش از پیش پی برد .
رنج و تنهایی که جامعه ی مردسا لار از هر سو به او تحمیل می کرد و در اعماق وجودش می نشاند ، او به تنهایی این بار سنگین را به دوش می کشید، در این میان گلستان مردی که فروغ عاشقش بود،
نه تنها از سنگینیِ بار نمی کاست بلکه به شکل باور نکردنی با فرهنگ مردسالارانه و اشرافیش به آن می افزود، مصاحبه بیانگر این واقعیت تلخ است.
شاید جمله فروغ را که مجری می خواند " فقط دوست داشتن حفظم می کند ولی فایده اش چیست " حالا بهتر بتوان فهمید.
وقتی عشق و مناسبات عاشقی در حد تحمل پذیری تقلیل می یابد ،وقتی ستم مرد سالاری موجود در جامعه، در خانه بازتاب می یابد، وقتی نابرابری در عشق و دوست داشتن سراسر زندگی را فرا می گیرد و....... وضعیت سخت دشوار و طاقت فرسا می شود، آنگاه این جمله فروغ شکل می گیرد "فقط دوست داشتن حفظم می کند ولی فایدش چیست"
در این مصاحبه زندگی ی سیاسی و هنری فروغ از طرف نزدیک ترین شخص به زندگیش یا نادیده گرفته می شود یا به نفع خود مصادره .
گلستان اما ، در نشان دادن رنج و تنهایی فروغ موفق است، به وضوح نشان می دهد که فروغ از نزدیک ترین انسان به خودش چه رنجی می برده و چقدر با او تنها بوده .
مردسالاری و اشرافیت همراه با نارسیسیم بیمارگونه ، آدمی را بی حس و کرخت می کند ، آنقدر کرخت و بی حس که آدمی از درک فردیت و ارزش های هنری و سیاسی ی کسی که اتفاقاً صمیمانه عاشقش هم هست ، عاجز می ماند ، این کرختی و بی حسی آنقدر ضخیم می شود که آدمی نمی تواند حتی به مناسبت ۵۰ سالگی مرگ معشوقش، صمیمانه اَجر گذارد ، قدر بشناسد و حرمت به جا آورد تا شاید از ستم زمان بر پیکر او بکاهد.
گویا چند بار دست به خودکشی زدن فروغ ، نه از روی نهلیسمی ( پوچ گرایی ) که در طی برنامه از آن صحبت می شود ، بلکه در اعتراض از روی استیصال به ستم و تنهایی که از جامعه و نزدیک ترین انسان بر او تحمیل می شده ،بوده است .
شهناز اسفندیاری ۱۷/۰۲/۲٣
برگرفته از ایران امروز