به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۶

سخنرانی آقای علیرضا مناف‌زاده:

چگونه می‌توان به کارنامۀ سیاسی دکتر شاپور بختیار نگریست؟


در زیر سخنرانی آقای علیرضا مناف‌زاده، پژوهشگر برجسته‌ی تاریخ و تحلیلگر مسائل اجتماعی و سیاسی ایران، سخنران مهمان در مراسم پانزدهم امرداد ۱۳۹۶ بزرگداشت شاپور بختیار که در آن از دیدی تاریخنگارانه به بررسی تصمیم دکتر شاپور بختیار دائر بر پذیرش سمت نخست‌وزیری در آخرین سال نظام مشروطه‌ی ایران پرداخته‌ شده به نظر خوانندگان می‌رسد.  
*   *   *

علیرضا مناف زاده
(پژوهشگر تاریخ)
چگونه می‌توان
به کارنامۀ سیاسی دکتر شاپور بختیار
نگریست؟

در صحبتی که می‌خواهم بکنم به چهار نگرش یا روش در ارزیابیِ کارنامۀ سیاسیِ دکتر بختیار اشاره خواهم کرد. سپس به پذیرش نخست وزیری خواهم پرداخت و اینکه چرا آن را «کُنش تاریخی» و «چرخشگاهی» در زندگانیِ سیاسی او می‌دانم. اندکی هم دربارۀ اوضاع و احوالی سخن خواهم گفت که در آن دکتر بختیار تن به پذیرش نخست وزیری داد. در پایان نیز اشاره ای به برخی از بنیادهای فکری او خواهم کرد.
دوستانی که در اینجا بر سر آرامگاه دکتر بختیار گرد‌آمده‌اند، همگی بی‌شک از دوستداران آن زنده‌یاد هستند و بی‌گمان بیشترشان به کارنامۀ سیاسی او با همنوایی و احساس دلبستگی (یعنی سمپاتی) می‌نگرند. از دشمنان دکتر بختیار نمی‌توان انتظار داشت که با چنین احساسی به شخصیت او و کارنامۀ سیاسی اش بنگرند. بیشتر آنان هنوز با نفرت و بیزاری (یعنی آنتی‌پاتی) از او یاد می‌کنند.
البته حساب مخالفان سیاسی او را باید از حساب دشمنانش جدا کرد. این گروه سوم می‌کوشند دکتر بختیار را در اوضاع و احوال زمانه‌اش بگنجانند و دربارۀ کارنامۀ او و گاه دربارۀ خود او داوری کنند. می‌گویم دربارۀ خود او؛ زیرا دیده ام که بعضی‌ از آنان هنگامی که در بازسازی اوضاع و احوال تاریخی در‌می‌مانند، به نظرپردازی دربارۀ شخصیت او می‌پردازند و مثلاً می‌گویند: اگر او نخست وزیری شاه را پذیرفت، از روی جاه‌طلبی بود و نمی‌دانند که متوسل شدن به روان‌شناسیِ فردی در بررسی‌ِ رویدادهای تاریخی کار ساده ای نیست و حتی مورخانی که به روان‌شناسیِ فردی می‌پردازند، همیشه با احتیاط سخن می‌گویند و همواره بر این نکته پای‌می‌فشارند که از بررسی روان‌شناختی یک شخصیتِ تاریخی نتیجه‌گیری تاریخیِ بی‌ چون‌ و‌ چرا نمی‌توان و نباید کرد. تازه، مورخانی که چنین کاری می‌کنند، آن را به عنوان جزئی از تحقیق دامنه‌دارِ تاریخی برای فهم بهتر رویدادها انجام می‌دهند. وانگهی، امروز ما دربارۀ ویژگی‌های شخصیتِ دکتر بختیار اطلاعات دست اول از طریق دوستان، همراهان و نزدیکانش در دست داریم که نشان می‌دهد او در سراسر عمرش جز در فکر منافع ملی و سرنوشت کشور نبوده است.
دربارۀ شخصیت دکتر بختیار و ویژگی‌های فردی او باید نوشت و مطالب زیادی دراین باره از نوشته‌های چاپ شدۀ همراهان و نزدیکان او می‌توان بیرون کشید و اگر روزی پژوهشگری بخواهد در این زمینه پژوهشی انجام دهد، منابع کافی در دسترس دارد که می‌تواند با سنجش انتقادی آن‌‌ها دربارۀ شخصیت فردی او سخن بگوید.
باری، جدا از سه نوع نگرشی که در ارزیابیِ کارنامۀ دکتر بختیار برشمردم، یعنی ارزیابی از روی سمپاتی و ارزیابی از روی آنتی‌پاتی و نیز ارزیابیِ روان‌شناختی، نگرش چهارمی هم وجود دارد که به آن نگرش «آمپاتیک» یا همدلانه می‌گویند. در این نوع نگرش، پژوهشگر می‌کوشد خود را در جایگاه و شرایط یک شخصیت تاریخی یا کنشگرانِ درگیر در یک رویداد تاریخی در اوضاع و احوال مشخص تاریخیِ قرار دهد و از این طریق، احساس‌ها، عواطف و به طور کلی کارهای آن کنشگران یا آن شخصیت تاریخی را بفهمد و فهم‌پذیر کند.
کار تاریخی یعنی همین و مورخان بزرگ و نیز فیلسوفان و معرفت‌شناسان بزرگ دست کم از اواخر قرن نوزدهم به این سو، همین راه و روش را برای فهمیدن کُنش شخصیت‌ها و شناخت رویدادهای تاریخی پیشنهاد‌ کرده‌اند. چنین کاری، ورزیدگی علمی، عینی‌نگری، شکیبایی و از همه مهم‌تر، انصاف و بی‌طرفی می‌طلبد که امیدوارم روزی این توانایی‌ها در ما ایرانی‌ها رشد کند.
برای این کار، پژوهشگر تاریخ اول باید با حوصله و فاصله‌گرفتن از احساس‌ها و عواطف شخصی اش، اوضاع و احوالی را که می‌خواهد شخصیت تاریخی یا رویداد تاریخی را در آن بگنجاند، تا جایی که می‌تواند، دقیق و همه‌جانبه بازسازی کند. به عبارت دیگر، باید همۀ عرصه‌های اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، منطقه‌ای و بین‌المللی را بکاود و در درجۀ اول خود به درک کم و بیش روشنی از شرایط و اوضاع و احوال زمانه برسد و سپس آن را چنان بازسازی کند تا برای دیگران یعنی خواننده‌ها فهم‌پذیر شود. تا این کار انجام نگیرد، رویداد یا شخصیت تاریخی فهم‌پذیر نمی‌شود. می‌بینید که کار ساده‌ای نیست.
وقتی همۀ این‌ها آماده شد، یعنی اوضاع و احوال تاریخی چنان که باید بازسازی شد، آنگاه شخصیت یا رویداد تاریخی را در آن اوضاع و احوال بگنجاند و این کار را باید با یک وسوسۀ ذهنی انجام دهد و آن اینکه همواره از خود بپرسد: اگر من به جای کنشگرانِ درگیر در آن رویداد یا آن شخصیت تاریخی بودم، چه می‌کردم؟ این همان چیزی است که ویلهلم دیلتای، فیلسوف آلمانی، و پس از او ماکس وبر زیر عنوان «آمپاتی» از آن یاد کرده اند.
این تنها راه علمی است که به نظر من پژوهشگر بی‌طرف باید در پیش بگیرد.
من دربارۀ دکتر بختیار به ویژه دربارۀ پذیرش نخست وزیری اش کم و بیش اندیشیده‌ام. مطلبی هم در این باره نوشته ام. اما کار پژوهشی مستقل دربارۀ کارنامۀ سیاسی او انجام نداده ام. بنابراین، همواره به یک کنش تاریخی او بسنده‌کرده‌ام و اگر سخنی دربارۀ او می‌گویم، مربوط به آن کنش تاریخی است. یعنی پذیرش نخست وزیری.
این را قبلاً نیز گفته ام که هر پژوهشگری زندگانی سياسی دکتر شاپور بختيار را بسته به اينکه چه رويدادی از رويدادهای مهم آن را می‌خواهد موضوع اصلی يا محور پژوهش خود قرار دهد و در پی فهم چه کنش مهم سياسی يا تصميم سرنوشت‌ساز تاريخی اوست، دوره‌ بندی می کند.
من شخصاً بر این اعتقادم که پذيرش نخست‌وزيری در گرماگرم انقلاب چرخشگاهی در زندگانی سياسی او بود. بنابراین، زندگانی سياسی او را به دو دورۀ مشخص تقسيم می‌کنم: دوره پيش از پذيرش نخست ‌وزيری ‌اش (۱۶ دی‌ماه ۱۳۵۷) و دوره پس از آن. البته این دو دوره به هم مربوط اند و میان آن‌ها دیوار چین نمی‌توان کشید.
حال بیاییم اندکی دربارۀ اوضاع و احوالی که در آن دکتر بختیار چنین تصمیمی را گرفت، بیندیشیم.
 پايه‌های دیکتاتوری يکی پس از ديگری فرو‌می‌ریزند و همه برای برچيده شدن آن روزشماری می‌کنند، و دکتر بختیار در چنان اوضاع و احوالی آن تصميم شگفت‌‌انگيز را می‌گیرد که بسياری از ناظران سياسی آن زمان و حتی بسياری از ياران نزديک او از فهم آن درمی‌مانند.
به نظر من، هرکسی بخواهد دربارۀ آن تصمیم بیندیشد، باید این پرسش را همواره از خود بکند:
در زمانی که آن دیکتاتوری اعتماد به نفس خود را به‌کلی از دست داده بود و هيچ اميدی به آينده‌اش نداشت، در زمانی که پشتيبانان جهانی‌اش زير پايش را خالی کرده بودند و کارگزارانش می‌گريختند يا به زندگی زيرزمينی روی می‌آوردند و بعضی‌هاشان حتی به انقلاب می‌پيوستند، چه انگيزه نيرومندی يا چه ايده استواری دکتر بختيار را به چنان تصميم سرنوشت‌ساز واداشت؟ آخر چطور ممکن بود کسی مانند او همۀ اعتبار و سرمایۀ سیاسی اش را در چنان وانفسایی به داو بگذارد. بی‌شک او گمان می‌کرد که اگر بخت یارش باشد، می‌تواند کشور را به راه دیگری هدایت کند.
روشن است که او نتوانست مسير رويدادها را در آن بزنگاه تاريخی، چنان که آرزو می‌کرد، عوض کند. اما کنش تاريخی او با گذشت زمان معنايی يافت و در ذهنيت تاريخی دانش‌آموختگان و طبقۀ متوسط شهری پرسش‌هايی برانگيخت که از ارادۀ خود دکتر بختيار يا هرکس ديگری بيرون بود. شايد درست اين باشد که بگوييم زمان، معنايی به آن کنش تاريخی داد که کسی در آن روزگار - حتی خود دکتر بختيار - نمی‌توانست پيش‌بينی کند.
اين معنا پيچيده‌تر از آن است که بتوان آن را با جنبه‌هايی از شخصيت سياسی بختيار يا تنها با انديشه‌های سياسی او توضيح داد. اگر پذيرش نخست‌وزيری در گرماگرم انقلاب را، کنشی تاريخی يا تصميمی سرنوشت‌ساز می‌نامم، با توجه به همين معنای پيچيده ‌است که زمان به آن کنش يا تصميم داده است.
برای بازنمودن اين معنا، همان طور که عرض کردم، نه تنها بايد به بازسازی اوضاع و احوالی پرداخت که دکتر بختيار در آن به نخست‌وزيری رسيد، بلکه بايد پويندگی ذهنيت جامعه ايرانی را نيز در سی‌و‌چند‌سال پس از انقلاب پيگيری و بررسی کرد. بايد ديد جامعۀ شهری ايران، که پس از انقلاب گسترشی بی‌سابقه‌ يافته، چه پرسش‌های اساسی درباره اکنون و آينده ‌اش مطرح می‌کند و بر اين پايه چگونه، خودآگاه و ناخودآگاه، به آن بزنگاه تاريخی می‌اندیشد و آن کنش دکتر بختيار را، جدا از سرانجام تراژيک خود او، می‌سنجد.
مخالفان شاپور بختیار، همان‌طور که عرض کردم، هنوز معتقدند که او از روی جاه‌‌طلبی و ساده‌نگری سياسی به پذيرش نخست ‌وزيری شاه در آن بزنگاه تاريخی تن‌داد. و عجیب است که اینان فراموش می‌کنند که دکتر بختيار در نخستين پيامی که به‌وسيلۀ جمشيد آموزگار برای درآمدن کشور از بحران به
شاه فرستاده، خواهان واگذاری دولت به جبهه ملی بود نه شخص خود. در آغاز، به گفته جمشيد آموزگار، پيشنهاد او برای نخست‌ وزيری اللهيار صالح بود. اين پيشنهاد بايد به تایید ديگر اعضای جبهه ملی نيز می‌رسيد. اما درست هنگامی که دکتر بختيار در پی فراهم آوردن مقدمات چنين تأییدی بود، دره‌‌ای گذرناپذير ميان او و ياران قديمش دهان گشوده بود.
باری، گفتم ذهنیت جامعۀ شهری ایران جدا از سرانجام تراژيک خود او، به آن کنش تاریخی می‌اندیشد. زيرا آن سرانجام، در واقع، پايانی بود که انقلابيون اسلامی می‌خواستند به فعليت ارزش‌های اخلاقی و سياسی آن کنش تاريخی بدهند. به عبارت بهتر، آن سرانجام تراژيک، واکنش انقلابيون اسلامی به آن معنايی بود که ذهنيت جامعه پس از ده - دوازده سال تجربۀ تلخ انقلاب رفته‌رفته به آن کنش تاريخی می‌داد و دکتر بختيار را به درستی تجسم آن معنا می‌پنداشت بی‌آنکه از چند‌و‌چون فعاليت‌های او در خارج آگاهی درستی داشته باشد.  چنين بود که رهبران جمهوری اسلامی کمر به قتل او بستند، زيرا در وجود او خطری بالقوه می‌ديدند که هستی آنان را تهديد می‌کرد.
ممکن است برخی از ياران دکتر بختيار اين دوره‌بندی زندگانی سياسی او را نپذيرند. زيرا گاه می‌شنویم که بعضی از آنان، قتل او را بيش از هر چيز نتيجه فعاليت‌های او در خارج می‌دانند. بر کسی پوشيده نيست که او تا لحظۀ کشته شدنش بر مبانی انديشه‌های سياسی‌اش پافشاری‌کرد. اما کوشش‌های او در خارج اثری سر‌راست در اوضاع و احوال داخل ايران نمی‌گذاشت.

دربارۀ فعالیت‌های دکتر بختیار در خارج نوشته‌هایی در دست است اما کافی نیست. دوستان و همراهانش باید همت کنند و گزارش‌هایی سودمند از آن فعالیت‌ها و از گردش امور در سازمانی که تشکیل داده بود، بدهند و در دسترس ايرانيان قرار دهند تا راه بررسی اين دوره از زندگانی سياسی دکتر بختيار را برای پژوهشگران هموار‌ کنند.
تا جایی که اطلاع داریم و با تکیه بر گفتارها و جهت‌گیری‌های سیاسی او، می‌توانیم بگوییم که دکتر بختيار تا پايان زندگانی‌‌اش بر مبانی انديشه‌های سياسی‌اش پافشاری ‌کرد. تا چه اندازه در عمل توانسته بود در سراسر زندگانی‌اش به آن مبانی وفادار بماند؟ پاسخ این پرسش را باید پژوهشگران تاریخ بدهند. تا زمانی که پژوهشی جدی با روش علمی درباره جزئيات زندگانی سياسی او انجام نگرفته، نمی‌توانیم به این پرسش پاسخ قطعی بدهیم. اين را هم بايد بگویم که پس از تجربۀ انقلاب، دکتر بختيار در آن مبانی اصلاحاتی کرد. پژوهشگر زندگانی سياسی او بايد داوری‌های دوست و دشمن بختيار در بارۀ کارنامه سياسی او را از صافی سنجش انتقادی بگذارند تا آيندگان بتوانند جايگاه واقعی او را در تاريخ معاصر کشور بشناسند.
در مرکز اين داوری‌ها، تکرار می‌کنم، پذيرش نخست‌وزيری يعنی همان کنش تاريخی يا تصميم سرنوشت‌ساز او قرار دارد.
دکتر بختيار در زندگينامه کوتاهی که پس از انقلاب نوشته است، می‌گويد: شاه هنگامی به پذيرش خواسته‌های ما تن داد که ديگر دير شده بود. اما بر کسی پوشيده نيست که او در تمام دوره نخست‌‌وزيری‌‌اش، که سی و هفت روز طول کشيد، بر اين گمان بود که می‌تواند آتش انقلاب را با گفتارهای اميدبخش و اصلاحات‌ بنيادی‌‌اش فرونشاند و از افتادن کشور به دست روحانيون و نيروهای انقلابی مذهبی جلوگيری کند. دکتر بختيار در همان نوشتۀ کوتاه، شاه را متهم می ‌کند که به‌رغم برخورداری از آرامش بين‌المللی و امکانات فراوان مالی، فرصت گرانبهای تاريخی را از دست داد و با بی‌پروايی به قانون اساسی، کشور را به سقوط کشانيد و به سرنوشتی شوم دچار کرد.
در همان جا شرط‌های پذيرش نخست ‌وزيری را نيز یکی‌یکی برمی‌شمارد که اساسی ‌ترينشان اين‌ها بودند: آزادی همه زندانيان سياسی، برچيدن ساواک، واگذاری بنياد پهلوی به دولت، انحلال کميسيون شاهنشاهی و واگذاری تکاليف آن به دادگستری و از همه مهم‌تر، رفتن شاه از ايران. البته، شاه خود می‌خواست ایران را ترک کند.
توجه داشته باشید که منظور دکتر بختیار خلع شاه نبود. وگرنه آن را به روشنی می‌گفت. او که تا پایان عمر از قانون اساسی مشروطه دفاع می‌کرد، چگونه می‌توانست از خلعِ غیرقانونیِ شاه سخن بگوید.
اين شرط‌ ها، به گفتۀ او، خواسته‌های همه ملت ايران بود که در مدت يک ماه نخست‌ وزيری‌اش واقعيت يافت اما آيت‌الله خمينی با همۀ کوشش‌های او (يعنی دکتر بختيار) برای تدوين برنامه‌ای معقول و سالم با وی کنار نيامد و با برنامه‌ای تخريبی - باز به گفته او- با همکاری چند تن از بازماندگان خشک‌انديش دکتر محمد مصدق قدم در ميدان نهاد.
به نظر من، کسی تاکنون نتوانسته است اين سخنان را با دلايل استوار تاريخی رد کند. دکتر بختيار مخالف سرسخت خودکامگی شاه و بی ‌اعتنايی او به قانون اساسی بود. در زمان شاه بارها به زندان‌محکوم شده بود که برخی از آن‌ها زندان‌های چندين‌ساله بودند. پدرش را رضا‌شاه در سال ۱۳۱۳ همراه با چند تن از سران بختياری اعدام کرده بود. بنابراين، او ارادتی به خاندان پهلوی نداشت. آنچه او را به آن تصميم تاريخی واداشت، چیزی نبود جز دلبستگی‌اش به کشور و مردم. این را با اطمینان می‌توانیم بگوییم. البته ميهن‌دوستی‌ او ربطی به ناسيوناليسم عظمت‌طلبانه‌ای که کشور را به پرتگاه سقوط کشاند نداشت.
همین قدر بگویم که در زمانی که دکتر بختيار در فرانسه به صف مبارزان ضدفاشيست پيوست، بسياری از روشنفکران ايرانی زير تاثیر ايده‌های فاشيستی بودند و سبيل هيتلری می‌گذاشتند. برای من، این نکته از نظر تاریخی بسیار اهمیت دارد.
او در زندگينامه کوتاه خود می‌نويسد که پس از جنگ داخلی اسپانيا با گروهی از هم‌باورانش در تظاهرات و زدوخوردهايی که به سود جمهوری‌خواهان اسپانيا انجام می‌گرفت، شرکت می‌کرد.بد نيست اين جهت‌گيری سياسی او را با گرايش‌های گروهی ازدانشجويان ايرانی مقايسه کنيم که دهه‌ای پيش از آن، در برلن به سود نازی‌ها در زدوخورد‌های خيابانی شرکت می‌کردند. برخی از آنان در دوره رضاشاه به مقام‌های بالای دولتی رسيدند.
دکتر بختيار درگير‌شدن جنگ جهانی دوم را تولد سياسی خود می‌داند و می‌نويسد که از آن پس بستر حرکت انديشه سياسی‌اش روشن و استوار باقی ماند.
گوهر انديشه سياسی‌اش نيز آزادی بود. آزادی انسان! زيرا انسان را به ذات خواهان و دوستدار آزادی می‌دانست و نيکبختی‌اش را همچون ديگر نيازهای طبيعی‌اش وابسته به آزادی می‌شمرد.