ع. اروند
پروانه وش گر شعله داد و روشنی گردید
زآن بود کاندر تیره نای شب من ِخود را
در آتش افکند و به پاس ِروشنی سوزاند !
او در زمين مي زیست اما دل ز جان کنده
افشانده دست از سرد و گرم عالم خاکی
با جان مینویی ز مهر مردم آکنده
با آز و با آزار و با بیداد بیگانه !
تنها سرِ خدمتگزاری داشت
در جانش اگر انبوهی از اندوه پنهان بود
در هر سخن یا هر قدم با ملتی دیرین
زنهارِ بیداری ! پیـام پایداری داشت
دلهای خونین از جفای روزگاران را
در کارزار صعبِ مرگ و زندگی امّید می بخشید
درفصل سرما بذر عشق و زندگانی را
بر سنگلاخ خاک سختی سرد می پاشید
در یورشِ پاییز ماتم خیز
صد گونه نجوای امید انگیز و مهرآمیز
با کهکشان های همه کیهان
تا آن سوی افلاکِ بی پايان
با اختران مهر و داد و راستی
پیوند یاری داشت
*
مردی که در آیینه ای آینده را می دید
آیینه ی دل ها
چشمی که بر لوح زمان ننوشته را می خواند
ننوشته ی فردا
آزُرده جان بر نعره ی مستانه ی بی ریشگان خندید
و از محنت ملت
ازدیده اشک خون به دامن راند
از قلب تاریکی برون آمد
تا مهر و داد و روشنی آرد
دلهای پاک مردمان گفتند
پروانه وش
افکند خود را در دل آتش
تا چشمه سارِ روشنایی شد !
پاریس، خرداد ماه 1390
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به مصدق بزرگ، به مناسبت سالگرد ۲۸ مرداد
... آن که روشنی گردید
مردی که در آیینه ای آینده را می دید
چشمی که بر لوح زمان ننوشته را می خواند
آزرده جان بر نعره ی مستانه ی بی ریشگان خندید
و از محنت ملت
ازدیده اشک خون به دامن راند
زآن بود کاندر تیره نای شب من ِخود را
در آتش افکند و به پاس ِروشنی سوزاند !
او در زمين مي زیست اما دل ز جان کنده
افشانده دست از سرد و گرم عالم خاکی
با جان مینویی ز مهر مردم آکنده
با آز و با آزار و با بیداد بیگانه !
تنها سرِ خدمتگزاری داشت
در جانش اگر انبوهی از اندوه پنهان بود
در هر سخن یا هر قدم با ملتی دیرین
زنهارِ بیداری ! پیـام پایداری داشت
دلهای خونین از جفای روزگاران را
در کارزار صعبِ مرگ و زندگی امّید می بخشید
درفصل سرما بذر عشق و زندگانی را
بر سنگلاخ خاک سختی سرد می پاشید
در یورشِ پاییز ماتم خیز
صد گونه نجوای امید انگیز و مهرآمیز
با نونهالان شکوفان بهاری داشت
با کهکشان های همه کیهان
تا آن سوی افلاکِ بی پايان
با اختران مهر و داد و راستی
پیوند یاری داشت
*
مردی که در آیینه ای آینده را می دید
آیینه ی دل ها
چشمی که بر لوح زمان ننوشته را می خواند
ننوشته ی فردا
آزُرده جان بر نعره ی مستانه ی بی ریشگان خندید
و از محنت ملت
ازدیده اشک خون به دامن راند
از قلب تاریکی برون آمد
تا مهر و داد و روشنی آرد
دلهای پاک مردمان گفتند
کاری خدایی شد !
پروانه وش
افکند خود را در دل آتش
تا چشمه سارِ روشنایی شد !
پاریس، خرداد ماه 1390
*«اینجانب به ملی بودن صنعت نفت و جنبه ی
اخلاقی آن بیشتر از جنبه ی اقتصادی معتقدم(...)
چنانچه صنعت نفت ملی شود شرکتی وجود نخواهد داشت
که برای پیشرفت کار خود در امور داخلی ما
اعمال نفوذ کند و اشخاص فاسد را قائم مقام اشخاص صالح و
وطن دوست نماید.
سظح اخلاقی امروز ما با سطح اخلاقی سال 1933 بسیار
فرق کرده و کار تدُنّی (سقوط) اخلاقی بجایی رسیده که
باعث ننگ هر ایرانی شده است.»
دکتر مصدق، نامه ی مورخ 4 آذرماه 1329 به کمیسیون
نفت مجلس شانزدهم.
**«تاریخ انحطاط اخلاقی ملت ایران از زمانی شروع
می شود که انگلیسی ها مسلط می شوند بر هندوستان و
از آنجا پایشان به خاک ما باز شده است...»
دکتر شایگان، سخنرانی در جلسه ی 28 آذرماه مجلس
شانزدهم.»
***« دشمن من که ديو فساد است در اين خانه مسکن دارد.
من با او بسيار کوشيدهام. همه خوشيهاي زندگيام
بر سر اين پيکار رفته است. او بارها از
در آشتي در آمده و لبخندزنان در گوشم گفته است،
بيا، بيا که در اين سفره آنچه خواهي هست. اما من چگونه
ميتوانستم دل از کين او خالي کنم؟ چگونه ميتوانستم
دعوتش را بپذيرم؟ آنچه ميخواستم آن بود که او نباشد.
اين که تو را به دياري ديگر نبردهام از آن جهت بود که
از تو چشم اميدي داشتم. ميخواستم که کين مرا از اين
دشمن بخواهي. کين من کين همه بستگان من و هموطنان
من است. کين ايران است(...)
« ميداني که کشور ما روزگاري قدرتي و شوکتي داشت.
امروز از آن قدرت و شوکت نشاني نيست. ملتي کوچکيم
و در سرزميني پهناور پراکندهايم.»
«... کسب اين قدرت مجالي ميخواهد و معلوم نيست که
زمانه ی آشفته چنين مجالي به ما بدهد. پس اگر
نميخواهيم يکباره نابود شويم بايد در پي آن باشيم که
براي خود شاًن و اعتباري جز از راه قدرت مادي
به دست بياوريم که ديگران به ملاحظه آن ما را به چشم
اعتنا بنگرند و جانب ما را مراعات کنند و اگر
انقلاب زمانه ما را به ورطه نابودي کشيد، باري، آيندگان
نگويند که اين مردم لايق و سزاوار چنين سرنوشتي بودند.
اين شأن و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل
نميتوان کرد. ملتي که رو به انقراض ميرود نخست به
دانش و فضيلت بياعتنا ميشود. به اين سبب براي مردم
امروز بايد دليل و شاهد آورد تا بدانند که ارزش ادب و
دانش چيست. اما پدران ما اين نکته [را] خوب ميدانستند
و تو ميداني که اگر ايران در کشاکش روزگار تاکنون بجا
مانده و قدر و آبرويي دارد، سببش جز قدر ادب و هنر آن
نبوده است.»
از نامه ی پرویز ناتل خانلری به فرزندی
که از دست داده بود.