در اين باره خوانده و شنيده بودم ولي داستان كتاب شما را به قلب حوادث مي كشاند و يكباره در دل رويدادها فرو مي رويد و بيشتر وحشت مي كنيد، و حيرت كه چطور آدمها مي توانند اينسان دگرگون شوند و از انسانيت به دور افتند! به رغم اين كه در تاريخ از جنايات ووحشي گري اقوام مختلف خوانده ايم، دوست داريم بينديشيم كه با زمان، بشر اندكي بر سر عقل امده است و از ددمنشي به دور، ولي متاسفانه مي بينيم يك چنين منش و كنشي در كشورها، به ويژه در ايران ما به صورت وحشتناكي همچنان ادامه دارد.
سالهاست كه از كشتن و زنداني كردن بي گناهان در آن كشور مي شنويم، كه بخاطر باورها و گفتار و كردار انساني شان أسير حاكمان جلاد هستند و در زندانهاي شان بسر مي برند، كشوري كه درونش از داد و دادرسي خبري نيست و اين اعمال ناشايست وحشيانه به صورت قانوني از سوي حاكمانش اجرا مي شود. و مساًله هم مساًله ی نبرد بين گروهها نيست و نبرد حاكمان ايران است با ملت ايران.
اين روزها خبر إعدام ناجوانمردانه نويد افكاري هم به دور دنيا مي چرخد و قتلي بر ديگر قتل هاي اين حكومت منفور افزوده شده است. بدون دادن خبر به وكيل و خانواده اش، در ماهي كه ظاهرا مسلمانان هم آدم نمي كشند، او را حلق آويز كردند، و بخاطر مرگ اين جوان ورزشكار، در كنار اعتراض ايرانيان، صداي اعتراض جهانيان هم شنيده مي شود، و اما كو گوش شنوا! ظاهراً اين گوش در آن ديار براي شنيدن اين اعتراضات وجود ندارد، چون صداي اعتراض به محكوميت نسرين ستوده بيمار را هنوز نشنيده اند كه سالهاست درون زندان أسير آنهاست و لابد هيچ زمان هم نخواهند شنيد!
داستانهايي كه از رويدادها در آن كشور مي خوانيم آنچنان هولناك است كه مي پنداريد حقيقت ندارد و تنها كابوس وحشتناكي ست! ولي متاسفانه كابوس راستيني ست كه مردم سالهاست درونش بسر مي برند! و با خود مي انديشيم: تا كي يك چنين حكومتي مي تواند در ان كشور ادامه يابد!
از ياد نمي برم سالها پيش، روزي را در پاريس كه درون اتوبوسي نشسته بودم و مردي همراه همسر و دو دخترش هم سوار اتوبوس شدند، همسرش در كنار من نشست و خودش و دخترانش روبروي من. بر روي مچ دست پدر شماره اي خالكوبي شده بود كه از ديدنش سخت منقلب شدم! براي نخستين بار با مردي روبرو مي شدم كه از كشتارگاه ادمكشان متمدن اين قاره تمدن زنده بيرون آمده بود.
دراين باره بسيار خوانده و شنيده بودم ولي تا به ان روز آثارش را به چشم نديده بودم. از آنچه پدر مي گفت دانستم از آمريكا آمده اند تا شهر و مكاني را كه او كه در آن أسير نازي ها شده بود، نشان شان دهد، و از جزئيات دستگيري خود گويد. پدر با آرامش تعريف مي كرد و گويي براي دخترانش قصه مي گويد و دختران در سكوت، حيرت زده به قصه غريب او گوش مي دادند و مكانهايي را كه نشان شان مي داد تماشا مي كردند.
به رغم اين كه دانسته بودم چنين فجايع هولناكي در اين قاره متمدن و در اين شهر و ديار رخ داده است، بخاطر هولناكي اش هيچ زمان باورش برايم اسان نبود. هنگامي كه از جلوي ساختمان بزرگي گذشتيم كه امروز هتل معروفي ست، او براي شان شرح داد كه در آن زمان بعد از سقوط فرانسه، اين ساختمان در تصرف ارتش آلمان بود و پس از دستگيري اش، نخست او و همبندانش را به انجا برده بودند و ...
او تعريف مي كرد و من هم بسان دخترانش جذب سخنان او شده بودم و منقلب و ناچار از باور هر آنچه كه مي شنيدم! ناگهان نمي دانم چه گفت كه از شنيدنش و ديدن صورت مبهوت دختران، طوري دگرگون شدم كه توان جلوگيري از اشك چشمانم را نداشتم. با شتاب صورتم را برگرداندم و دستمالي جلوي بيني ام گرفتم و عينكي بر چشم نهادم، و از آن پس، آن روز و آن مرد و چهره آن دختران را همچنان به ياد دارم.
بعدها در فلوريدا، آدمهاي خالكوبي شده ديگري هم ديدم، ولي هرگز ان نخستين ديدار را از ياد نخواهم برد و همچنان در حيرت كه چسان آدمها مي توانند بخاطر باورهاي واهي، از هر تيره و طايفه و مذهبي و در هر دوراني، ددمنش و بي احساس و بي رحم شوند و به جان هم افتند، و به همنوعان شان آزار رسانند.
سوختگان در اتش به نام مذهب را از ياد نبريم! كه امروز در ايران هم مي بينيم با همان نام مردم بي گناه را طور ديگري مي سوزانند و خدا مي داند تا كي خواهند توانست به نام شريعت پوسيده شان با شكنجه و زور و كند و زنجير همچنان بسوزانند و بكشند و تهديد كنند! چه بايد كرد و گفت كه از ماست كه بر ماست! در دوراني كه از احزاب راستين خبري نبود و تمام درها سواي در مسجد، بسته، جملگي در آرزوي بهار آزادي درون منجلاب انقلاب اسلامي فرو افتادند و آنچنان محو در جمال و كمال خميني جلاد، كه خرد خود از ياد بردند و گذشته ي تاريك ملايان از خاطر زدودند، و سرباز او شدند و گوش به فرمان او! و امروز فرزندان بي گناه شان أسير جانشينان خونخوار اين امام ملعون هستند و خدا داناد تا كي بايد در اين اسارت باقي مانند
و اما شنيده ايم كه مي گويند نا اميد شيطان است! و ما هم كه شيطان نيستيم مي خوانيم : بزك نمير بهار مياد... به اميد آمدن آن بهاري كه سالهاست در انتظارش هستيم!
شیرین سمیعی