به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۹

طلعت بصاری درگذشت، مینا اسدی

نیازی نمی‌بینم که او را دکتر و استاد و شاعر و پژوهشگر بنامم و شرح اوصاف او را در خطابه‌ای بخوانم. با طلعت بصاری در مدرسه‌ی عالی دختران آشنا شدم. پیش از آنکه به دانشکده‌ی روزنامه‌نگاری بروم دو سال در آنجا درس خواندم. او استاد بود و من شاگرد. ساده، مهربان و دلداده به انسان بود. بسیار زود جذب او شدم. پس از آن که در رشته‌ی مورد علاقه‌ام پذیرفته شدم، دیگر با او دیداری نداشتم.

می‌دانستم که چه می‌کند و کارهایش را دنبال می‌کردم. اما شور و شورش جوانی، مرا به سمت و سوی دیگری کشید و در دنیای تازه غرق شدم. سالها پس از آن در استکهلم در خانه‌ی برادرش، به دیدارش رفتم. از آن پس دوستی ما ادامه یافت. گفتگوهای از راه دور. او در آمریکا و من در استکهلم.

طلعت مازندرانی بود. او از بابل و من از ساری و هردو با دریا و جنگل و درخت ومهربانی پا گرفتیم. من مسلمان‌زاده بودم و طلعت بهایی. او تبعیدی باورش بود و من آزاد و بی‌مذهب؛ اما همانند او - نه به دانش و بینش او - شیفته‌ی طاهره قره‌العین بودم. با نام طاهره از راه کتابی که پدرم خریده بود آشنا شدم و از خواندن زندگی‌اش و شعرهایش به او دل بستم. گفتگوهای من و دوست، بیشتر درباره‌ی طاهره بود. هرگز طلعت که از سرشناسان بهاییان بود، با من از مذهب‌اش حرفی نمی‌زد و تبلیغ نمی‌کرد. به طنز می‌گفت: تو راهت را می‌دانی و همه‌ی این رودها سرانجام به اقیانوس می‌پیوندند.

در شب شعری که در بوستون داشتم، میزبانان من، غافلگیرم کردند. به‌ناگاه استادم طلعت بصاری را بر صحنه دیدم که درباره‌ی شاگردش حرف می‌زد. با مهر و سادگی. آیا من شایسته‌ی این بودم که او از نیوجرسی، با بیماری و درد دست و پا و تنگی نفس، بیش از دو ساعت در قطار بنشیند و مرا بنوازد؟ دو روزی که با هم بودیم لحظه‌ای را از دست ندادم. شاگرد کنجکاوی شدم، نشسته پیش پای استاد و پرسیدم. از بوستون با او به نیوجرسی سفر کردم و نفهمیدم کی رسیدیم. برادرم مسعود به ایستگاه قطار آمده بود و من از طلعت جدا شدم و این آخرین دیدار ما بود. گفتگوهای ما از راه دورتا روزی که او توان داشت و می‌توانست ادامه یافت. در راه، دفترم را باز کردم و از او خواستم شعری را که دوست دارد برایم بنویسد و او شعری نوشت که باید در آوازی خوانده می‌شد. وقتی انیس معین هنرمند ایرانی، در استکهلم در فکر خواندن شعر از چهار زن شاعر بود و از من خواست که شعر مرا بخواند از او نام این چهار زن را پرسیدم او از طاهره، و فروغ و من نام برد. شعر طلعت ر ابه او دادم و پس از اجازه از طلعت و ضبط ترانه‌ی او، من نیز پذیرفتم که شعر مرا بخواند.

نام طلعت و طلعت‌ها و مبارزاتشان در میان هیاهوی کرکسان گم شد. طلعت زن ایستاده‌ای که بیش از هشتاد سال در عرصه‌ی ادبیات فارسی تلاش کرد و جسم و جان فرسود در همه جای جهان تبعیدی بود. شاهنامه‌شناسی که در میهن‌اش نیز روی خوش ندید؛ تهدید به مرگ شد. همکیشانش را کشتند و به جرم دین و آیینی دیگر شکنجه کردند. او در تبعید نیز مبارزه برای حقوق دگراندیشان را پی گرفت. من این شانس را داشتم که طلعت بصاری را از نزدیک بشناسم و تازه‌ترین شعرهایش را با صدایش بشنوم.
«از شمار دو چشم، یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش»

مینااسدی - جمعه بیست و پنجم ماه سپتامبر سال دوهزار و بیست
استکهلم زیبا

برگرفته از خبرنامه گویا