فرهنگ ايران وطن او بود
اشاره: شاهرخ مسكوب از دوستان صميمي حسن كامشاد است. مسكوب را ميتوان از جمله محققان و متفكران معاصر دانست كه در زمينههاي ادبيات و تاريخ، آثار قابل توجهي از خود به جاي گذاشته است. چندي پيش كتاب حديث نفس كه مجموعهيي از خاطرات كامشاد بود، توسط نشر ني منتشر شد و اينك جلد دوم اين كتاب در آستانه انتشار قرار دارد. متن ذيل كه بخشي از خاطرات كامشاد است دراختيار روزنامه« اعتماد» قرار گرفته است. لازم به ذكر است جلد دوم كتاب حديث نفس به دو بخش سالمندي (1360 ــ 1355) و كهنسالي (-1360) اختصاص دارد. برخي از عناوين و خاطراتي از اين كتاب عبارتند از: لندن منزل آخر، سفر تهران، جنگ ايران و عراق، مرتضي آرتيست سينما، شاهرخ در پاريس، يادي از صادق چوبك، پطرسخان انجليزي، يك عروسي و يك عزا، فريدون مشيري و درياي ايمان، گلستان در انگلستان، معماي هويدا و گلستان، خاورميانه و برنارد لوئيس، فريدون آدميت و...
شاهرخ عاشق ايران بود. به زبان فارسي عشق ميورزيد. ميگويد: «ايرانيبودن گرفتاريها و بدبختيهاي فراواني دارد... زبان فارسي همه را جبران ميكند»
جايگاه شاهرخ مسكوب در نثرنويسي جديد فارسي بهگونه شايان در خارج ايران شناخته نشده است. آثار انگشتشماري از او به انگليسي و فرانسوي برگردانده شده است
شاهرخ در پاريس
شاهرخ با وضعي فگار به پاريس كوچ كرده بود: خودش بيكار، همسرش بيمار و دخترش آسيبپذير و ناتوان. در اوج نااميدي و سرگشتگي معجزهآسا راه فرجي پيدا شد.
هانري كربن،1 فيلسوف، عالم الهيات، ايرانشناس و استاد مطالعات اسلامي در دانشگاه سوربن، يك سال پيش از انقلاب درگذشته بود. كربن در عرفان ايراني و اسلامي، در فلسفه سهروردي و در سنت شيعي تاليفات زياد داشت و پيروانش براي او و كارهايش احترام فراوان قائل بودند. همسر كربن، پس از مرگ او، ضمن تدريس و تحقيق و فعاليتهاي مرسوم، دستنوشتههاي كربن را گرد آورد و به پژوهش و ترجمه و ترويج آثار او پرداخت. براي سرپرستي موسسه داريوش شايگان را پيشنهاد كرده بود. داريوش علاوه بر تحصيلات خودش در رشته فلسفه، حكمت اسلامي، زبان سانسكريت و اديان هندي، سالها در پاريس نزد كربن تحصيل و در ايران با او همكاري كرده بود و صلاحيت اين كار را از هر حيث داشت. داريوش در همان روزهاي نخست شاهرخ را به دستياري خود فرا خواند.رفتهرفته شمار كاركنان موسسه افزايش يافت، چند پژوهشگر خارجي استخدام شدند و در سالهاي نهايي رضا علوي نيز با آنها همكاري ميكرد. شعبه پاريس انستيتوي اسماعيلي، به هرحال، هشت سال بيشتر دوام نياورد، چرا كه مدام با چشم و همچشمي و كارشكني مسوولان هندي اداره مركزي در لندن مواجه بود. هنديهايِ ديواني كه از ساليان ديرين اداره امور را در قبضه خود داشتند، ميترسيدند همكاران دانشپژوه پاريس گوي سبقت از آنها بربايند. از اينرو چوب لاي چرخشان ميدادند و بهويژه، درباره هزينهها و پرداختها زورشان ميآمد از كيسه خليفه ببخشند.
شاهرخ در خاطراتش (روزها در راه)، جز يكي دو جاي گذرا، اشارهيي به اين هشت سال كار در موسسه ندارد. به گمانم چون در حقيقت كار چنداني هم براي موسسه نميكرد. در دفتر خود مينشست، كتاب خود را ميخواند، مطلب خود را مينوشت و حقوقكي آخر ماه ميگرفت - و لابد در دل ميگفت خدا بركت دهد به اموال آقاخان! اما در چند سال آخر ورق برگشت. از او خواستند هفتهيي سه روز در لندن به «طلاب راه حق» فارسي درس دهد. شرح ماجرا را از زبان خود او بشنويد:
«در لندن هستم، در ناف بريتانياي كبير... براي درس فارسي آمدهام. الفبا درس ميدهم به دانشجويان انستيتوي تحقيقات اسماعيلي كه مثل بقيه اسماعيليان اينجا اكثرا «هندي - آفريقايي -كانادايي» هستند. معجون عجيبي است. توي موسسه اردو ميشنوم و سواحلي، بوي دارچين، كاري و ماهي گنديده و غذاهايي كه نميشود خورد و انگليسي زشتي كه نميشود، شنيد ... براي تدريس زبان فارسي ميآيم. هفت تا شاگرد دارم. هفتهاي يك بار ميآيم و سه روز ميمانم، با مخارج هتل، ناهار و شام و رفتوآمد، گمان ميكنم گرانترين فارسي تاريخ را دارم، درس ميدهم. سر از كار مسوولان خوشفكر انستيتو كه چنين برنامه خستهكنندهيي ريختهاند، درنياوردم. چه برنامه خستهكنندهيي براي من!... تمام كارهايم، نوشتن كتاب كذايي و... همه به هم ريخته است. فقط در راه و توي اين زندگي شاگرد شوفري كمي كتاب ميخوانم. سومين هفته است كه ميآيم. از خانه تا انستيتوي لندن يا برعكس تقريبا پنج ساعت وقت تلف ميشود، هفتهاي دو بار تشريفات گمركي و فرم پر كردن و جواب ماموران را دادن و دويدن توي راهروهاي دراز و نفسگير فرودگاه لندن و كيف به دوش دنبال علامتها دويدن و... از جمله اقدامات هفتگي است... فعلا جيكم درنميآيد. چندان اظهار خستگي نميكنم. تا بعد چه شود». «شرح» اين سفرها را شاهرخ در جزوهيي با نام مستعار «ش. البرزي» ميدهد. با قلمي شيوا به توصيف ماجراهاي گمرك و فرودگاه «هر هفته چهاربار، دو رفت و دو برگشت» ميپردازد و سرانجام به مقصد، به هتلش در لندن، كه ميرسد:
كليد را ميگيرم و ميزنم به چاك، توي جانپناه اتاق و در را از تو ميبندم كه صداي بيرون هجوم نياورد. روي تخت و تلويزيون: موسيقي «راك»، حركات شديد و جيغهاي وحشي، بعد بيليارد، گلف، توپ و سوراخ و نشانهگيري و صداي يكنواخت داور و شمارش امتيازها، و كلاس صبح روز بعد: ريشه فعل و اسم مفعول، مضارع التزامي، ضمير مفعولي، عرفان، مراحل سير و سلوك، راههاي وصول به حق، فناء في الله و بقاء بالله!
شب اول كه از راه ميرسيد واقعا خسته و كوفته، به قول خودش هلاك، بود. شايد يگانه حسن اين سفرها، آن هم از نظر ما، اين بود كه هر هفته او را ميديديم. شب دوم معمولا با ما شام ميخورد. سر شب با اتومبيل دنبال او ميرفتم و آخر شب او را به هتلش برميگرداندم. در اين سفرها شب خانه ما نميماند، چون هزينه هتل را موسسه ميپرداخت و مهمتر اينكه هتل نزديك كلاسهايش بود كه صبح زود بايد به آنجا ميرفت.
تعطيلات من هم تمام شد. بايد برگردم سر كار، اگرچه دلم نميخواهد. محيط اداره دلم را ميزند. از قضا دو سه هفته نگذشت كه اين نامه با پست سفارشي رسيد:
آقاي حسن كامشاد
شماره كارمندي...
بدينوسيله بهاطلاع ميرساند از تاريخ 10/3/1360 با افتخار بازنشستگي قبل از موعد بهميل كارفرما نائل ميگرديد. موقع را مغتنم شمرده از خدمات و همكاريهاي صميمانه شما در صنعت نفت قدرداني نموده اميد است دوران بازنشستگي شما با سلامت و آسايش كامل توام باشد.
مديرعامل شركت ملي نفتكش ايران
من و همكارانم مديرعامل جديد را نه ديده و نه اسم او را شنيده بوديم. از قرار معلوم وابسته به گروه مذهبي بازرگان بود - و همكلاسي آقاي معاون در دانشكده فني آبادان و بامزهتر اينكه اين آقا اندكي بعد خود را بهجاي من به لندن رساند. ولي دوران رياستش كوتاه بود - لابد چون از كارها سردر نميآورد. آنگاه ماموريتي در امريكا براي خود دست و پا كرد، با خانوادهاش رفت و ديگر برنگشت.
ترجمه چند اثر شاهرخ
جايگاه شاهرخ مسكوب در نثرنويسي جديد فارسي بهگونه شايان در خارج ايران شناخته نشده است. آثار انگشتشماري از او به انگليسي و فرانسوي برگردانده شده است كه بعضي حق مطلب را بههيچوجه ادا نميكند. ترجمه مليت و زبان (هويت ايراني و زبان فارسي)-2 كه به گفته دانشمند نكتهسنج جليل دوستخواه «يكي از مهمترين و حادترين مبحثها در ميان نوشتارها و گفتارهاي ايرانيان در تمام سده كنوني و بهويژه (به دليلهاي روشن) در دهه پرشتاب و پرماجراي اخير بوده و هنوز هم ذرهيي از اهميت آن كاسته نشده است»- اگرچه نام سه استاد سه دانشگاه معتبر امريكايي را بهعنوان مقدمهنويس، مترجم و ويراستار، بر پيشاني دارد، متاسفانه خالي از خطا نيست و كموكاست در آن زياد ديده ميشود.3
گفتوگو در باغ را محمدرضا قانونپرور، استاد زبان فارسي و ادبيات تطبيقي دانشگاه تگزاس در آستين، به انگليسي برگردانده است.4 به گفته خود مترجم، «ترجمه، هر قدر هم دقيق و رسا باشد، شكست محتوم است». بااين حال ترجمه نسبتا دقيق و رويهمرفته روان مينمايد، اما از 186 صفحه كتاب 43 صفحه ترجمه نوشته شاهرخ است و 143 صفحه درباره هنر و مشكلات ترجمه.
مسافرنامه را مهستي افشار ضيايي، دوست خوب و محبوب شاهرخ، به انگليسي برگردانده است.5 ترجمه شيوا و موفقي است، اما مهستي از آشنايي نزديكش با خانواده مسكوب «حسن» استفاده كرده و ترجمه را، بهنظر خودش، دقيقتر از اصل از آب درآورده است. مثلا، در همان ابتدا كه شاهرخ ميگويد «از خانه بيرون آمدم»، مترجم كه ميداند خانواده مسكوب آپارتماننشين است، ترجمه كرده «از آپارتمان درآمدم». يا وقتي شاهرخ مينويسد «اينجا هميشه صبحها تاريك است» در ترجمه آمده «پاريس هميشه صبحها... » و هكذا كه البته از امانت دور است. سرور كسمايي، ميشل پارفونف6 و امير مغاني هم بهترتيب مسافرنامه، گفتوگو در باغ و سفر در خواب را به فرانسه ترجمه كردند و در مجموعهيي با عنوان رفتن، ماندن، بازگشتن7 در پاريس به چاپ رساندند. خانم كسمايي در پيشگفتار كتاب مينويسد:
در اين نوشتهها كه هر سه از زبان اول شخص مفرد نوشته شده و بيشتر به داستانهاي تخيلي شباهت پيدا كرده، نويسنده، راوي و شخصيت اصلي همه يك نفرند: شاهرخ مسكوب... اولي يك سفر واقعي است كه سرگرداني يك تبعيدي را در قالب مكان و زمان، سرگردان بين گذشته و حال، بين خاطرات و واقعيت، به تصوير ميكشد. دومي، يك سفر رويايي است، بازگشت به سرزمين كودكي، يك بازگشت خيالي و بين اين دو، يك اقامت كوتاه در باغ و گفتوگو. اين تريلوژي به يك نوع سير و سلوك معنوي ميماند كه از خواننده انتظار دارد همانقدر براي كشف رمز از خود زبردستي به خرج دهد كه نويسنده آن از خود هنر براي نوشتن.
گفتوگو در باغ را اندكي پيش از اين مژده فاميلي و ژان دو رانسون8 نيز به زبان فرانسه برگردانده بودند. در پشت جلد اين كتاب استاد اسحاقپور در معرفي آن مينويسد: «باغزاده فكر ايراني است، چون بهشت. زبان شعر وسيله بيان سنتي ايران است. گفتوگو در باغ ميان نويسنده و نقاش، تجلي باغ و بهشت تن و روان، تصوير جان طبيعت است. سيري است در جهان مينياتور ايراني، غزلغزلهاي سليمان، شعر رومي، بزرگترين شاعر عرفاني ايران و سرودهاي پيامبر نور: زرتشت سخن از بهشت گمشده، باغ سوخته و غربت است.»
از دوست ازدسترفتهام ديگر چه بگويم. من هنوز باورم نميشود كه او براي هميشه رفته باشد. وقتي يكي از نزديكانتان به سفري دراز ميرود چه احساسي داريد؟ چند سالي است كه او را نديدهايد اما از او بيخبر نيستيد. من كمتر روزي است كه با آثار شاهرخ، نوشتهها و اوراق برجاماندهاش و حتي صدايش روي نوار سروكار نداشته باشم. گاهي بياختيار دستم ميرود سوي تلفن، گوشي را برميدارم، شماره او را ميگيرم كه سوالي بكنم و ناگهان به خود ميآيم كه او در بستر خاك آرميده. نيچه ميگويد: «بعضي افراد پس از مرگ به دنيا ميآيند». چقدر اين حرف درباره شاهرخ صادق است. من در عمر نسبتا درازم انسانهاي خرد و كلان زياد ديدم، اما هرگز كسي را به انسانيت شاهرخ نديدم. الان كه اين را مينويسم، حس ميكنم كنارم ايستاده است و متلكي ميگويد. شاهرخ در خواب هم دست از سر من برنميدارد. خواب او را زياد ميبينم. چند شب پيش در خواب كنار زايندهرود در بيشه حبيب قدم ميزديم: گفت تازگي خواب مادرش را ديده، مادرش به او گفته بهزودي پيش تو ميآيم و افزوده پدرت را در خواب ديدم، از تو شكايت دارد... پريشان از خواب پريدم. لارل به هاردي گفت خواب ديدم كه بيدارم و بعد بيدار شدم ديدم خوابم!
شاهرخ عاشق زندگي بود: «هيچ دلم نميخواست عارف بودم و پيش از مرگ ميمردم. همين دنياي دون را متاسفانه بيش از عالم علوي ميپسندم. عاشق بيمار اين عجوزه هزار دامادم». شاهرخ بياندازه احساساتي بود، اشكش بهآساني سرازير ميشد، ولي طنز دلربا و خندههاي زيباي او فراموشنشدني است.
شاهرخ عاشق ايران بود. با زبان فارسي عشق ميورزيد. ميگويد: «ايرانيبودن گرفتاريها و بدبختيهاي فراواني دارد... زبان فارسي همه را جبران ميكند». فرهنگ ايران را وطن خود ميدانست. با همه مهرش به وطن، از بد روزگار، 25 سال آخر زندگياش را در خارج زيست و 12 سال نهايي را در پستوي يك دكه عكاسي تا چند سال پيش از درگذشتش صبح تا ظهر پشت پيشخوان اين دكان ميايستاد و دكانداري ميكرد و بعدازظهر و شامگاه به خواندن و نوشتن ميپرداخت و اين «ستمي بر ما و بر فرهنگ ما» بود.
در آستانه آخرين سفرش به ايران در دفترچه يادداشتش مينويسد: «چند روز ديگر با غزاله ميرويم به ايران. هم سفر به اين وطن پرتلاطم و هم وجود چنين همراهي دلم را از چيزي لبريز ميكند كه نميدانم چيست. شوق دردناك وصال؟ نگراني سرخوش؟ اميد لرزان و انتظار سپيده سحر؟ نميدانم. حالي دارم كه نميشناسمش، آشناي ناشناسي است.» 18/9/98 اين در ضمن آخرين مدخل روزانهنويسيهاي شاهرخ است. هفت سال آخر عمر نه ديگر به ايران رفت و نه ديگر يادداشتي نوشت.
پينوشتها:
1- Piero della Francesca
2- Iranian Nationality and the Persian Language (1992) .
3- براي نقد مشروح ترجمه انگليسي اين اثر، ن. ك.: حسن كامشاد، مترجمان، خائنان، نشر ني، تهران (1386) .
4- Translating the Garden (2001) .
5- Notes by A Travelor (1993) .
6- Michel Parfenov
7- Partir, rester, revenir.
8- Jean Duranµon
راوي حديث نفس
|
حسن كامشاد متولد اصفهان است، او تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در اصفهان و دبيرستان ادب طي كرد. پس از دبيرستان با ديپلم ادبي براي ادامه تحصيل به دانشكده حقوق دانشگاه تهران رفت. پس از فارغالتحصيلي به جنوب رفت و مشغول كار در شركت نفت شد. او در اين دوران به فعاليتهاي دست چپي پرداخت و در پي وقايع 28 مرداد مجبور شد به تهران بيايد. او بعدها به دعوت دانشگاه كيمبريج براي تدريس زبان فارسي به انگلستان رفته و در كنار تدريس، به تحصيل زبان و ادبيات فارسي در اين دانشگاه پرداخت. رساله دكتراي او درباره نثر معاصر فارسي بود كه بعدها در انگلستان به عنوان Modern persian prose literature به چاپ رسيد. اين كتاب سالها بعد توسط او با عنوان «پايهگذاران نثر جديد فارسي» توسط نشر ني منتشر شد. او پس از تحصيل بهعنوان استاد زبان فارسي دانشگاه كيمبريج به تدريس پرداخت و همچنين استاد مدعو دانشگاه كاليفرنيا بوده است. وي پس از پنج سال تحصيل به ايران بازگشت و سالها در ايران بود تا اينكه از طرف شركت نفت به لندن رفته و پس از بازنشستگي به تاليف و ترجمه مشغول شد. نام خانوادگي او ميرمحمد صادقي بوده كه خودش در جواني آن را به كامشاد تغيير داد. او درسال 1322 در اثر آشنايي با شاهرخ مسكوب مجذوب ادبيات كهن فارسي و آثاري چون تاريخ بيهقي ميشود. خودش اين ماجرا را به اين شرح نقل ميكند: من و مسكوب در كلاس ششم متوسطه با هم همكلاس شديم و همزمان مصطفي رحيمي نيز همكلاس ما بود و هرسه از شاگردان برجسته آن دبيرستان به شمار ميآمديم. هر سه ما نيز از شاگردان برجسته كلاس انشا بوديم كه پس از قرائت انشا دبيران و شاگردان هميشه ابراز احساسات ميكردند. اما آنچه بايد بگويم اين است كه انشاهاي آن دو تن اصيل و بافكر بود اما نوشتههاي من همه اقتباس و سرقت از ترجمههاي لامارتين و شاتوبريان بود. اوايل سال تحصيلي، هنگام زنگ تفريح، يك نفر به پشت من زد، برگشتم، مسكوب بود. بدون مقدمه چيني گفت: اين مهملات رمانتيك چيه كه به خورد معلم جاهل و شاگردان ميدهي؟ چرا به جاي اين كتابها، كتاب حسابي نميخواني؟ من كه نميخواستم كم بياورم، گفتم مثلا چي؟ گفت: بهت ميگويم. فعلا بگو چقدر پول نقد داري؟ با تعجب گفتم: 15 ريال! گفت: فردا همه پولت را بياور تا بعد! فرداي آن روز با 15 ريال به مدرسه رفتم. مسكوب نيز 15 ريال را گرفت و يك كتاب تاريخ بيهقي به من داد و گفت: پنج ريال هم بابت خريد اين كتاب به اين پسر بدهكار شدي كه بعدا بايد بدهي و عصر همان روز با هم به خانه مسكوب رفتيم و شروع به خواندن تاريخ بيهقي كرديم. پس از آن روز با پول توجيبيام توانستم سياستنامه، شاهنامه، خمسه نظامي و... را خريداري كنم. اين دوستي 63 ساله با درگذشت شاهرخ مسكوب به پايان رسيد. كامشاد كتاب پايه گذاران نثر جديد فارسي را به شاهرخ مسكوب تقديم كرد.
|