من میچرانم گله را
قلعههای تاریخی، قناتهای کمآب و گیاههای درمنه و اسپند، با مردمانی که همواره چشمهایشان را از نور تند، تنگ میکنند، کلاتههای شرقی دهستان میامی (شاهرود) را شکل میدهد. اینجا پویه است. روستای کوچکی در حاشیه کویر که سختکوشترین زنش، چوپانی میکند. سروآزاد ٥١ سال دارد و ٢٠سال است که گوسفندهای مردم را هر روز دو بار به چرا میبرد. او میگوید: از وقتی شوهرم بر اثر ناراحتی قلبی از دست رفت، زندگیام سخت شد چون پسری هم نداشتم که کار کند. در پویه هم خیلی بد میدانند که زنها بعد از مرگ سایه سرشان، حتی در کوچهها و گوشه و کنار دیده بشوند، اما آن موقع خودم را به جلمردی (شجاعت) زدم و از ریشسفیدهای کلاتا (ده) خواستم که به من مال (گوسفند) بدهند تا بچرانم. فکر کردم میتوانم از آنهایی که پیر شدهاند و به درد کشتن هم نمیخورند، نگهداری کنم. با کمک مادرشوهرم آغل را بزرگ کردیم و مردها هم بالاخره راضی شدند ٤٠گوسفند شش، هفتساله به من بسپارند. او ادامه میدهد: روزی که اولین بار دیدم که دارند حیوانها را به طرف آغل خانهام هُش میکنند، دلم هُرَست کرد (نگران شدم). با خودم گفتم، ای کاش قبول نمیکردم، حالا با این امانتهای مردم چهکار کنم؟ اگر از گرسنگی حرام شوند، اگر کم بچه کنند، اگر شیرشان خشک شود، من آبرویم میرود اما خب آن روز خیلی دعا خواندم و مادرشوهرم هم دلوادی (دلداری)ام داد که ما زنها از عهده این کار هم برمیآییم. سروآزاد درباره کارش توضیح میدهد: بهار که باشد، مالها را تا پایین پویه میبرم و آنها از «قیچ»، «جامهدر»، «گَوَن» و «مایه تلو» شکمشان را سیر میکنند، اما خب زمستانها کارم سختتر است و باید در آغل، جو، کاه، بیده و تفاله (چغندر) بریزم. هر چه باشد، اما به بوی گوسفندهایم عادت کردهام و همهشان را دوست دارم، عیبی هم ندارد که کارشان سخت بشود. البته من نمیتوانم مثل سه چوپان دیگر کلاتا که مردهای جاهل (جوان) هستند تیز و بُز باشم، آنها هرکدام ٥٠٠ راس حیوان دارند و باید هم که از من آژیر (هوشیار)تر باشند. او ادامه میدهد: بهترین وقتم غروبهاست که خسته با این زبان بستهها برمیگردم، چادر و کفشهایم خاکی شده و من را یک زن کاری نشان میدهد، همه این ٢٠ سال، اما غروبها مغرور میشوم که مردهای پویه میبینند امانتهایشان را سرحال و سیر دارم برمیگردانم. آن وقت همیشه میروم سرقبر «حاج ملا آقا» و برایش فاتحه میفرستم و دعا میخوانم که تا آخر عمرم حتی یک بزغاله کوچک را هم گم نکنم یا باعث نشوم که دست شغال بیفتد. سروآزاد تعریف میکند: چند بار گوسفندها را نزدیکیهای قلعه مَرِشنی گم کردم، اما زود یادم آمد که مادرم وقتی چیزی گم میکرد، بال چارقدش را گره میزد، میگفت دم شیطان را گره زدم و خیلی زود همهچیز را پیدا میکرد؛ من هم آن موقع همین کار را کردم و یکهو صدای زنگوله حیوان گمشدهام را شنیدم. شاید هیچ وقت موقعی که دختر جوان و قدبلند و قشنگی بودم فکر نمیکردم که چوپان بشوم، اما خواست خدا این بوده و به همین خوشحالم که مثل خیلی از زنها، وقتی سایه سر نداشتم، حتی با یک گله گوسفند سر کردم و زیر بار منت کسی نرفتم. مادرشوهرم از اولش میگفت یک زن باید بعد از مردش، در میان یک دنیا مرد دیگر، سرش به کار خودش باشد و نجیب بماند.
آزاده تاجعلی