خُمخانه ات پر از می...!
خمخانه ات پراز می ! ما را مبر ز یاد ! ای خاک تاک ها و زمین شــراب ها
در شهر من که مانده در آن سوی خواب ها
یادش به خیر! گرمـــی ِ آن آفتـــاب ها
باران یاس ِ وقت سحر وَاختران شب
نوروز و مهرگانش و آن آب و تاب ها
الوند نقره فام و سهند سپید پوش
اروند و زنده رود و هیاهوی آب ها
تاج سر ِ فلات دماوند سیمگون
تا بوده، آشیان بلنــــد عقاب ها !
در کوچه باغ هایش پیچیده عطر پیچ
چون زلف دخترانش پرپیچ وتاب ها
آن شهسوار ِ عرصه ی همت که آسمان
خم گشته بوسه می زندش بر رکاب ها
وآن تیغ راستی و فتوت که خورده است
از دست پوریـــا و ابومسلم آب ها
زرتشت پاک سیرت و سلمان و پیر توس
کش رستمی حریف صد افراسیاب ها
میخانه ی سنایی و عطار و پیر روم
افتاده ما ز ساغر می شان خراب ها
دیوان و شاهنامه دو گنجینه ی خرد
آن باب غیب واین دگر ا ُمّ الکتاب ها
وآن شمع خاندان هدایت که همتش
بگشود از این حماسه ی غیرت چه باب ها
هرگز نداند او غم ِ غربت کشیده را
کز میزبان ندیده عتاب و خطاب ها
تا هست آسمان به زمینش نگین تویی
ای گرد ِ تو طواف کنان آفتاب ها
خمخانه ات پراز می ! ما را مبر زیاد !
ای خاک تاک ها و زمین شــراب ها
ع. اروند
این شعر بار نخست در نوروز ۱۳۷۰، در پاریس منتشرشده است