به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۳

*احترام آزادی: امیدرضا میرصیافی به دو سال حبس محکوم گردید و در زندان اوین و در سن ۲۸ سالگی درگذشت.

مینا اسدی
او امید رضا میر صیافی بود 

می گردم... در خانه ...و در خیابان و هنوز "هفت سین"ام چیزی کم دارد.
از دوست می پرسم ...از آشنا می پرسم...از همه ی کسانی که عرق ریزان می دوند تا مبادا سفره ی " هفت سین " شان چیزی کم داشته باشد . آنها هم نمیدانند ...همه گیج و مات و حیران به دنبال گمشده ای می گردند که در بساط عید پیدا نمی شود .
 
سنبل؟...سمنو؟... سماق ؟ سبزه ؟...سیر؟...سکه ؟. سیب ؟ همه ی اینها را دارند اما باز هم سرگردان ، طول و عرض دکان ها را متر می کنند .بالا و پایین می روند.
دوباره بر می گردند...قیمت همه چیز را می پرسند ... پولهایشان را می شمارند ...


به خانه های سرشار از گل و روشنایی باز می گردند .
می خورند ... می نوشند...هدیه می دهند...هدیه می گیرند ...می خندند ...قهقهه میزنند ...میرقصند ...
درآغوش می کشند...عشقبازی می کنند ...جنگ و صلح شان ساعتی بیش نیست . هر چه بیشتر پیش می روند کمتر احساس رضایت می کنند.
اما من پس از مرگ امیدرضا- دو روز پیش از نو شدن سال- سفره ای نداشتم که روی آن هفت ،"سین "را ردیف کنم .

پنج سال؟ کمتر یا بیشتر . امیدرضا برای من نام آشنایی نبود ... خودش از خودش برایم نوشت...من امید رضا میرصیافی هستم "نویسنده ی وبلاگ روزنگار". و من با او آشنا شدم. سایه"سعیدی سیر جانی" او را می شناخت و می دانست که او به من نامه می نویسد و از او به خوبی یاد می کرد . در نوشته هایش مهربان بود و بی پیرایه. این آشنایی به درازا نکشید. وبلاگ نویس جوان زندانی شد به جرم توهین به رهبر. محکوم به دو سا ل حبس . بیست ونه اسفند سال هزار وسیصد و هشتاد و هفت -یک روز پیش از تحویل سال نو- در خیابان ها به دنبال آخرین "سین" هفت سین می گشتم که شنیدم امید رضای بیست و هشت ساله در زندان اوین در گذشته است متولد هزار و سیصدو پنجاه و نه، "نویسنده ی جوان " ، ساقه ای که هنوز سر برنکشیده بود. پیچیده در ملافه ای خونین ...علت مرگ: خودکشی با قرصهای آرامبخش! محل درگذشت: زندان اوین تاریخ مرگ: بیست وهشت اسفند و من سرگرم نوروز ، یک روز خبر را دیرتر شنیده بودم. یک روز بیشتر به دنبال "سین"ها دویده بودم. خبرنگاران بی مرز ، رژیم بی مغز را محکوم کرده بودند. جمجمه شکستگی داشت. وقتی جسد را می شستند هنوز از گوش سمت چپ خون بیرون می زد این ها را برادرش گفت که شاهد کفن و دفن بود .
دیگران چه گفتند و چه شنیدند نمی دانم، اما خودم را می دانم که جهان پیش چشمم تار شد ...به جنگل رفتم و ساعت ها گریستم. سالها پس از آن سفره ای نچیدم و به دنبال نوروز ندویدم... چگونه می توانستند پسر جوانی را دو روز مانده به عید بکشند و عید مادری را به عزا بدل کنند؟
این جانیان از کجا آمده اند که هیچ انتقاد و اعتراضی را بر نمی تابند و با هر بهانه ای مردم را به سیخ و میخ می کشند؟ چندسال جنایت و چه اندازه رذیلت؟
چقدرجنون ...چقدر جنازه؟ چقدر خون ... امسال در سالگشت مرگ امیدرضا و در گیرودار نوروز،جوانان، به خانه ی من می آیند ...خانه ام را از گرد و غبار رفته ام...به گلها آب داده ام... پنجره ها را بروی نور گشوده ام ...به پرندگان قفسی دانه داده ام... خودم را آراسته ام و زخم قلبم را پانسمان کرده ام ...
اما هنوز "هفت سین" ام یک "سین" کم دارد...اما هنوز هرچه می شمرم یک "سین " کم میاورم...اما هنوز...

مینا اسدی....بیست مارس سال دوهزار و چهارده -استکهلم



              امیدرضا میرصیافی

*احترام آزادی: 
امیدرضا میرصیافی به دو سال حبس محکوم گردید
و در زندان اوین و در سن ۲۸ سالگی درگذشت

امیدرضا میرصیافی فعال فرهنگی و وبلاگ‌نویس ایرانی بود (وبلاگ روزنگار)
که توسط دادگاه انقلاب به اتهام توهین به روح الله خمینی و علی خامنه ای
 (رهبر قبلی و فعلی جمهوری اسلامی) به دو سال حبس محکوم گردید و در زندان اوین و در سن ۲۸ سالگی درگذشت.
میر صیافی در وبلاگ «روزنگار» از جمله نوشته بود:

زندگی در مملکتی که سید علی خامنه ای رهبرش باشد تهوع آور است .
زندگی در مملکتی که محمود احمدی احمدی نژاد رئیس دولتش باشد شرم آور است.
زندگی در مملکتی که حداد عادل رئیس خانه ملتش باشد عذاب آور است.
زندگی در مملکتی که محسنی اژه ای وزیر اطلاعات و امنیتش باشد وحشت آور است.
زندگی در مملکتی که ستون نظامش هاشمی رفسنجانی باشد خجالت آور است.
زندگی در مملکتی که نظریه پرداز و روشنفکرش محمد خاتمی باشد خنده آور است.
زندگی در مملکتی که نظام حاکمش جمهوری اسلامی باشد ننگ آور است. 

با تمام این موارد که خواندید ، هفتاد میلیون نفر در این مملکت زندگی می کنند و جز عده ای محدود صدا از کسی در نمی آید و انگار نه انگار که سرانجام این کاروان ، دره مرگ و تباهی است. تا کی می خواهیم با جملاتی نظیر "ما از نسل کوروش و داریوش هستیم" خودمان را فریب بدهیم ؟

اگر ما واقعا از نسل کوروش و داریوش بودیم امروز محمود احمدی نژاد نماینده ما در جامعه جهانی شناخته نمی شد و سید علی خامنه ای مالک جان و مال و ناموس ما (بنا بر نص صریح قانون اساسی جمهوری اسلامی) نبود .

این وضعیتی که من میبینم من حتی شک دارم از نسل شاه عباس صفوی هم باشیم چه رسد به بزرگ مردی چون کوروش .

آیا نباید به این جمله اعتقاد و ایمان داشت که 

 "هر ملتی لایق همان حکومتی است که بر آن حکومت می کند؟"