باز آمد بوی ماه مدرسه
عزتالله انتظامی . بازیگر
آنروزها که کلاساولی بودم، ساکن محله سنگلج بودیم. مادرم یکروز صبح من را برد کوچه دباغخانه و آنجا مدرسهای بود به اسم «عنصری» که اسم من را در آن نوشت تا من هم بروم و درس بخوانم.
روز اول پر از هیاهو بود. همه ما را بهصف کردند و اسامی را خواندند. بعد آقای معلم ما آمد، آقای ستایش.
مردی مسن و خوشخلق. با ما کمی صحبت کرد و از آنچه که قرار بود در مدرسه یاد بگیریم گفت. اینگونه اولین خاطره اول مهر، در ذهن من نقش بست.
فردا دوباره پاییز از راه میرسد و کودکانی بر برگهای زرد و نارنجی قدم میگذارند و اولین روز کلاس را تجربه میکنند. همیشه اولینها در خاطرمان میمانند. اولین روز مدرسه، اولین معلم و اولین همکلاسیها... خاطره خوب آببازی در زنگ تفریح و دویدن در حیاط مدرسه... خاطرهبازی همیشه شیرین است. مخصوصا بازی با خاطره اولین روز مهر؛ اولین مهری که طور دیگری گذشت... به بهانه سالروز آغاز سال تحصیلی به سراغ چهارچهره رفتیم تا آنها آنچه از اولین مهر زندگیشان در خاطر دارند، با ما مرور کنند.عسل عباسیان
عزتالله انتظامی . بازیگر
آنروزها که کلاساولی بودم، ساکن محله سنگلج بودیم. مادرم یکروز صبح من را برد کوچه دباغخانه و آنجا مدرسهای بود به اسم «عنصری» که اسم من را در آن نوشت تا من هم بروم و درس بخوانم. روز اول پر از هیاهو بود. همه ما را بهصف کردند و اسامی را خواندند. بعد آقای معلم ما آمد، آقای ستایش. مردی مسن و خوشخلق. با ما کمی صحبت کرد و از آنچه که قرار بود در مدرسه یاد بگیریم گفت. اینگونه اولین خاطره اول مهر، در ذهن من نقش بست.
نادر مشایخی . موسیقیدان
جذابیت روز اولمهر و رفتن به مدرسه برای من در کتابهای رنگارنگ و جذاب خلاصه میشد. کلاس اول در مدرسه «فرهاد» درس خواندم؛ مدرسهای در چهارراه آبسردار و در حوالی اداره تئاتر. همیشه سرویس داشتم اما گاهی که برف میآمد پدرم من را به مدرسه میبرد. آنچه از روز اول مدرسه یادم میآید نام خانم «سیمین قدیری» است؛ بانویی که مسوول موسیقی مدرسه بود و ما را تشویق کرد که از همان روز اول آواز بخوانیم. درواقع از روز اول مدرسه درس شروع نمیشد و ما تا مدتی بازی میکردیم. خانم قدیری چنان تاثیری بر من گذاشتند که پس از آن، همیشه به آوازخواندن فکر کردم و بعدها موسیقی دغدغه اول زندگیام شد.
مژده دقیقی . مترجم
روز اول مدرسه را خوب یادم نیست. مدرسهمان مدرسهای بود به اسم «نوید» که فقط هفت، هشتماه در آن درس خواندم. اواسط کلاس اول بودم که چون خانهمان عوض شد مدرسه را هم عوض کردیم و هیچ تصویری از آن مدرسه یادم نیست. بعد از آن، به مدرسه «مهران» رفتم، واقع در جمشیدآباد که تا پایان سیکل اول دبیرستان همانجا بودم. مدرسه خیلی سختگیرانهای بود و هر خاطرهای که از دوران مدرسه دارم به مدرسه «مهران» مربوط است. خانم و آقای مافی مدیرش بودند که بعدها همراه خانم توران میرهادی شورای کتاب کودک را تاسیس کردند. همیشه فکر میکنم ایکاش هر بچهای بتواند یک دوره، در مدرسهای مشابه مدرسه «مهران» تحصیل کند. این مدرسه از نظر آموزش و تربیت درجهیک بود و آن زمان خانه دوم ما به حساب میآمد.
فریدون مجلسی . کارشناس روابط بینالملل
وقتی به سن مدرسهرفتن رسیدم، من را به دبستانی نزدیک خانه در ده قلهک فرستادند؛ روبهروی سفارت روس و در جایی در ساحل مرتفع رودخانه میز و نیمکتهای قهوهای و زمخت مدرسه در نخستین روزهای درس و دوری از خانه، بر اندوه من میافزود. هنوز صاحبخانه و مدرسه به توافق نهایی نرسیده بودند. چندساعت طول کشید تا آن نیمکتها را به اتاقها بردند. کلاس ما اتاقی کوچک در طبقه بالا بود. میز و نیمکتها را بهزور در آن جا دادند و ما به کلاس رفتیم. باید با مداد نقطهگذاری و نقطهها را بههم وصل میکردیم. آن کار بهنظرم عبث بود و دوست نداشتم. هیچ همبازی و دوستی نداشتم. ناظم هرروز ما را بهصف میکرد. دستهایمان را جلو میگرفتیم تا ببیند. آنهایی را که دستهایشان کثیف و زیر ناخنهایشان سیاه بود و تعدادشان کم نبود، با خطکش میزد. سرها را برای اینکه شپش نگذارد تراشیده بودند. معمولا روی سر تراشیده بچهها جای چند شکستگی مانند جای پنچری، سفید و بیمو بود. بچهها یونیفرمی با پارچه خاکستری کازرونی میپوشیدند. به پشت یقه کت با دستمال سفید روکشی به یقه سنجاق میشد که کت کثیف نشود. بچهها وقتی دعوا و اختلاف پیدا میکردند به یکدیگر حرفهایی میزدند که من معنی آن را نمیفهمیدم. اما احساس میکردم که با گفتن آن حرفها دلشان خنک میشود. رویهمرفته همه بچهها از من چشم و گوششان بازتر بود. بسیاری از آنها قبلا با هم آشنا و همبازی کوچهها بودند. من حق نداشتم به کوچه بروم. حرفهای آنها را یاد میگرفتم. در خانه خواهر و برادران بزرگتر به آن مدرسه گاودانی میگفتند. دلیلش را نمیدانستم تا اینکه روز سوم که به خانه آمدم، بچهها سربهسرم گذاشتند، خشمگین شدم. به یاد آوردم که بچههای کلاس چگونه با بیان آن کلمات خشن، که معنی آن را نمیفهمیدم، دلشان را خنک میکردند. موقعش اکنون بود. من هم، به آنها گفتم «ایخ...» و دلم خنک شد! اما ناگهان دیدم پس گردنم سوخت! و معنی گاودانی را فهمیدم!