ایرانیان نخستین کسانى بودند که به تاریخ در تمامیتِ آن اندیشیدند
نیچه و ایران
فریدریش ویلهلم نیچه (١٩٠٠-١٨٤٤) را فیلسوفِ فرهنگ نامیدهاند، زیرا درگیریِ اصلیِ اندیشهیِ او با پیدایش و پرورش و دگرگونیهایِ تاریخیِ فرهنگهایِ بشریست، بهویژه نظامهایِ اخلاقیشان.
تحلیلهایِ باریکبینانهیِ درخشانِ او از فرهنگهایِ باستانی، قرونِ وسطایی و مدرنِ اروپا، و دیدگاههایِ سنجشگرانهیِ او نسبت به آنها گواهِ دانشوریِ درخشانِ او و چالاکیِ اندیشهیِ او به عنوانِ فیلسوفِ تاریخ و فرهنگ است.
سیاستنامه
متنی که ملاحظه میکنید به قلم داریوش آشوری است که در شب نیچه و جهان ایرانی در روز شنبه بیست و پنجم شهریورماه ١٣٩٦ توسط علی دهباشی قرائت شد. در ابتدای این متن داریوش آشوری خطاب به علی دهباشی می نویسد: «علی جان؛ باز باید این همتِ شگفتانگیز تو را ستایش کنم که با همهی سختیها و کشیدن بار بیماری دست از کوشش برنمیداری. دیگر این که، عنوان مقالهی من، که قرار است بخوانی و باید همانی باشد که در کتابِ پرسهها و پرسشها هم به چاپ رسیده، نیچه و ایران است نه «نیچه در ایران» که اعلام کردهای. این ترجمهی مقالهای ست که من در اصل به زبان انگلیسی برای «دانشنامهی ایرانیکا»ی یارشاطر نوشتهام و در نسخهی آنلاینِ آن منتشر شده است. ولی من مقالهی دیگری هم با عنوانِِ «به خانه بازآمدنِ زرتشت. نیچه در ایران» هم نوشتهام که به فارسی در نیامده است. این مقاله را من برای سمیناری در آرشیو نیچه در وایمار، آلمان، نوشتهام که در سال ٢٠٠٢ برگزار شد و از شانزده مقاله که در آن سمینار عرضه شد هشت مقاله برگزیده شد و در کتابی به دست هاراسوویتس، ناشر آلمانی، در سال ٢٠٠٦ در شهر ویسبادن، متنشر شده است.
عنوانِ آن سمینار «کارکردِ زیرزمینیِ دینامیت» بود و از آن عبارت نیچه گرفته شده بود که میگوید، «من بشر نیستم. من دینامیت ام.» با دعوتِ مترجمان نیچه از شانزده کشور میخواستند ارزیابیای بشود از اثرگذاری نیچه در این سو و آن سوی جهان. و مرا هم به عنوانِ مترجم ایرانی او دعوت کرده بودند. عنوانی که من برای این مقاله برگزیدهام با الهام از فصلِ «به خانه بازآمدن» در بخشِ سوم چنین گفت زرتشت است. مقالهی من به زبان انگلیسی بر روی اینتر نت با این آدرس یافتنی ست. یادآوری میکنم که دویا سه بار تَرانویسیِ واژهی «مغ» به حروف لاتینی غلط از کار درآمده است که برایام مایهی شگفتی ست و شاید خطای ویراستارِ مقاله بوده است و نمیتواند خطای من بوده باشد… باری، عنوان اصلی مقاله به انگلیسی در دانشنامهی ایرانیکا Nietzsche and Persia ست و در کتاب پرسهها و پرسشها هم با عنوانِ «نیچه و ایران» چاپ شده. بهتر است که شما مقاله را با عنوانِ «نیچه و ایران» بخوانید و بر اساس یادداشتی که امروز برای شما فرستادم، در مقدمه اشارهای به مقالهی «نیچه در ایران» بکنید که در آن کتاب در آلمان به چاپ رسیده است. آن مقاله روایتِ سه دگرگونی چهرهی زرتشت در تاریخ ایران است. نخست دورهی پیامبری زرتشت و رسمیت یافتنِ دین زرتشت در ایران ساسانی، سپس محو شدنِ تدریجی نام او در دورهی تاریخ اسلامی و دورهی سوم بازگشت نام او به عنوان چهرهی بزرگ افسانهای و تاریخی در دوران مدرن همراه با ناسیونالیسم ایرانی پس از انقلاب مشروطه. به همین دلیل توجه ویژهی گروهی روشنفکران مدرن ایران به چنین گفت زرتشت نیچه، بهویژه به خاطر نام زرتشت بر آن.» روز گذشته متن سخنراني داريوش شايگان در مورد نسبت انديشههاي نيچه با خيام منتشر شد و اينك به انتشار متن ارسالي داريوش آشوري به همايشي كه براي نيچه برگزار شد ميپردازيم. لازم به ذكر است آنچه در ادامه ميآيد ديدگاه داريوش آشوري در مورد انديشه نيچه است. بديهي است كه اين ديدگاهها متعلق به بيانكننده آنهاست و روزنامه «اعتماد» بر حسب رسالت ذاتي خود صرفا به نشر آنها ميپردازد. به همين جهت از هرگونه نظر متفاوت و نقدي از سوي صاحبنظران در اين زمينه استقبال ميكند. در شماره آينده يادداشتي به قلم محمد سعيد حنايي كاشاني درباره نيچه و ايران و ايرانيان در سياستنامه ارايه خواهد شد.
فیلسوف فرهنگ
فریدریش ویلهلم نیچه (١٩٠٠-١٨٤٤) را فیلسوفِ فرهنگ نامیدهاند، زیرا درگیریِ اصلیِ اندیشهیِ او با پیدایش و پرورش و دگرگونیهایِ تاریخیِ فرهنگهایِ بشریست، بهویژه نظامهایِ اخلاقیشان. تحلیلهایِ باریکبینانهیِ درخشانِ او از فرهنگهایِ باستانی، قرونِ وسطایی و مدرنِ اروپا، و دیدگاههایِ سنجشگرانهیِ او نسبت به آنها گواهِ دانشوریِ درخشانِ او و چالاکیِ اندیشهیِ او به عنوانِ فیلسوفِ تاریخ و فرهنگ است. اگرچه چشمِ نیچه دوخته به تاریخ و فرهنگِ اروپا ست و دانشوریِ او در اساس در این زمینه است، امّا از فرهنگهایِ باستانیِ آسیایی، بهویژه چین و هند و ایران، نیز بیخبر نیست و به آنها فراوان اشاره دارد، بهویژه در مقامِ همسنجیِ فرهنگها. او بارها از ‘خردِ’ آسیایی در برابرِ عقلباوریِ مدرن ستایش میکند. نیچه دانشجویِ درخشانِ فیلولوژیِ کلاسیک (زبانشناسیِ تاریخیِ زبانهایِ باستانیِ یونانی و لاتینی) بود و پیش از پایانِ دورهیِ دکتری در این رشته به استادیِ این رشته در دانشگاهِ بازل گماشته شد. دانشِ پهناورِ او در زمینهیِ زبانها، تاریخ ، و فرهنگِ یونانی و رومی در بحثهایِ فراوانى که در بارهیِ آنها میکند آشکار است و نیز در اشارههایِ بیشمارى که در سراسرِ نوشتههایِ خود به آنها دارد. او دستِ کم دو کتابِ جداگانه در بارهیِ فرهنگ و فلسفهیِ یونانی دارد، یکى زایشِ تراژدی و دیگرى فلسفه در روزگارِ تراژیکِ یونانیان، که هر دو از نخستین کتابهایِ او هستند. آشناییِ دانشورانهیِ او با تاریخ و فرهنگِ یونان و روم و مطالعهیِ آثارِ تاریخیِ بازمانده از آنان، سببِ آشناییِ وی با تاریخ و فرهنگِ ایرانِ باستان نیز بود. زیرا ایرانیان، به عنوانِ یک قدرتِ عظیمِ آسیایی، نخست با دولتشهرهایِ یونانی و سپس با امپراتوریِ روم درگیریِ دایمی داشتند در مجموعهیِ نوشتههایِ او، شاملِ پارهنوشتهها و یادداشتهایِ بازمانده در دفترهایِ او، که حجمِ کلانى از کلِّ نوشتههایِ او را شامل میشود، از ایرانیانِ باستان فراوان یاد میکند. دلبستگیِ نیچه به ایران و ستایشِ فرهنگِ باستانیِ آن را در گزینشِ نامِ زرتشت به عنوانِ پیامآورِ فلسفهیِ خود میتوان دید و نیز نهادنِ نامِ وی بر کتابى که آن را مهمترین اثرِ خود میشمرد، یعنی چنین گفت زرتشت.
نیچه توجّهِ خاصّى به تاریخِ ایرانِ دورهیِ اسلامی نشان نمیدهد، اگرچه گاهى نامى از مسلمانان میبرد و دستِ کم یک بار از حشّاشون با ستایش یاد میکند. در یادداشتهایِ او یکبار نامى از سعدی دیده میشود با نقلِ نکتهپردازیاى از او؛ امّا نامِ حافظ را چندین بار میبرد و در بارهیِ شعر و ذهنیتِ او سخن میگوید.
دیدِ نیچه نسبت به ایرانِ باستان
در مجموعهیِ نوشتههایِ نیچه دو بار از ایران (Persien) نام برده میشود و چندین بار از ایرانی (persisch) و یکبار هم از پیشایرانی (vorpersisch)، که اشارههایى هستند به روابطِ دولتشهرهایِ یونانی با امپراتوریِ ایران و گاه تحلیلى از آن. توجّهِ او، پیش از هر چیز، به پیآمدهایِ جنگهایِ ایران و یونان و اثرِ ژرفِ آن بر دنیایِ یونانی ست، که به ‘جنگِ پلوپونزی’ میانِ دولتشهرهایِ آتن و اسپارت، با شرکتِ دیگر دولتشهرها، میانجامد. این جنگ تمامیِ یونان را به مدّتِ پنجاه سال درگیر میکند و ویرانیِ بسیار به بار میآورد. افزون بر اینها، بیست و هشت بار از ایرانیان (die Perser) نام میبرد و در برخى از پارهنوشتههایِ (Fragmente) او میتوان نگرهیِ او را نسبت به ایرانیانِ باستان و فرهنگِشان بهروشنی یافت. وی، بهویژه، ستایشگرِ چیرگی ایرانیان در تیراندازی و سوارکاری و جنگاوری و نیز حالتِ سروری و قدرتخواهیشان است؛ و نیز پافشاریشان بر فضیلتِ راستگویی. اینها کردارها و ارزشهایىست که وی شایستهیِ زندگانیِ والامنشانهیِ انسانی میداند. امّا، بالاترین درجهیِ توجّهِ خود به ایرانیان و بزرگداشتِ آنان را آن جا نشان می دهد که از زمانباوریِ ایرانیان سخن میگوید؛ باورى که به دیدگاهِ او نسبت به زمان و بازگشتِ جاودانه’یِ آن همانند است. این دیدگاه در برابرِ آن دیدِ متافیزیکیِ یونانی قرار میگیرد که با افلاطون هستیِ زَبَرزمانیِ ‘حقیقی’ را در برابرِ هستیِ ‘مجازیِ’ گذرا یا زمانمند قرار میدهد: ‘من میباید به یک ایرانی، به زرتشت، ادایِ احترام کنم. ایرانیان نخستین کسانى بودند که به تاریخ در تمامیتِ آن اندیشیدند.’ در دنبالِ آن نیچه در این پارهنوشته به هزارهها در باورهایِ دینیِ ایرانیِ باستان اشاره دارد و میافزاید، ‘[ایرانیان تاریخ را] همچون زنجیرهاى از فرایندها [اندیشیدند]، هر حلقه به دستِ پیامبرى. هر پیامبر هزاره (hazar)یِ خود را دارد؛ پادشاهیِ هزارسالهیِ خود را.’ در چنین گفت زرتشت از ‘هزارهیِ بزرگِ
(grosser Hazar) پادشاهیِ زرتشت’ سخن میگوید، ‘پادشاهیِ بزرگِ دوردستِ انسان، پادشاهیِ هزارسالهیِ زرتشت.’
در پارهنوشتهاى در میانِ آثارِ منتشر شده پس از مرگاش، از یک فرصتِ از دست رفتهیِ تاریخی دریغ میخورد که چرا به جایِ رومیان ایرانیان بر یونان چیره نشدند: ‘به جایِ این رومیان، چه خوب بود که ایرانیان سرورِ (Herr) یونانیان میشدند.’ این یادداشتِ کوتاه را میتوان این گونه تفسیر کرد که نیچه این جا نیز گرایشِ خود به جهانبینیِ زمانباورِ ایرانیان در برابرِ متافیزیکِ یونانی نشان میدهد. زیرا با فرمانرواییِ رومیان بر یونان، فرهنگِ یونانی و متافیزیکِ فلسفیِ آن بر فضایِ روم چیره شد و راه را برایِ نگرشِ آخرتاندیش و زمانگریز و دیدِ هیچانگارانهیِ نسبت به زندگانیِ زمینی گشود. نیچه بر آن است که مسیحیت، در مقامِ دینِ ‘مسکینان’، زندگانیِ گذرایِ زمینی را به نامِ ‘پادشاهیِ جاودانهیِ آسمان’ رد میکند و بدین سان نگرشِ مثبت یا ‘آریگوی’ به زندگی را بدل به نگرشِ منفی میکند. حال آن که فرمانرواییِ ایرانیان بر یونان ، با نگرشِ مثبتشان به زندگی و زمان، میتوانست روندِ این جریان را دگر کند و از یک رویدادِ شوم در تاریخ پیشگیری کند.
زرتشتِ ایرانی و زرتشتِ نیچه
نیچه در نخستین نوشتههایاش نامِ آشنایِ Zoroaster را به کار میبرد که از ریشهیِ یونانیست و در زبانهایِ اروپایی به کار میرود. Zoroasterنخستین بار در یادداشتهایِ ۱۸۷۰ ۷۱ دیده میشود؛ یک دهه پیش از نوشتنِ چنین گفت زرتشت. در این یادداشت، چهبسا با لحنى دریغآمیز، میگوید که، ‘اگر داریوش شکست نخورده بود، دینِ زرتشت بر یونان فرمانروا شده بود.’ همچنین در رسالهاى از این دوران، که پس از مرگِ او به چاپ رسیده، به داستانِ شاگردیِ هراکلیتوس نزدِ زرتشت (Zoroaster) اشاره میکند. نام زرتشت به صورتِ ایرانیِ باستانیاش، یعنی Zarathustra، نخستین بار در کتابِ دانشِ شاد، (پارهنویسِ ۳۴۲) پدیدار میشود که در ۱۸۸۲ انتشار یافته است. نیچه نخستین پارهیِ ‘پیشگفتارِ زرتشت’، یا نیایشِ او در برابرِ خورشید، از کتابِ چنین گفت زرتشت، را این جا گنجانده است. این پاره در سالِ پس از آن در نشرِ بخشِ یکم از چهار بخشِ چنین گفت زرتشت در جایِ اصلیِ خود قرار میگیرد. جایِ آن است که بپرسیم نیچه چرا نامِ آشنایِ
Zoroaster را رها کرد و به صورتِ ایرانیِ باستانیِ آن روی آورد، یعنیZarathustra ؛ صورتى که چهبسا جز فیلولوگهایِ سررشتهدار از زبانهایِ باستانیِ هند–و–ایرانی کسى با آن آشنا نبود؟ او خود در این باره توضیحى نمیدهد، ولی دلیلِ آن، به گمانِ من، میتواند این باشد که نیچه میخواهد نه با زرتشتِ شناخته شده در اروپا از راهِ یونان، که با زرتشتِ اصلی در سرآغازِ تاریخ از درِ همسخنی درآید. و چنان که خود میگوید، با این همسخنی میخواهد هم به اندیشهگرِ بزرگِ آغازین ادایِ احترام کند و هم بزرگترین ‘خطا’یِ او را به او یادآور شود و از زبانِ او این خطایِ بزرگِ آغازینِ تاریخِ بشر را درست گرداند. خطایِ اصلیِ زرتشت—— و تمامیِ دینآوران و فیلسوفانِ بزرگ که بنیادِ تاریخِ اندیشهیِ بشری را تا به امروز گذاشته اند—— این است که هستی را بر بنیادِ ارزشها، بر بنیادِ اخلاق، بر بنیادِ نیک و بد، تفسیر کرده اند. زرتشت، پیامبرِ ایرانی، در سپیدهدمِ تاریخِ بشری، هستی را پهنهیِ جنگِ نیک و بد دانسته است که در دو چهرهیِ ایزدیِ همستیز، یعنی اهورا و اهریمن، نمایان میشود. این تفسیر پیشاهنگِ تفسیرِ مسیحیاى ست که هستی را پهنهیِ ‘گناه و کیفرِ جاودانه’ میشمارد و یا تفسیرِ سقراطی و افلاطونیاى که مثالِ نیکی را، در مقامِ والاترین ارزش، بر تارکِ هستی مینشاند. نیچه در برابرِ این اخلاقباوری (Moralismus) اخلاقناباوریِ (Immoralismus) خود را مینشاند که هستی را در ذاتِ خود فارغ از ارزشهایِ بشری میداند و بر آن است که ‘بیگناهی’ِ نخستینِ آن را به آن بازگرداند. بدین سان است که هستیشناسیِ اخلاقباورانهیِ زرتشتِ اصلی، که در سرآغازِ تاریخ به میدان آمده و ذهنیت و فرهنگِ بشری را شکل داده، در برابرِ هستیشناسیِ اخلاقناباورِ زرتشتِ نیچه قرار میگیرد که در پایانِ این تاریخ، در روزگارِ برآمدنِ ‘واپسینِ انسان’ ندایِ گذار از انسان به اَبَرانسان را سر میدهد. اَبَرانسان انسانى ست بر ‘انسانیتِ’ خود چیره شده و به بیگناهیِ نخستین بازگشته؛ انسانى که میتواند بر ‘انسانیت’ِ اخلاقیِ خود، و همهیِ تُرُشرویی و سختگیری و خشکیِ آن، خنده زند. اَبَرانسان انسانى ست ‘خندان’ که هستی را از همهیِ رنگها و نیرنگهایِ بشری (و بس بسیار بشری) آزاد میکند و آن را، با ارادهیِ از ‘کینتوزی’ رها شدهیِ خویش، چنان که هست، میپذیرد و به زندگانی ‘آری’ میگوید. بدینسان، اخلاقناباوریِ زرتشتِ نیچه درست پادنشین یا نقطهیِ مقابلِ اخلاقباوریِ زرتشتِ اصلی ست. نیچه در کتابِ اینک، مرد!، که در آن به شرحِ زندگانیِ روشنفکرانه و تحلیلِ کوتاهى از آثارِ خویش میپردازد، دلیلِ گزینشِ نامِ زرتشت را برایِ گزارشِ فلسفهیِ خویش بازمیگوید:
هرگز از من نپرسیدهاند، امّا میبایست میپرسیدند که معنایِ نامِ زرتشت در دهانِ من چیست؛ در دهانِ نخستین اخلاقناباور: معنایِ آن درست ضدِّ آن چیزى ست که مایهیِ بیهمتاییِ شگرفِ این ایرانی (Perser) در تاریخ است. زرتشت بود که نبردِ نیک و بد را چرخِ گردانِ دستگاهِ هستی انگاشت. ترجمانیِ اخلاق به مابعدالطبیعه، در مقامِ نیرو[یِ گرداننده]، علّت، غایت به ذاتِ خویش، کارِ او ست. این پرسش، امّا، در جا پاسخى در بُنِ خویش در بر داشت. زرتشت بود که این شومترین خطا را پدید آورد، خطایِ اخلاق را: پس او میباید همچنین نخستین کسى باشد که به این خطا پی میبَرَد. او نه تنها از هر اندیشهگرِ دیگر در این باب تجربهیِ درازتر و بیشترى دارد که——— تمامیِ تاریخ ردِّ تجربیِ اصلِ [وجودِ] بهاصطلاح ‘نظمِ اخلاقیِ جهانی’ست——— بالاتر از آن این است که زرتشت راستگوتر از هر اندیشهگرِ دیگر است. آموزهیِ او، و تنها آموزهیِ او، ست که راستگویی را در مقامِ والاترین فضیلت مینشاند——— برخلافِ ترسوییِ ‘آرمانخواهانِ’ و گریزِشان از برابرِ واقعیت. زرتشت به اندازهیِ تمامِ اندیشهگرانِ دیگر دلاوری دارد. راست گفتن و نیک تیر انداختن، این فضیلتِ ایرانی ست.———فهمیدند چه میگویم؟ … از خویش برگذشتنِ اخلاق از سرِ راستگویی، از خویش برگذشتنِ اهلِ اخلاق و به ضدِّ خویش بدل شدن—— به من—— این است معنایِ نامِ زرتشت در دهانِ من.
نیچه، سعدی و حافظ
نامِ سعدی و حافظ گویا تنها نامهایى باشند که از ایرانِ دورهیِ اسلامی در نوشتههایِ نیچه آمده است. در مجموعهیِ آثارِ نیچه در پارهیادداشتى یک نکتهپردازی از سعدی نقل شده که ترجمهیِ آن چنین است: ‘سعدی از خردمندى پرسید که اینهمه [حکمت] را از که آموختی؟ گفت، از نابینایان که پای از جای برنمیدارند مگر آن که نخست زمینِ زیرِ پایشان را با عصا بیازمایند.’ این نکتهاى ست که سعدی از زبانِ لقمان— نمادِ افسانهایِ خردمندی در ادبیاتِ عربی و فارسی— در دیباچهیِ گلستان میگوید: ‘لقمان را گفتند، حکمت از که آموختی؟ گفت، از نابینایان که تا جای نبینند پای ننهند.’ نیچه از این نکتهپردازی هیچ تفسیرى نکرده است، امّا، بر اساسِ فلسفهیِ نیچه، میتوان گفت که این سخن نمودار خردمندی اى پرواگر و آهستهرو است؛ خردمندیِ ‘نابینایان’، که خردمندیِ نیچه ای درست رویارویِ آن میایستد، یعنی خردمندیِ بینایِ بیباکى که ‘آری’گویان میشتابد و خود را به دلِ زندگی و خطرهایِ آن میافکند، و از ‘شتافتن لذّتى شیطانی’ میبَـرَد. امّا نیچه یکى از نمونههایِ عالیِ خردمندیِ بینایِ ‘دیونوسوسی’ِ خود را در حافظ مییابد نامِ حافظ ده بار در مجموعهیِ آثارِ وی آمده است. بیگمان، دلبستگیِ گوته به حافظ و ستایشى که در دیوانِ غربی–و–شرقی از حافظ و حکمتِِ ‘شرقیِ’ او کرده، در توجّهِ نیچه به حافظ نقشى اساسی داشته است. در نوشتههایِ نیچه نامِ حافظ در بیشترِ موارد در کنارِ نامِ گوته میآید و نیچه هر دو را به عنوانِ قلّههایِ خردمندیِ ژرف میستاید. حافظ نزدِ او نمایندهیِ آن آزادهجانیِ شرقی ست که با وجدِ دیونوسوسی، با نگاهى تراژیک، زندگی را با شورِ سرشار میستاید، به لذّتهایِ آن روی میکند و، در همان حال، به خطرها و بلاهایِ آن نیز پشت نمیکند (‘بلایى کز حبیب آید، هزار–اش مرحبا گفتیم!’) اینها، از دیدِ نیچه، ویژگیهایِ رویکردِ مثبت و دلیرانه، یا رویکردِ ‘تراژیک’، به زندگی ست.
در میانِ پارهنوشتههایِ بازمانده از نیچه، از جمله شعرى خطاب به حافظ هست: ‘به حافظ. پرسشِ یک آبنوش.’
آن میخانه که تو از بهرِ خویش بنا کردهای
گُنجاتر از هر خانهاى ست،
میاى که تو در آن پروردهای
همه–عالم آن را دَرکشیدن نتواند.
آن پرندهاى که [ناماش] روزگارى ققنوس بود،
در خانه میهمانِ تو ست،
آن موشى که کوه زاد،
همانا——خود تو ای!
همه و هیچ تو ای، می و میخانه تو ای،
ققنوس تو ای، کوه تو ای، موش تو ای،
تو که هماره در خود فرومیریزی و
هماره از خود پَر میکشی—
ژرفترین فرورفتگیِ بلندیها تو ای،
روشنترین روشنیِ ژرفاها تو ای،
مستیِ مستانهترین مستیها تو ای
——— تو را، تو را —— با شراب چه کار؟