«دارین میرین؟ میدونم که دارین میرین».
صدایش که هیچ، چشمان ترش در خاطرم نشسته است.
«میشه نرین؟!»
کوچکترین عضو خانواده است، اما محمد بهجای همه اعضا برایم حرف زد، خندید و گریه کرد.
هفت سال دارد و این روزها میدانم با لوازمالتحریر اندکی که برای او برده بودم، راهی کلاس اول شده است.
مدادها و خودکارهایم را دانهدانه در جایشان میچینم.
«رنگ آبی را بیشتر از همه رنگها دوست دارم. رنگ آسمان و دریاست».
زیر دندان، حسرت مدادها و خودکارهای متعددی را مزه میکنم که هر سال در کشوهای میز تحریر بیشتر میشوند و در اسبابکشیها هربار بدون استفاده باری میشوند. حرفهای پسرک در خاطرم نمانده است. اگر هم میخواستم، از میان واژگان غلیظ این پسرک کرمانشاهی، چیزی دستگیرم نمیشد. من مبهوت نگاه باهوش، جذاب، خندان و مهربان او شدم و بس. وقتی رسیدم، هیچکس در خانه انتظار میهمان را نداشت و عموی محمد در غیاب پدر چهار یتیم دعوت کرد تا به خانه او بروم، اما من برای دیدن فرشته، زنی با چهار فرزند خردسال و غمی عمیق، رفته بودم.
باورم نمیشود که در مرکز یک استان چنین خانههایی مسکونی است. راه دور بود و خانه عجیب مخروبه و بزرگ! عمو و زنعمو و چند روز دیگر هم فرزند آنها همراه با خانواده کوچک فرشته زندگی میکردند. بودن آنها امنیت فرشته و چهار یتیم بود. فرشته جوان بود، اما جوان نمینمود. لبخند میزد، اما شاد نبود. سخن میگفت، اما حرف نمیزد. محمد پشت پرده مخفی شد و با لبخند و شیطنت کمکم همه وجود من را تسخیر کرد. از همه فرزندان فرشته پرسیدم؛ از میلاد و معصومه و زینب. معصومه فقط ١٣ سال داشت و زینب ١١ سال، اما پذیرایی گرم آن دو تنها در چای و تعارف خلاصه نشد. لبخند قند چای و اشک هم پهلوی یاد پدرشان بود. فرشته از مشکلات زینب در یادگیری گفت و کنارنیامدن او با فضای مدرسههای عادی که او را خانهنشین کرده است. از میلاد خبری نبود. گفتند ١٢ ساله است و مرد خانه.
به روستای پدری رفته بود تا آخرین روزهای تعطیل در کنار بستگان باشد. «این چه رنگی است؟» عرق سر بر تنم نشست. وقتی محمد، رنگها را بهسختی تشخیص داد و کتابها و دفترها را به چشمهایش نزدیک کرد تا شاید بهتر ببیند. مشکل بینایی او نیاز به هزینه و درمان دارد. او از رؤیاها و شادیهایش میگفت و من در کابوس چشمهای ضعیف او لبهایم را به خنده وامیداشتم.
در برخورد با یک کودک هنوز نمیدانم باید چه گفت و پرسید. بااینحال، من غریبه را بیجواب نمیگذارند و با ذوق از رؤیاهایشان میگویند؛ یکی از مادرشدن، دیگری از معلمی و محمد از شغل آیندهاش.
پسرک بینهایت شیرین است؛ «کامپیوتربازی». همه غمهایم را فراموش میکنم، وقتی او میخندد و رؤیایش را تشریح میکند؛ «در مغازه همراه مشتریانم با کامپیوتر مشغول بازی میشوم». دوربین عکاسیام را از دستم میگیرد. کمی بررسی میکند؛ « بزرگ شدم، عکاسی هم میکنم». به فرشته نگاه میکنم؛ غم و شادی دوگانه بازی چشمهای اوست.