آواربرداری از عروسک شیرین
نه ترک بر دیوار یک خانه، و نه فروریختن سقف یک كارگاه، بلکه در برابر دیدگانم، کوهی را میدیدم که در کمرکشش شکاف عمیقی برداشته بود. کل دامنه یک کوه، به عظمت افق یک نگاه، فروریخته.
شاهد عینی که این فروریختن را دیده بود، در کنارم ایستاده و با وحشت تمام توضیح میداد که چگونه در مقابل نگاهش، آن زمان که آسمان، روشنی غریبی یافته و در آن زلزله مهیب، ارتفاع کوه، نصف شده. بین راه «ازگله» و «سرپلذهاب» هستیم.
ساعتی پیش، به همراه همسرم که در هر دو زلزله بم و ورزقان در کنار هم بودیم، از پیچاپیچ جاده ثلاث عبور کردهایم. زاگرس نهچندان پردرختی که در این پاییز، تکوتوک درختانش به رنگ نارنجی روی خاک سرخ کوه نشسته و چون جنون وهم فرهاد بر دور جاده رفتنمان میپیچد و ما را در سرگیجه تلخ تاریخی تیشهکوبی سادهمردی عاشق، بر فرق سرش فرومیبرد.
در همین جاده از سمت «روانسر» به این سو، اتومبیلها قطاروار پشت هم میآمدند و میتوانستی تصویر رفتوبرگشتشان را بر چنبره مار جاده روی کوهها ببینی؛ اما ناگهان بعد از گذر از درههایی عمیق و خوفناک، جاده به باریکی عبور یک ماشین میشود و دیگر هیچ اثری از زنجیره بههمپیوسته خودروها نمیبینی! دانه تسبیح بریدهای میشوی که پشت و پناه گم کرده در میان دهلیز سنگی خواب کوه فرومیشود.
ترس تمام وجودت را از این خلوتشدن آنی، میگیرد. اینجا مردمانش کولبرند و فقیر. رنگ سرخ خونین کوه، جایش را به آبی خوابآلوده و خوابزده داده بود و ما در سکوت و جذبه مطلق راه، به بیراههای صعبالعبور زدیم و پس از آن، مجبور میشوی گوشهای اتومبیل را بگذاری و بگذری و به اطمینان قدمهایت، از آن مسیری که قدمی بهندرت از آن میگذشت، عبور کنی؛ انگار که از مرزبودن، عبور میکنی! به دشتی میرسی و پس از آن، به سه روستای چسبیدهبههم. اینجا روستای «شیخصله» است. روستایی که کشاورزی و دامداریاش رونقی ندارد و کار مردانش، قاچاق سیمان و سوخت با قاطر و الاغ به عراق است.
ترس تمام وجودت را از این خلوتشدن آنی، میگیرد. اینجا مردمانش کولبرند و فقیر. رنگ سرخ خونین کوه، جایش را به آبی خوابآلوده و خوابزده داده بود و ما در سکوت و جذبه مطلق راه، به بیراههای صعبالعبور زدیم و پس از آن، مجبور میشوی گوشهای اتومبیل را بگذاری و بگذری و به اطمینان قدمهایت، از آن مسیری که قدمی بهندرت از آن میگذشت، عبور کنی؛ انگار که از مرزبودن، عبور میکنی! به دشتی میرسی و پس از آن، به سه روستای چسبیدهبههم. اینجا روستای «شیخصله» است. روستایی که کشاورزی و دامداریاش رونقی ندارد و کار مردانش، قاچاق سیمان و سوخت با قاطر و الاغ به عراق است.
باید قبل از آنکه این راههای صعبالعبور، با برف، باران و بوران مسدود شود، تیمی از جمعیت امامعلي(ع) را برای کمکرسانی به این منطقه اعزام کنیم. در این فکر هستیم که مردمان روستا به استقبالمان میآیند. بهوضوح میتوان مرموزی مرگ را حس کرد. در هر خانه ریخته، کسی به مرگ و مردن کسر شده است، کسی به زخم و درد به اضافه بر دست خانوادهاش افتاده و ترس و وحشت در همه خانهها ضرب شده، اما با این همه، همدردی و همراهی و همدلی، در روستا تقسیم شده و هرکس سعی دارد هوای همقومی خودش را داشته باشد و این همه بهخاطر آن است که این مردم سالهای طولانی تنها بودهاند و در این تنهایی، تنها خودشان را داشتهاند و به خودشان دلگرم بودند. غم امروزشان زلزله، غم دیروزشان فقر و فراموشی و ثروت و دارایی همیشگیشان، تنها همین تنهایی غمبار تاریخی. در سرزمین من، شهید گمنام هست، مفقودالاثر نیز وجود دارد، اما هیچکس شاید روستاهای گمنام و مفقودالاثر را درست فهم نکرده باشد.
بعد از گذر دو، سه روز از زلزله، تنها یک هلیکوپتر نظامی، از فراز آسمان، چند چادر که کفاف روستا را نیز نمیداد، پایین انداخته و رفته بود. در گوشه و کنار روستا، ادوات اوراق جنگ هشتساله، توپ و تانک نیز به چشم میخورد. مردمانی در این روستا بودند که به تیر و ترکش جانبازی نشسته بودند. آنها فقط از این سو سیمان و سوخت میبردند به آنسو و از آنسو، تلویزیون و ماهواره میآوردند به اینسو. اگر صلح بود، کارشان این بود و اگر جنگ، کارشان همین هم نبود! چیزی بالای سر این روستا، نظرت را به خود جلب میکند. عقابها بر پهنه آسمان میخرامیدند. نگاهت که به آسمان دوخته شود، به تصورت خواهد آمد که شاید عقابها برای لاشخوری آمدهاند و مردمان گفتند غذای این عقابها، قاطر و الاغ باربر قاچاقی است. الاغ و قاطر مرده را عقاب میخورد و قاچاقچی به لحظهای، مجبور بود در راه صعبالعبور یا بار بگذارد یا بار بردارد و گم شود و در این تمثيل پیچیده و رمزآمیز، چه بسیار خانوادهها که عزیزانشان را به این نحو از دست داده بودند. از آن فضای درسکوتمرده، به جاده شلوغ و پرازدحام سرپلذهاب نزدیک میشویم. گام به گام و قدم به قدم، چهره به چهره رانندهها و خودروهای کناردست، در این جاده پیش میرویم.
ذهنهای مسافران، در پشت سنگینی این ترافیک، در اتومبیلها میگردد و به اشتراک گذاشته میشود و به اصطلاح امروزیها share و like میخورد. همه بلندبلند انگار فکر میکنند و فکرها یک چیز است. جو زودگذر و احساساتی ملاقات با زلزله و زلزلهزدگان، کمک و امدادرسانی، سردرگمی و سرسام و سرگیجه و خستگی، در این جاده طولانی و پرپیچوخم که در دو سویش، روستاها و شهر به ویرانی نشسته است و از همه مهمتر یک فکر مشترک که اجازه این رهایی و آزادی برای حضور در منطقه زلزلهزده، به این شکل بیدلیل، تا کی ادامه پیدا خواهد کرد؟ خصوصا آنکه وقتی به دوروبرت نگاه میکنی، متوجه میشوی که خودروهای بسیاری هستند که نه امدادرساناند نه امدادپذیر. تنها بهعنوان ناظر و تماشاگری کنجکاو و گاه حتی سمج به این سو شدهاند و به شکلی مشمئزکننده میایستند و آوارها را پشت سر خود مثل هنرپیشهای میگذارند و سلفی میگیرند! اگر زمین بار دیگر بلرزد، چند خودرو امکان این را دارد که به زیر خاور یا کامیونی برود؟ این آزادی مشکوک و دستودلبازانه برای چیست؟ درمانده به پایگاه جمعیت خودمان میرسم که در سرما و خطر فروریختن ساختمان، صد جوان، بیشب و روز در کنار هم جمع شدهاند. ساختمان سولهای است که بهعنوان کشتارگاه استفاده میشود و در آن، دو ردیف چنگک تیز برای آویزانکردن و سلاخی بر جویی از خون قرار گرفته است. در این کشتارگاه، این صد جوان عضو جمعیت امام علی(ع)، بیهیچ چشمداشتی، بار تریلیهای کمکهای اهدایی را که از تهران و شهرستان میآید، برای کمکرسانی به روستاهای دور و نزدیک میبرند؛ جوانانی گمنام و بیاسم و رسم که همیشه در کنار حاشیه و حاشیهنشینان به مظلومیت ایستادهاند. دلم میگیرد از این همه نادیدهگرفتهشدن. اما با حضور فرزندان تحت حمایت جمعیت که برای امدادرسانی آمدهاند و لیوان چای مهری که خانم جهانآرا با همان روحیه جهانآرایی به من میدهد، کمی آرام میشوم و مهیا برای رفتن به روستایی بسیار غریب به نام «جوانمیر».
اگر بخواهی از سرپل ذهاب به این روستا بروی، چندساعت دیگری باید در راه باشی. وقتی از مردم منطقه میپرسی روستای جوانمیر کجاست، به تو چیزی نمیگویند. اگر بگویی پشت همین کوه است، میگویند پشت این کوه هیچکس نیست. وقتی که اصرارشان کنی که روی نقشه این نقطه نامگذاری شده است، متوجه میشوی که در جغرافیای ذهن این سرزمین، این روستاها و روستاییانش جایی ندارند. وقتی به روستای «جوانمیر» نزدیک میشوی، سقف خانههای روستایی را به زمین، چسبیده میبینی. مردمان روستا با مهری تمام به پیشوازت میآیند. آنها چیزی در درونشان دارند که با همه روستاهای دیگر فرقی اساسی دارد و آن اینکه با هیچکس جنگ ندارند؛ آنها با همه آشنا هستند و همه با آنها غریبی میکنند. به محض ورود به روستا ذهنت از دیدن دخترکی زیبا و هشتساله، شیرین میشود. بدون اینکه نامش را بپرسی، همان شیرین در ذهنت بماند بهتر است.
بهسرعت تیم امداد و شناسایی جمعیت در روستا پخش میشود. مادرانی که نوزادان نورس دارند، شیرشان از ترس خشک شده است. فرزندان نوپا دیگر از وحشت، پا بر زمین نمیگذارند و از آغوش مادرانشان پایین نمیآیند. وقت آن است که مردمان این روستا را با زمین آشتی دهی. آنان که زنده هستند، میگویند به هیچ عنوان دیگر زیر سقفی پناه نخواهند گرفت و از غرش بسیار و رعدآسای زمین زیرپایشان میگویند. چیزی که تو تجربه نکردی تا راه عبور و گذشتن از آن حال و احوال را به مردمان آموزش بدهی و تو میتوانی استیصال روانشناسان جمع را ببینی که پیش پای مادر و فرزند، به بالا و پایین پریدن روی زمین، مشغولاند تا بالأخره موفق میشوند به ولع و میل و فریببازی، قدم کودکی را بر زمین ناامن بیاورند. آن دخترک زیباروی هشتساله که ذهنت را شیرین میکند، من را به یاد دختری میاندازد که موقع آمدن، در تهران، پشت چراغ قرمز در حال گلفروشی دیدم؛ دختری تلخ و دلمرده با دستانی سوخته که مشخص بود سالها در زیر آوار بیتفاوتی ما و جبر دردناک زندگیای که بزرگترها به او تحمیل کرده بودند، درمانده و مانده بود. بعد از ٢٠ سال فعالیت در حاشیههای شهر به یک نگاه بر رخ پردرد کودکی گلفروش میتوانم جنس آوار بر وجود او را دریابم. همه برای آواری که در یک لحظه فرو ریخته، اینجا هستند؛ اما برای آواری که به عمری بر سر کودکی در راه گذرشان ریخته، هیچوقت نیستند. دست سوخته و گونه شکسته آن دختر گلفروش وجودم را میگیرد و من را در اینسو پیش پای شیرین کوچک این روستا میشکند و مینشاند. اقوام آن دخترک شیرین، میگویند پدر و مادرش برای کاری به روستایی دیگر رفتهاند. از اشاراتشان میفهمی که مادر و پدر در زیر آوار مردهاند اما به مصلحت برای آنکه شیرین نیاشوبد، به او گفتهاند مادر و پدر به روستایی دیگر رفتهاند و چقدر این اقوام، دروغ خیرخواهانهشان را در این روستایی که زمین و زمانش چنین به هم دوخته شده، خوب به او باوراندهاند.
برعکس آن دختر دلمرده که در شهر تهران در پشت چراغ قرمز دیدهام، بر دوش معصومیت کودکی شیرین، هیچ آوار و باری نیست. او بهراحتی حرف دیگران را باور کرده و سرخوش و دلخوش است. حتی اگر همه خانهها را خراب میبیند. حتی اگر مردی بر زمین نشسته و برای خانه فروریخته و زن و فرزندان مردهاش زار و ضجه میزند، آنی شیرین کوچک وقتی که میبیند با زمین آشنا و آشتی کردی، دستت را میکشد و آنی آن مرد. از شیرین میخواهی که لحظهای صبر کند تا تو همراه آن مرد شوی. با آن مرد میروی. کوه را نشان میدهد و میگوید خانه من اینجاست! خانهاش با سنگ کوه یکی شده! از عشق همسرش میگوید. از فرزندان مرده زیر آوارماندهاش و از کار سخت شبانهروزی برای آبادکردن زندگیاش و بعد از چندین سال دلخوشی به خانه و خانواده، دیگر هیچکدامشان برایش نماندهاند. مرد میگرید که باز شیرین دستت را میکشد و تو را بهسوی خانهاش میبرد و بر آوار مینشاند و میگوید عروسکم زیر آوار مانده است! کمک کن عروسکم را از زیر آوار بیرون بیاورم و این را مترجم همراه، از آن لهجه شیرین، به تو میگوید. سخنِ به مصلحت رفتن پدر و مادر از آن روستا، برای شیرینی که در ساعت زلزله پیش اقوام دیگرش بوده، باورشده، اما هیچکس قصهای درباره عروسک شیرین نساخته و نگفته است. واقعیت این است که عروسک در زیر آواری است که لاشههایی آرامآرام در زیر آن میپوسند. حال دست مستأصل توست که باید فرهادوار آوار بردارد، در خاک و سنگ، چنگ شود، در زیر نگاه معصوم شیرین از عروسک شیرینی که به هیچ مصلحتی پذیرفته نیست، زیر آوار باشد و بماند.
روزنامه شرق